رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

هو الرحمن الرحیم
سر کلاس دیدم دارن میگن و میخندن ... تعجب کردم نزدیک امتحان میانترم و خندیدن !
خدا میدونه کدوم بنده خدا رو سوژه کردن واسه خندیدن ...
داشتم کتاب درسی رو میخوندم ! که صداشو شنیدم
درست می شنوم ؟ صدای آقای مهدی !!!  برگشتم عقب دیدم دارن میخندن !
+ بانوی گمنام چرا جواب نمیدی ؟
پس بگو داشتند به من زنگ میزدن ....بچه ها ببخشید گوشیم رو سایلنت بود
پرسیدند آقا اون کیه داره حرف میزنه؟؟
همین که گفتم پیشوازه, اکثرا زدند زیر خنده, که چرا پیشواز اینوگذاشتی ؟؟!؟!
یه آهنگی , محسن چاووشی , یا مازیار فلاحی ,خیلی اگه مذهبی باشه حامد زمانی.این کی هست اصلا؟؟
بهشون گفتم وایسید براتون بگم ایشون کی هستند
- صدای  شهید مهدی زین الدین
+ جدی ؟ گفتم بله بچه ها من جواب نمیدم حالا بیایین دوباره گوش کنید ولی اینبار خواهشا برای مسخره کردن گوش ندید !
اصلا ببینید چی میگه ! چه دعایی میکنه !
وقتی شمارمو گرفتم دکمه بلندگوی گوشی رو زدم که صداشو راحت تر بشنون, آقا مهدی باحالت حزن واون سوز صداش شروع کرد صحبت کردن میگفت:
از خدا میخواهیم به ما شهادت را روزی کندبه نحوی که حتی پیکری هم نداشته باشیم
خدایا...این هدیه ناقابل که جان ماست از ما بپذیر،ای کاش جانها داشتم و در راه امام حسین (ع) فدا میکردم

مسلسل وار از آقا مهدی وخاطراتش گفتم از نیمه پنهان ماه تا خاطرات 7 سردار و ....
بهت همه رو گرفته بود، کسی جم نمیخورد شروع کردن آروم و زیر لب میگفتند
عجب مردی بوده , خدا رحمتش کنه , بابا دمش گرم ...




  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

چیز زیادی از او نخواسته بودند،
گفتنه بودند به خمینی توهین کن تا آزادت کنیم؛ همین!
اما همین چیز کوچک برای او خیلی بزرگ بود.
آنقدر بزرگ که حاضر شد بخاطرش ماه ها اسارت بکشد، با سر تراشیده در روستاهای اطراف چرخانده شود.
ناخن هایش را بکشند و بعد از کلی شکنجه زنده بگورش کنند.
برای دختر هفده ساله ای بنام «ناهید فاتحی» که بعدها سمیه کردستان معروف شد،
تحمل همه اینها آسانتر بود از آنکه به امام و رهبرش توهین کند

کتاب فاتح هشمیز ، شرح زندگانی و خاطراتی درباره شهیده ناهید فاتحی کرجو



امام خامنه ای«حفظه ا...» چه زیبا فرمودند : «با این ستاره ها راه را می شود پیدا کرد.»
و ناهید دختری که همچون اسمش ستاره ای شد که در کهکشان فدائیان ولایت،
نور هدایت را از مقتدای خود و خون شهدای کربلا وام گرفت


+ قرار بود که «راهت» را ادامه دهیم...ای شهید!
مارا ببخش که املایماڹ قدری ضعیف است... ما اکنوڹ «راحت» ادامه می دهیم



  • سیــــده گمنــــام


خبر را که میشنوی دلت آنقدر میگیردو فضای سنگین گلویت را می‌فشرد که نفس نمیتوانی بکشی

هیچکدامشان را نه از نزدیک درک نکرده‌ای و ندیده‌ای،
ولی وقتی تصاویر نورانیشان میبینی و بر عکسهای بی‌آلایششان نگاهی می‌اندازی،
مثل این است که با تک‌تکشان سالیان سال همراه و همراز بوده‌ای

چه سّری است در این نگاههای نافذ که تلاطم قلبت را نیز دو چندان می‌کند؟

خودت هم نمی‌دانی

این چه الفتی است میان دل تو و آن نگاهها. ندیده عاشقشانی و نشناخته مریدشان.

نمی‌دانی…

با نگاهت التماسشان می‌کنی و سفره‌ی دل آشوب زده‌ات را برایشان می‌گشایی

به حال و هوایشان غبطه می‌خوری و افسوس به خاطر غفلت خود


زمستان ۶۵؛کربلای چهار؛گردان یاسین؛
نوجوانان غواص؛
175 غواصی که رفتند و فقط ۴ نفر برگشتند و حالا پیکر مطهرشان در یک گور دسته‌جمعی
با دست های بسته شده
در عراق تفحص شد و برگشت!

الهی هیچ مادری این خبر رو نشنوه ...


  • سیــــده گمنــــام


مردی از خویشاوندان امام زین ‌العابدین علیه السلام در برابر آن حضرت ایستاد و به فحش و ناسزا و دشنام پرداخت.
امام پاسخی نداد.
بعد از رفتن آن مرد، حضرت به همراهانش فرمود:
شما گفته‌ های این مرد را شنیدید، اکنون دوست دارم با من بیایید تا پاسخ مرا نیز بشنوید، عرض کردند:
می‌آییم، ما نیز دوست داریم وی را پاسخ گوییم و ما هم حرفمان را به او بزنیم.
امام کفششان را پوشیدند و به راه افتادند. در بین راه این آیه کریمه را تلاوت می‌فرمودند:
... والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین. آل عمران /134
«آن کسانی که خشم خویش را فرو می‌خورند و از خطای مردم در می‌گذرند (نیکوکارند و) خدا نیکوکاران را دوست دارد.»
ما (با خواندن این آیه) دانستیم که برخورد امام با آن شخص آن طور که ما فکر می‌کردیم نخواهد بود.
حضرت رفت تا به در خانه آن مرد رسید و فرمود: به صاحب خانه بگویید علی بن الحسین (علیهماالسلام) بیرون در ایستاده!
وی در حالی که آماده شرارت بود از خانه بیرون آمد و شک نداشت که امام برای تلافی آمده است.
اما امام سجاد علیه السلام با نرمی فرمود: برادر! تو اندکی پیش نزد من آمدی و آنچه خواستی گفتی، اگر آنچه گفتی در من هست من هم اکنون از خداوند آمرزش می‌طلبم و اگر در من نیست از خدا می‌خواهم تو را بیامرزد.
آن مرد (شرمنده و خجل زده) میان دو چشمان حضرت را بوسید و عرض کرد:
من چیزهایی را گفتم که در شما نبود و خودم بدانچه گفتم سزاوارترم

ارشاد مفید، ج 2، صص 145- 146


 


ولادت با سعادت امام سجاد(ع) مبارک باد

  • سیــــده گمنــــام


هو الرحمن ارحیم
سر لج بازی گفتم نمیام , اصلا اینجا مطلب نمینویسم !
نشستم یه دل سیر گریه کردم به خاطر مشکلی که وجود داشت .... داشت !
سپردم به خدا ...سپردم به شهدا ....
وقتی خدارو دارم دیگه بهانه ام چیه ؟
حالم خیلی بهتره  ...
دیشب همش میگفتم عیدی , عیدی , عیدی !
از خود آقا , از خود مهدی زهرا میخواستم
یادمه خیلی وقت پیش داشتم وسایل بابا , کاغذ ها و پرونده هارو مرتب میکردم تا اینکه بین وسایل این رو پیدا کردم
گذاشتم کنار گفتم هر وقت موقعیت و  زمان مناسب بود میشینم میخونم !
وقتی یه دل سیر گریه کردم و خالی شدم ! رفتم نشستم یه گوشه ...
یاد همین دفترچه افتادم ...
سریع پاشدم رفتم زیر زمین آوردمش , شروع کردم صفحه اول رو باز کردن ....
صفحه اول مناجات شهدا رو نوشته بود ...
تا رسیدم به این مناجات شهید

  " خدایا, بارالها, معبودا, معشوقا , مولایم
منِ ضعیف و ناتوان، دوست دارم چشم هایم را , دشمن در اوج دردش از حلقه در بستان در آورد،
و دست هایم را در تنگه چزابه قطع کند، و پاهایم را در خونین شهر از بدن جدا سازد،
و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبار کند، و سر مرا در شلمچه از بدن جدا سازد،
تا در کمال فشار و عذاب، دشمنان مکتبم ببینند که اگرچه چشم ها، دست ها و پاها و قلبم و سینه و سرم را از من گرفته اند اما یک چیز را نتوانسته اند که بگیرند و آن ایمان و هدفم است که عشق به الله و معشوقم و به مطلق جهان هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است "

وقتی که رسیدم به اینجای این مناجات , انگار که جریان برق وصل کرده باشند , تازه فهمیدم چقدر بی عرضه هستم تاه فهمیدم خواست خدا و امام زمان بود تا الان به یاد این دفترچه باشم ! واقعا چرا الان ؟
فهمیدم اگه تحملم کمه از بی ایمانی ! اگر ایمان داشتم میفهمیدم خدایی بزرگتر از مشکلاتم هست
فهمیدم خیلی کار هست باید انجام بدم ...
من از قافله عقبم ... خیلی عقب
مناجات های شهدارو خوندم , چقدر عاشقانه و چقدر نجواشون شیرینه ! از خودم خجالت کشیدم هدف شهدا کجا و هدف من کجا !
صفحات بقیه خالی بود . یادم اومد بابا موقع جنگ خاطرات رو اینجا ننوشته ... بابا یه دفترچه خاطرات برای خودش داره که من یواشکی گذشته ها خوندمش ! و یه روزم به طور خیلی بد لو رفتم ! خاطرات قشنگی که یکی از دوستان بابا اگه اشتباه نکنم 13 سالشه گروه تخریب منطقه حاج عمران ...
از دیشب حالم خیلی بهتره ...
دفترچه عیدی من بود , چیزی که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم
ب طور یقین میتوانم بگم رفاقت به سبک شهید یعنی همین

خدایا!
شرمنده که گنده تر از دهانم حرف می زنم
... تو بزرگی ... ایمان دارم ...
... اما ... من ... دلم شهادت می خواهد ... مُردن را که همه بلدند
من ایمان قوی و زندگی خدا پسندانه میخواهم  ... از همین ها که بوی عشق می دهد ...
دلم میخواهد آنقدر به تو نزدیک باشم که هم در جهاد اکبر و هم در جهاد اصغر پیروز باشم
من دلم گنده تر از اعمالم از تو می خواهد ...
خدایا کج میروم , ولی تو تنهایم مگذار , حتی آنی و لحظه ای مرا به خودم وا مگذار
کاش طوری زندگی کنم که لایق باشم...
اما با این اعمال... بعید میدانم



  • سیــــده گمنــــام

مدتی از شهادت سید گذشته بود . قبل از محرم در خواب سید را دیدم

با سید خیلی درودل کردم . گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی . 

گفت : « چرا این حرف را میزنی ؟ هرمشکل و غمی دارید , با نام مبارک مادرم برطرف می شود.» 

بعد ادامه داد :
« اگر دردی دارید , حاجتی دارید عاشورا بخونید.
زیارت عاشورا درد شما را درمان می کند. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید .»

علمدار من شهید آقا سید مجتبی علمدار 

کتاب علمدار , ص 162


+ امشب شهدا همه مهمان ارباب هستند !
سید جان امشب شب ولادت کنار ارباب پیش ارباب و شهدا مارو هم دعا کن !




+ گفت چه رنگی رو خیلی دوست داری ؟
گفتم: سبز پاسداری!

+ دیشب شبکه 1 داشتم دانشجویان دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین رو میدیدم !
لحظه ای که حضرت آقا بهشون گفتن " شما جوانان عزیز و فرزندان و نور چشمان گرامی "
حسودیم شد خوشا به سعادت پاسدار های عزیز , بغض وجودم رو گرفته بودم افتخار میکنم به براداران پاسدار عزیزم ,
خوشا به سعادتشون ....
کاش من یک پاسدار بودم
سلام بر شما ای عباس های حادثه که در جاده های سرخ ایثار و در مسیر ولایت، پاسدار ارزش های انقلابید.

ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار مبارک باد


  • سیــــده گمنــــام


26سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع‌آوری و آماده چاپ شد.
یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم.
با تعجب گفتم:شما شهید هادی رو می‌شناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟
گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی‌دونستم.
اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسیدم: چه حقی!؟
گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم.
چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی‌گشتیم. در راه جلوی یک مهمان‌پذیر توقف کردیم.
وقتی خواستیم سوار شویم باتعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود.
به خانمم گفتم:کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت: نه،کیفم داخل ماشینه!
خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می‌کرد.
من هم کمی نگاهش کردم و گفتم:آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می‌کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم!
ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد.
با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم.
بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران کنم.
هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
با تعجب گفتم: راست می‌گی، کدوم کلید بود!؟
پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلاً وارد قفل نمی‌شد!!
همینطورکه ایستاده بودم نَفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی
کتاب سلام بر ابراهیم , ص63



+ کلید حل مشکلات کشور در مذاکره با آمریکا نیست !
مذاکره و سازش با خدا و شهداست


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

تقریبا دو ساعت گذشته بود , خبری نشد . نگران بودم , حس بدی داشتم . بهتر بگویم احساس میکردم این آرامش قبل از طوفان هستش . همه تقریبا چرت می زدند . زیر لب فقط صلوات و آیة الکرسی میخواندم برای امام زمان , اعتراف بکنم ؟ میترسیدم ,میخواستم قبل از اینکه چیزی بشود مسئله به راحتی تمام شود ! اصلا اتفاقی نیفتد . من این سفر را با آرامش تمام , برای پدر ومادرم میخواستم !
مادری که فقط 4 ماه از عمل جراحی 4 ساعت اش میگذشت ! پدری که چندین سال است با بیماری دست و پنجه نرم میکند ! دوست داشتم با بار معنوی سفر, خانواده ام هم آرامش داشته باشند .
مدتی که گذشت ...
دیدم یکی از مسافرین آقا اومد کنار بابا , خم شد کنار گوش بابا شروع به صحبت کرد !
+ حاج آقا شما بزرگ ما هستید همه حوصله اشون سر رفته , اگه اجازه بدید جوون ها میخوان شادی کنند , اجازه بدید راننده نوار روشن کنه این جون ها شادی کنند !
بابا دو روز بود که مریضیش برگشته بود بی حالتر از روز های قبل شروع کرد به حرف زدن با این آقا من نمیتونستم خوب متوجه حرف هاشون بشم ولی میدیدم آروم بابا داره با این آقا حرف میزنه ! تنها چیزهایی که شنیدم این بود که بابا میگفت : آقاجون من چیکاره ام که بیام بگم گناه کنید و حرام خدارو برای شما حلال کنم ! پسرم این کارها درست نیست .... بابا داشت آروم برای ایشون حرف میزد
خواهرم برگشت به اون آقا گفت خوب این همه نوار مجاز از خوانندگاه هست خوب بزارید , چرا اینجور موسیقی ؟
در کمال تعجب دیدم آقا بلند رو به عقب گفت : همه چیز هـــله , اوکی !
(شما اینطور بخونید که من الکی اجازه گرفتم , از مهربانی یه فرد مسن سو استفاده کردم !
دلم گرفت ! 



همین حین رسیدیم پلیس راه !
شاگرد راننده با عجله گفت پلیس راه , پلیس راه ! زود باشید کمربند ها رو ببنید واویلا ! زود باشید
همه کمربند هارو داشتیم میبستیم که وقتی سر بلند کردیم دیدیم بـــعله ! سرباز وظیفه شناس و خادم کشور داره با لبخند ملت رو نگاه میکنه و میخنده ! اینقدر که همه سرگرم بستن کمربندها بودن کسی متوجه حضور ایشون نشده بود :) پیاده شدن و راننده التماس کنان دنبال ایشون ! کار از کار گذشته بود ! 50 تومان جریمه ... راننده عصبانی برگشت اتوبوس و گفت باید شما این جریمه رو بدید تقصیر شما مسافراست که من جریمه شدم چرا کمربند هارو دیر بستید ! یکی از مسافرا شروع کرد از جلو پول هارو جمع کردن ما هم مقداری از پول رو دادیم ولی وسط اتوبوس ....
حالا نوبت عملی شدن نقشه ها بود ! طوفان داشت شروع میشد ...
دست , جیغ که آقای راننده زود باش روشن کن ! خودم رو زدم به اون راه گفتم نه بابا فوقش یه افتخاری و یا شادم محمد اصفهانی اینا و شایدم دیگه آخرش باشه احسان خواجه امیری ! دیگه بدتر از اینا نیست که ! آهنگ شروع شد
یعنی آهنگی بود که به والله از جلو هر تالاری رد شدم صداش به گوشم نخورده بود مردهای داخل اتوبوس شروع به رقصیدن اونم وسط اتوبوس ! یعنی یه لحظه برگشتم بع عقب اون چیزی که من از رقص دیدم فقط گفتم یعنی چرا من زنده ام ؟ تن و نوع آهنگ که هم خانم و آقا میخوندن رفته رفته افزایش پیدا میکرد ! انگشتام رو کردم داخل گوشم تنها چیزی که به ذهنم رسید ! نگاه کردم به مامان رنگش پریده بود ! محمد خواهر زاده ام که فقط 5 سالشه با تعجب داشت نگاه میکرد ! انگشتم داخل گوشم بود ولی صدا درست لب گوشم ! زن و مرد ها از خود بی خود شده بودند ! صحنه های فجیعی بود

نتونستم به خدا نتونستم تحمل کنم ! احساس میکردم شهدا درست جلوم هستند , امام زمان داره نگام میکنه , حضرت زهرا اونجا هستند , نفسم بالا نمی اومد ! به مامان گفتم مامان میشه بکشی کنار ! بیچاره مامان هول کرد گفت چیکار میخوای بکنی گفتم مامان جان هیچی فقط خواهشا برو کنار ! مامان رفت کنار ! خودم رو رسوندم کنار راننده !
اینقدر صدا زیاد بود صدام رو نمیشنیدن ! خم شدن به راننده گفتم : آقای راننده توروخدا خاموش کن ! راننده انگار نمیشنید , خودش رو به نشندین زده بود ! گفتم آقای راننده التماس میکنم توروخدا خاموش کن , بغض اجازه نمیداد ! بابا مگه شما غیرت ندارید ؟ این همه بی غیرتی رو نمیبینید ؟ مرد و زن ها دارن می رقصن ! تو رو به امام رضا خاموش کن ! بسه بی غیرتی تا به کی ؟
راننده ضبط رو خاموش کرد ! گفتم ممنون ...
رومو برگردوندم که برم پیش مامان بشینم , دو سه نفری گفتن آقای راننده روشن کن !
دیگه نتونستم ! به خدا نتونستم !
برگشتم رو به همه اتوبوس گفتم : شما دارید از زیارت کی بر میگردید . تو زیارت نامه ها چی ها به آقا گفتید ؟همین زیارت نامه گفتید بابی انت و امی, ولی دروغ گفتید شما نمیتونید نفس رو قربانی کنید ! بابا بی حرمتی تا به کی ! بی غیرتی تا به کی ! چطور اجازه میدید که اینطور در مقابلتون بی حیایی بشه و مردها جلوتون برقصن و زن ها همینطور ! اینقدر شما بی غیرتید ؟ که بدن هاشون رو جلو همه به لرزه در میارن !
درست نباید کاری که نمیشد شد بغضم شکست ! نمیخواستم ضعفم رو ببینن !
با چشم های گریون گفتم شما برای حاجت اومده بودید ولی مگه شما اونی شدید که امام رضا میخواست ؟ بسه من اجازه نمیدم گناه انجام بدید ! خجالت بکشید ...
یکی از خانم هایی که خودش رو برای بقیه مردها نمایش میداد گفت کی گفته خامنه ای گفته ؟
گفتم به آقا چرا ربط میدید؟ مگه مسلمان نیستید ؟ مگه قرآن کتاب شما نیست همون قرآنی که به اون قسم میخورید گفته شده لهو و لعب حرام !
خانم برگشت گفت برو بابا شما حرف نزن ! شماها همون کسانی هستید که میگید صدای زن رو نباید نامحرم بشنوه اونوقت تو راهپیمایی جلو میلیون ها مرد شعار میدید ! چون خامنه ای گفته ...
دیدم این ها دارن همه چیز رو ربط میدن به سیاست ! ساکت بودم ولی خیالم راحت بود نه از رقص خبری و نه از هنگ ! فقط چون اون خانم اون حرف رو زد عده ای اون عقب شروع کردن به شعار : خدا شاه رو رحمت کنده ! زنده باد شاه
بعد که چندتا شعار دادن دیگه ساکت شدن .
تقریبا نیم ساعت بعد دوباره دست جیغ که آقای راننده روشن کن ! شاگرد راننده دست برد که سی دی رو دوباره بزاره ! بلند شدم گفتم حق ندارید روشن کنید ! گفت خانم آخه عقب میگن روشن کنید ! گفتم به خدا قسم اگه روشن کنید اولین پلیس راه شمارو گزارش میکنم و ازشما شکایت میکنم !
شاگر راننده زود نشست سر جاش ! ولی هی پشت دست جیغ که آقای راننده روشن کن !
سرم رو تکیه داده بودم به شیشه ماشین دلم بدجور شکسته بود ! فقط امام زمان رو صدا میزدم از ته دل ! اگه یه مردی بود اینطور نمیشد ! داداشمم نبود
همش میگفتم آقا من از طرف همه معذرت میخوام اینطور شد ببخشید آقا بیا دیگه ! آقا بیا ...
مامان نگران حالم بود !
سرعت ماشین کم شد ...
یکی از خانم ها همونی که به من اون حرف هارو زد گفت اه چقدر راه ما حوصلمون سر رفت !
گفتن بزارید برسیم شمال اون جا دیگه کسی حق نداره کاری کنه کلی حال میکنیم !
گفتم که هر لحظه سرعت ماشین در حال کم شدن بود و راننده با دکمه های ماشین در حال درگیری ! تا اینکه یادم نیست بابا بود یا یه آقایی گفتن چرا با سرعت کم میریم ؟ راننده گفت ماشین عیب پیدا کرده ! نمیدونم از کجاست اصلا دنده ماشین حرکت نمیکنه و برق های ماشین دارن ضعیف عمل میکنن ! تا اینکه ماشین کنار جاده تو بیابون متوقف شد ! نه چراغی نه گرمایی ! هیچی ....
اوضاع بدی بود هوا سرد ! سرخه رو خیلی وقت بود رد کرده بودیم ! زنگ زدن به پلیس راه ! جای بدی بودیم پلیس راه قرار شد اتوبوس بفرسته همه رو تا تهران برسونه ! توی تاریکی راننده رو به همه من رو نشون داد گفت آه این خانم مارو گرفت ! ماشین سالم و تازه بود ...
من تو دلم گفتم من که نه نفرین کردم نه چیزی ! حکمت یه چیز دیگه است !
رفتیم تهران از اونجا سوار اتوبوس دیگه , برگشتیم شهر خودمون !
نه از شمال و آستارا خبری شد نه از حال کردن ها و نه از بی غیرتی !
خدا کاری کرد که مستقیم بیاییم شهرخودمون !شمال رفتن و لب ساحل و آستارا کنسل شد
یکی از خانم ها که اوضاع خوبی از حجاب و رفتار نداشت اومد کنارم ! یکی از همون کسانی بود که شوهرش می رقصید گفت وقتی شما اونطور صحبت کردید و گریه اتون گرفت نمیدونم چرا یاد حضرت معصومه افتادم ! من فکر میکردم شما از اون چادری ها هستید که فقط چادر سر میکنن و هرکاری میکنن ! ولی اشتباه میکردم شما از اون نوع نیستید شما واقعا بر خلاف بقیه اومده بودید زیارت . من خیلی دوست دارم مثل شما باشم , اینطور با ایمان , اینجور محکم تو عقیده باشم ! میشه دعام کنید منم اینجور بشم !
شروع کرد به گریه کردن .... داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم آخه همه من رو به چشم ابن ملجم میدیدن , که نذاشتم حال کنن !
حالا با اون خانم دوست هستم
به هم پیام میدیم !
خواهرم میگفت بانوی گمنام چیکار کردی ؟ گفتم واجب فراموش شده !
جایی از کتاب که گفته شده :
" دوتا فحش هم به خاطر خدا بخورید "


  • سیــــده گمنــــام
هو الرحمن الرحیم

یکی یکی صحن هارو داشتیم میگشتیم , قرار بود بریم درب شیخ طبرسی ...
تا اینکه دیدیم نوشته شده " درب  شیخ طبرسی در حال تعمیر میباشد " کلا بسته شده بود
صحن هدایت بودیم در حال بازگشت به باب الجواد , ولی داخل صحن هدایت نمایشگاه کتاب آستان قدس رضوی توجه همه ما رو به خودمون جلب کرد , مامان پیشنهاد داد بریم داخل , مامان قرار بود برای خودش مفاتیح بخره ! ما هم به همین دلیل رفتیم داخل . مفاتیح هارو نگاه کردم اون چیزی که مد نظر مامان (درشت خط و واضح و خط کامپیوتری )باشه نبود ! تا بقیه سرگرم نگاه کردن به کتاب ها بودند رفتم قفسه کتاب هایی که برای حضرت آقا بودند . یادم اومد برنامه سمت خدا حاج آقای ماندگاری گفتند حتما کتاب "واجب فراموش شده " رو بگیرید . هرچی گشتم بین کتاب ها نبود .
+آقا ببخشید من کتاب "واجب فراموش شده " رو میخواستم ولی بین کتاب ها نبود !
خود فروشنده یکی از همکارهایش را می فرستد , نمیدانم از کجا کتاب رو برایم می آورد !
کتاب رو میبینم خوشحال میشم , راستش نمیدونم چرا ذوق کردم ... شاید چون عاشق کتاب هستم .عاشق خواندن کتاب , شاید چون نصف پول هایم همیشه صرف کتاب می شوند , از pdf خواندن متنفرم احساس میکنم همیشه موقع pdf خواندن سرم مثل کوه می شود , خلاصه بگذریم ! مبلغ را میپردازم 3500 تومان ! خوشحالم بالاخره خریدم خیلی وقت دنبالش بودم ! ولی نمیدونستم  با خریدن این کتاب قراره در معرض امتحان بزرگی قرار بگیریم !
دارالحجة شروع کردم به خوندن کل کتاب ...
تا اینکه



دیگه روز آخر رسید و ما سوار اتوبوس شدیم که بر گردیم , تقریبا نیم ساعتی بود که از مشهد خارج شدیم
- آقای راننده حوصلمون سر رفته , همه خوابشون گرفته , بابا یه چیزی بزار تو اون ضبط خوب!
هایدی ! مهستی ! چیزی نداری ؟ (چند نفری از عقب داشتند بلند به راننده میگفتند )
دیدم راننده بدش نمیاد دنبال نوار میگرده !
بلند شدم گفتم توروخدا حرمت نگه دارید , هنوز پنج دقیقه و نیم ساعتی نشده از مشهد خارج شدیم !
همه ساکت شدند !
موقع ناهار که شد راننده نگه داشت برای ناهار , ما هم رفتیم نماز خوندیم  ناهار هم که خوردیم
موقع سوار شدن چندتا خانم که عقب می نشستند اومدن جلو من شروع کردن از قصد بلند حرف زدن:
- بعد ناهار تو ماشین یه حال اساسی میکنیم , به کسی ام ربطی نداره ! کسی حق نداره اعتراض کنه . هرکاری دوست داشته باشیم میکنیم !
خوب که نگاهشون کردم نمیدونم شنیدن یا نه ولی زیر لب گفتم : اگه قراره هرکاری بکنید میرفتید آنکارا چرا اومدید مشهد !
- راستی راننده رو هم راضی کردیم , بعد از ظهر دیگه عشق تو ماشین !
حالم خوب نبود ! احساس میکردم قراره اتفاق بدی بیافته ! همشون چه آقا چه خانم وقتی من رو میدیدند خنده های معنا دار میکردند ! به دلم بد افتاده بود !
توکل به خدا , خدایا به دادم برس نمیدونم قراره اینا چیکار کنن !
شهید برونسی تنهام نزار

ادامه دارد


  • سیــــده گمنــــام


ابن عباس می گوید:
اخلاق خوش پیامبر صلی الله علیه و آله در مرتبه ای قرار داشت که روزی در مسجد نشسته بود
و اصحاب و یاران آماده به خدمت در حضورش بودند.
در این هنگام مردی بیابانی از در مسجد در آمد در حالی که شمشیری حمایل داشت و سوسماری در دامن، فریاد زد:
ای محمّد! تو جادوگری دروغگو!
یاران در صدد برآمدند که او را به قتل رسانند. حضرت آنان را از این کار باز داشت و به آن بیابانی فرمود:
برادر عرب که را می خواهی؟
گفت: محمّد جادوگر و دروغگو را!
فرمود: محمّد منم ولی نه جادوگرم نه دروغگو بلکه فرستاده خدایم.
عرب گفت: سوگند به بت که اگر مسأله شخصیت و منزلتت در کار نبود این شمشیر را از خونت سیراب می کردم
و سوگند به لات تا این سوسمار به تو ایمان نیاورد، من به تو ایمان نمی آورم! آنگاه سوسمار را رها کرد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای سوسمار! پاسخ داد: لبیک! فرمود: من کیستم؟ گفت: تو فرستاده خدایی.
با این پیش آمد دل مرد بیابانی به نور معرفت گشاده شد و
با نیتی صادقانه به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله اقرار کرده،گفت: یا رسول اللّه!
از در این مسجد درآمدم در حالی که در همه جهان هیچ کس نسبت به تو دشمن تر از من نبود،
اکنون می روم در حالی که هیچ کس را از خود به تو عاشق تر نمی یابم

منهج الصادقین: 9/ 370



رسول خدا (ص) فرمودند: در معراج ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد و
هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزاربند دارد.
آن ملک گفت:من حساب دانه های قطره های باران را میدانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا میبارد تعداد قطره های باران را از ابتدای خلقت تا حال میدانم
ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم.رسول خدا فرمودند:چیست؟
عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد ، دل رمیده ما را انیس و مونس شد .
بعثت پیامبر اکرم بر پیروان حقیقیش تهنیت باد.


+ امروز عیده خواستم یه چیزی ببینید حالتون خیلی خوب بشه ! ببینید


 

  • سیــــده گمنــــام