زُهری میگوید: متوجه شدم که این فرد
غلام امام سجاد (علیه السّلام) است. فردای آن روز به منزل امام سجاد (علیه
السّلام) رفتم و گفتم که آمده ام غلامی از غلامان شما را بخرم. حضرت
فرمود: همهی غلامان را بیاورید. وقتی همه آمدند، هر چه نگاه کردم، آن غلام
را نیافتم. گفتم: آیا غلام دیگری در منزل دارید؟ گفتند: فرد دیگری در
اسطبل است که زیر دست و پای چهار پایان را تمیز میکند. درخواست کردم او را
نیز ببینم. وقتی او را آوردند، دانستم همانی است که میخواهم. قیمتش را
پرسیدم، حضرت فرمود: پول نیاز نیست، آن را به تو بخشیدم. وقتی غلام متوجه
شد،گفت: فلانی، چرا میخواهی مرا از آقایم جدا کنی؟ گفتم: غرض بدی ندارم.
آن غلام گفت: چرا میخواهی مرا از آقایم جدا کنی؟ گفتم: من میخواهم با شما
باشم. گفت: برای چه؟ گفتم: برای قصهی دیروز. زُهری گفت: همین که آن غلام
متوجه شد ماجرا لو رفته است، گفت: خدایا، حال که چنین شد، دیگر از تو عمری
نمیخواهم. عمر مرا بگیر.
بلافاصله که این جمله را گفت، دیدم آن غلام از دنیا رفت
منتهی الامال، باب ششم، زندگانی امام سجاد (ع)، فصل یازدهم
الهی!
با بارانی ترین نگاه هایمان به درگاه ملکوتی تو پناه می جوییم و نامهای مقدس تو را با ذره ذره وجودمان تکرار می کنیم.یا نور، یا نور النور، یا منور النور، یا نور کل نور ...وعاشقانه تو را می خوانیم و امید داریم که ما را بی اجابت نخواهی
گذاشت .
+خشکسالی و نباریدن و هوای بهاری نگرانم کرده
کارم شده هر شب استغفار که نکنه گناهان من باعث این نباریدن
الهی نه من آنم ک ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی ک گدا را ننوازی به نگاهی