رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی
ایامی بود که خشک سالی شده بود و باران نمی‌بارید. همه‌ی مردم برای نماز باران جمع شدند،تا شاید بارانی بیاید، اما نیامد. پس از نماز، دیدم که غلامی آمد و در گوشه ای از صحرا  به سجده افتاد و گفت: «خدایا، بحق مولایم علی بن الحسین بارانت را بر ما نازل بفرما , خدیا تا باران نفرستی، سر خود را از سجده بلند نمی‌کنم». بعد از لحظاتی ابری آمد، رعد و برقی شد و باران شدیدی گرفت و آن غلام همان طور در سجده بود. وقتی بلند شد و به سمت شهر حرکت کرد، او را تعقیب کردم. دیدم به کوچه بنی هاشم رفت و وارد منزل امام سجاد (علیه السّلام) شد.

زُهری می‌گوید: متوجه شدم که این فرد غلام امام سجاد (علیه السّلام) است. فردای آن روز به منزل امام سجاد (علیه السّلام) رفتم و گفتم که آمده ام غلامی از غلامان شما را بخرم. حضرت فرمود: همه‌ی غلامان را بیاورید. وقتی همه آمدند، هر چه نگاه کردم، آن غلام را نیافتم. گفتم: آیا غلام دیگری در منزل دارید؟ گفتند: فرد دیگری در اسطبل است که زیر دست و پای چهار پایان را تمیز می‌کند. درخواست کردم او را نیز ببینم. وقتی او را آوردند، دانستم همانی است که می‌خواهم. قیمتش را پرسیدم، حضرت فرمود: پول نیاز نیست، آن را به تو بخشیدم. وقتی غلام متوجه شد،گفت: فلانی، چرا می‌خواهی مرا از آقایم جدا کنی؟ گفتم: غرض بدی ندارم.

آن غلام گفت: چرا می‌خواهی مرا از آقایم جدا کنی؟ گفتم: من می‌خواهم با شما باشم. گفت: برای چه؟ گفتم: برای قصه‌ی دیروز. زُهری گفت: همین که آن غلام متوجه شد ماجرا لو رفته است، گفت: خدایا، حال که چنین شد، دیگر از تو عمری نمی‌خواهم. عمر مرا بگیر.

بلافاصله که این جمله را گفت، دیدم آن غلام از دنیا رفت


منتهی الامال، باب ششم، زندگانی امام سجاد (ع)، فصل یازدهم


الهی!

با بارانی ترین نگاه هایمان به درگاه ملکوتی تو پناه می جوییم و نامهای مقدس تو را با ذره ذره وجودمان تکرار می کنیم.
 یا نور، یا نور النور، یا منور النور، یا نور کل نور ...وعاشقانه تو را می خوانیم و امید داریم که ما را بی اجابت نخواهی
 گذاشت .

+خشکسالی و نباریدن و هوای بهاری نگرانم کرده
کارم شده هر شب استغفار که نکنه گناهان من باعث این نباریدن

  • سیــــده گمنــــام

نظرات  (۵)

استغفروا...

الهی نه من آنم ک ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی ک گدا را ننوازی به نگاهی
سلام و عرض ادب بانووووووووووووووووو
چه داستان زیبایی مثل همیشه عالی بود
دلنوشت پایانیتون هم خیلی زیبا و بارانی بود
من عاشق بارونم ولی نمیدونم چرا از برف بدم میاد
دوست دارم زیر بارون نماز برا فرج مولا بخونم که انشاءالله زود زود چشمان منتظرمان به قدوم پاک مولا روشن شود
لحضه هایت شیرین و زیبا و بارانی بانوووووووووووو
لبیک یا رسول الله
راستی یکی به اسم نسیم اومده یه حرفی زده بود جوابشو دادم
بیا اگر جواب بهتری داشتی براش بگذار
یا علی التماس دعای فرج
ان شاالله خدای مهربان باران رحمتش را نازل کند ...

داستان زیبایی بود.

اجرکم عندالله

عیدتون مبارک
سلام و رحمه الله. عید برشما مبارک . حکایت غریبی ست. محبت کدام مولا ما را از ولیمان جدا کرده؟؟؟  من که حتی ذره ای هم شبیه این غلام نیستم . :((((  ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین
پاسخ:
:((
  • پرستوی مهاجر
  • سلام
    خوبید؟
    منتظر حضوریم

    پاسخ:
    سلام
    ممنونم , خوش اومدید چشم حتما میام

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی