هو الرحمن الرحیم
شب جمعه دعای کمیل می خواند اشک همه را در می آورد
بلند می شد راه می افتاد توی بیابان پای برهنه روی رملها می دوید گریه می کرد
امام زمان را صدا می زد بچه ها هم دنبالش زار می زدند
می افتاد بی هوش می شد هوش که می آمد می خندید جان می گرفت دوباره بلند میشد می دوید
ضجه می زد...
یابن الحسن یابن الحسن می گفت...
صبح که می شد ندبه می خواند , بیابان تمامی نداشت...
اشک بچه ها هم...
گفتم : با فرمانده تون کار دارم
گفت : الان ساعت یازده است ملاقاتی قبول نمی کنه.
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: کیه ؟گفتم :مصطفی منم ,گفت: بیا تو
سرش را از سجده بلند کرد چشم های سرخ خیس اشک رنگش پریده بود نگران شدم.
گفتم: چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین زل زد به مهرش دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد.
گفت: یازده تا دوازده هر روزرا فقط برای خدا گذاشته ام برمی گردم کارامو نگاه می کنم
از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم ...
شهید مصطفی ردانی پور
کتاب مصطفی
کتاب هایی که تازگی خوندی رو اسمشونو و اسم نویسنده رو کامل بهم میگی؟