رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

مدتی از شهادت سید گذشته بود . قبل از محرم در خواب سید را دیدم

با سید خیلی درودل کردم . گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی . 

گفت : « چرا این حرف را میزنی ؟ هرمشکل و غمی دارید , با نام مبارک مادرم برطرف می شود.» 

بعد ادامه داد :
« اگر دردی دارید , حاجتی دارید عاشورا بخونید.
زیارت عاشورا درد شما را درمان می کند. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید .»

علمدار من شهید آقا سید مجتبی علمدار 

کتاب علمدار , ص 162


+ امشب شهدا همه مهمان ارباب هستند !
سید جان امشب شب ولادت کنار ارباب پیش ارباب و شهدا مارو هم دعا کن !




+ گفت چه رنگی رو خیلی دوست داری ؟
گفتم: سبز پاسداری!

+ دیشب شبکه 1 داشتم دانشجویان دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین رو میدیدم !
لحظه ای که حضرت آقا بهشون گفتن " شما جوانان عزیز و فرزندان و نور چشمان گرامی "
حسودیم شد خوشا به سعادت پاسدار های عزیز , بغض وجودم رو گرفته بودم افتخار میکنم به براداران پاسدار عزیزم ,
خوشا به سعادتشون ....
کاش من یک پاسدار بودم
سلام بر شما ای عباس های حادثه که در جاده های سرخ ایثار و در مسیر ولایت، پاسدار ارزش های انقلابید.

ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار مبارک باد


  • سیــــده گمنــــام


26سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع‌آوری و آماده چاپ شد.
یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم.
با تعجب گفتم:شما شهید هادی رو می‌شناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟
گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی‌دونستم.
اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسیدم: چه حقی!؟
گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم.
چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی‌گشتیم. در راه جلوی یک مهمان‌پذیر توقف کردیم.
وقتی خواستیم سوار شویم باتعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود.
به خانمم گفتم:کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت: نه،کیفم داخل ماشینه!
خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می‌کرد.
من هم کمی نگاهش کردم و گفتم:آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می‌کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم!
ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد.
با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم.
بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران کنم.
هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
با تعجب گفتم: راست می‌گی، کدوم کلید بود!؟
پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلاً وارد قفل نمی‌شد!!
همینطورکه ایستاده بودم نَفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی
کتاب سلام بر ابراهیم , ص63



+ کلید حل مشکلات کشور در مذاکره با آمریکا نیست !
مذاکره و سازش با خدا و شهداست


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

تقریبا دو ساعت گذشته بود , خبری نشد . نگران بودم , حس بدی داشتم . بهتر بگویم احساس میکردم این آرامش قبل از طوفان هستش . همه تقریبا چرت می زدند . زیر لب فقط صلوات و آیة الکرسی میخواندم برای امام زمان , اعتراف بکنم ؟ میترسیدم ,میخواستم قبل از اینکه چیزی بشود مسئله به راحتی تمام شود ! اصلا اتفاقی نیفتد . من این سفر را با آرامش تمام , برای پدر ومادرم میخواستم !
مادری که فقط 4 ماه از عمل جراحی 4 ساعت اش میگذشت ! پدری که چندین سال است با بیماری دست و پنجه نرم میکند ! دوست داشتم با بار معنوی سفر, خانواده ام هم آرامش داشته باشند .
مدتی که گذشت ...
دیدم یکی از مسافرین آقا اومد کنار بابا , خم شد کنار گوش بابا شروع به صحبت کرد !
+ حاج آقا شما بزرگ ما هستید همه حوصله اشون سر رفته , اگه اجازه بدید جوون ها میخوان شادی کنند , اجازه بدید راننده نوار روشن کنه این جون ها شادی کنند !
بابا دو روز بود که مریضیش برگشته بود بی حالتر از روز های قبل شروع کرد به حرف زدن با این آقا من نمیتونستم خوب متوجه حرف هاشون بشم ولی میدیدم آروم بابا داره با این آقا حرف میزنه ! تنها چیزهایی که شنیدم این بود که بابا میگفت : آقاجون من چیکاره ام که بیام بگم گناه کنید و حرام خدارو برای شما حلال کنم ! پسرم این کارها درست نیست .... بابا داشت آروم برای ایشون حرف میزد
خواهرم برگشت به اون آقا گفت خوب این همه نوار مجاز از خوانندگاه هست خوب بزارید , چرا اینجور موسیقی ؟
در کمال تعجب دیدم آقا بلند رو به عقب گفت : همه چیز هـــله , اوکی !
(شما اینطور بخونید که من الکی اجازه گرفتم , از مهربانی یه فرد مسن سو استفاده کردم !
دلم گرفت ! 



همین حین رسیدیم پلیس راه !
شاگرد راننده با عجله گفت پلیس راه , پلیس راه ! زود باشید کمربند ها رو ببنید واویلا ! زود باشید
همه کمربند هارو داشتیم میبستیم که وقتی سر بلند کردیم دیدیم بـــعله ! سرباز وظیفه شناس و خادم کشور داره با لبخند ملت رو نگاه میکنه و میخنده ! اینقدر که همه سرگرم بستن کمربندها بودن کسی متوجه حضور ایشون نشده بود :) پیاده شدن و راننده التماس کنان دنبال ایشون ! کار از کار گذشته بود ! 50 تومان جریمه ... راننده عصبانی برگشت اتوبوس و گفت باید شما این جریمه رو بدید تقصیر شما مسافراست که من جریمه شدم چرا کمربند هارو دیر بستید ! یکی از مسافرا شروع کرد از جلو پول هارو جمع کردن ما هم مقداری از پول رو دادیم ولی وسط اتوبوس ....
حالا نوبت عملی شدن نقشه ها بود ! طوفان داشت شروع میشد ...
دست , جیغ که آقای راننده زود باش روشن کن ! خودم رو زدم به اون راه گفتم نه بابا فوقش یه افتخاری و یا شادم محمد اصفهانی اینا و شایدم دیگه آخرش باشه احسان خواجه امیری ! دیگه بدتر از اینا نیست که ! آهنگ شروع شد
یعنی آهنگی بود که به والله از جلو هر تالاری رد شدم صداش به گوشم نخورده بود مردهای داخل اتوبوس شروع به رقصیدن اونم وسط اتوبوس ! یعنی یه لحظه برگشتم بع عقب اون چیزی که من از رقص دیدم فقط گفتم یعنی چرا من زنده ام ؟ تن و نوع آهنگ که هم خانم و آقا میخوندن رفته رفته افزایش پیدا میکرد ! انگشتام رو کردم داخل گوشم تنها چیزی که به ذهنم رسید ! نگاه کردم به مامان رنگش پریده بود ! محمد خواهر زاده ام که فقط 5 سالشه با تعجب داشت نگاه میکرد ! انگشتم داخل گوشم بود ولی صدا درست لب گوشم ! زن و مرد ها از خود بی خود شده بودند ! صحنه های فجیعی بود

نتونستم به خدا نتونستم تحمل کنم ! احساس میکردم شهدا درست جلوم هستند , امام زمان داره نگام میکنه , حضرت زهرا اونجا هستند , نفسم بالا نمی اومد ! به مامان گفتم مامان میشه بکشی کنار ! بیچاره مامان هول کرد گفت چیکار میخوای بکنی گفتم مامان جان هیچی فقط خواهشا برو کنار ! مامان رفت کنار ! خودم رو رسوندم کنار راننده !
اینقدر صدا زیاد بود صدام رو نمیشنیدن ! خم شدن به راننده گفتم : آقای راننده توروخدا خاموش کن ! راننده انگار نمیشنید , خودش رو به نشندین زده بود ! گفتم آقای راننده التماس میکنم توروخدا خاموش کن , بغض اجازه نمیداد ! بابا مگه شما غیرت ندارید ؟ این همه بی غیرتی رو نمیبینید ؟ مرد و زن ها دارن می رقصن ! تو رو به امام رضا خاموش کن ! بسه بی غیرتی تا به کی ؟
راننده ضبط رو خاموش کرد ! گفتم ممنون ...
رومو برگردوندم که برم پیش مامان بشینم , دو سه نفری گفتن آقای راننده روشن کن !
دیگه نتونستم ! به خدا نتونستم !
برگشتم رو به همه اتوبوس گفتم : شما دارید از زیارت کی بر میگردید . تو زیارت نامه ها چی ها به آقا گفتید ؟همین زیارت نامه گفتید بابی انت و امی, ولی دروغ گفتید شما نمیتونید نفس رو قربانی کنید ! بابا بی حرمتی تا به کی ! بی غیرتی تا به کی ! چطور اجازه میدید که اینطور در مقابلتون بی حیایی بشه و مردها جلوتون برقصن و زن ها همینطور ! اینقدر شما بی غیرتید ؟ که بدن هاشون رو جلو همه به لرزه در میارن !
درست نباید کاری که نمیشد شد بغضم شکست ! نمیخواستم ضعفم رو ببینن !
با چشم های گریون گفتم شما برای حاجت اومده بودید ولی مگه شما اونی شدید که امام رضا میخواست ؟ بسه من اجازه نمیدم گناه انجام بدید ! خجالت بکشید ...
یکی از خانم هایی که خودش رو برای بقیه مردها نمایش میداد گفت کی گفته خامنه ای گفته ؟
گفتم به آقا چرا ربط میدید؟ مگه مسلمان نیستید ؟ مگه قرآن کتاب شما نیست همون قرآنی که به اون قسم میخورید گفته شده لهو و لعب حرام !
خانم برگشت گفت برو بابا شما حرف نزن ! شماها همون کسانی هستید که میگید صدای زن رو نباید نامحرم بشنوه اونوقت تو راهپیمایی جلو میلیون ها مرد شعار میدید ! چون خامنه ای گفته ...
دیدم این ها دارن همه چیز رو ربط میدن به سیاست ! ساکت بودم ولی خیالم راحت بود نه از رقص خبری و نه از هنگ ! فقط چون اون خانم اون حرف رو زد عده ای اون عقب شروع کردن به شعار : خدا شاه رو رحمت کنده ! زنده باد شاه
بعد که چندتا شعار دادن دیگه ساکت شدن .
تقریبا نیم ساعت بعد دوباره دست جیغ که آقای راننده روشن کن ! شاگرد راننده دست برد که سی دی رو دوباره بزاره ! بلند شدم گفتم حق ندارید روشن کنید ! گفت خانم آخه عقب میگن روشن کنید ! گفتم به خدا قسم اگه روشن کنید اولین پلیس راه شمارو گزارش میکنم و ازشما شکایت میکنم !
شاگر راننده زود نشست سر جاش ! ولی هی پشت دست جیغ که آقای راننده روشن کن !
سرم رو تکیه داده بودم به شیشه ماشین دلم بدجور شکسته بود ! فقط امام زمان رو صدا میزدم از ته دل ! اگه یه مردی بود اینطور نمیشد ! داداشمم نبود
همش میگفتم آقا من از طرف همه معذرت میخوام اینطور شد ببخشید آقا بیا دیگه ! آقا بیا ...
مامان نگران حالم بود !
سرعت ماشین کم شد ...
یکی از خانم ها همونی که به من اون حرف هارو زد گفت اه چقدر راه ما حوصلمون سر رفت !
گفتن بزارید برسیم شمال اون جا دیگه کسی حق نداره کاری کنه کلی حال میکنیم !
گفتم که هر لحظه سرعت ماشین در حال کم شدن بود و راننده با دکمه های ماشین در حال درگیری ! تا اینکه یادم نیست بابا بود یا یه آقایی گفتن چرا با سرعت کم میریم ؟ راننده گفت ماشین عیب پیدا کرده ! نمیدونم از کجاست اصلا دنده ماشین حرکت نمیکنه و برق های ماشین دارن ضعیف عمل میکنن ! تا اینکه ماشین کنار جاده تو بیابون متوقف شد ! نه چراغی نه گرمایی ! هیچی ....
اوضاع بدی بود هوا سرد ! سرخه رو خیلی وقت بود رد کرده بودیم ! زنگ زدن به پلیس راه ! جای بدی بودیم پلیس راه قرار شد اتوبوس بفرسته همه رو تا تهران برسونه ! توی تاریکی راننده رو به همه من رو نشون داد گفت آه این خانم مارو گرفت ! ماشین سالم و تازه بود ...
من تو دلم گفتم من که نه نفرین کردم نه چیزی ! حکمت یه چیز دیگه است !
رفتیم تهران از اونجا سوار اتوبوس دیگه , برگشتیم شهر خودمون !
نه از شمال و آستارا خبری شد نه از حال کردن ها و نه از بی غیرتی !
خدا کاری کرد که مستقیم بیاییم شهرخودمون !شمال رفتن و لب ساحل و آستارا کنسل شد
یکی از خانم ها که اوضاع خوبی از حجاب و رفتار نداشت اومد کنارم ! یکی از همون کسانی بود که شوهرش می رقصید گفت وقتی شما اونطور صحبت کردید و گریه اتون گرفت نمیدونم چرا یاد حضرت معصومه افتادم ! من فکر میکردم شما از اون چادری ها هستید که فقط چادر سر میکنن و هرکاری میکنن ! ولی اشتباه میکردم شما از اون نوع نیستید شما واقعا بر خلاف بقیه اومده بودید زیارت . من خیلی دوست دارم مثل شما باشم , اینطور با ایمان , اینجور محکم تو عقیده باشم ! میشه دعام کنید منم اینجور بشم !
شروع کرد به گریه کردن .... داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم آخه همه من رو به چشم ابن ملجم میدیدن , که نذاشتم حال کنن !
حالا با اون خانم دوست هستم
به هم پیام میدیم !
خواهرم میگفت بانوی گمنام چیکار کردی ؟ گفتم واجب فراموش شده !
جایی از کتاب که گفته شده :
" دوتا فحش هم به خاطر خدا بخورید "


  • سیــــده گمنــــام
هو الرحمن الرحیم

یکی یکی صحن هارو داشتیم میگشتیم , قرار بود بریم درب شیخ طبرسی ...
تا اینکه دیدیم نوشته شده " درب  شیخ طبرسی در حال تعمیر میباشد " کلا بسته شده بود
صحن هدایت بودیم در حال بازگشت به باب الجواد , ولی داخل صحن هدایت نمایشگاه کتاب آستان قدس رضوی توجه همه ما رو به خودمون جلب کرد , مامان پیشنهاد داد بریم داخل , مامان قرار بود برای خودش مفاتیح بخره ! ما هم به همین دلیل رفتیم داخل . مفاتیح هارو نگاه کردم اون چیزی که مد نظر مامان (درشت خط و واضح و خط کامپیوتری )باشه نبود ! تا بقیه سرگرم نگاه کردن به کتاب ها بودند رفتم قفسه کتاب هایی که برای حضرت آقا بودند . یادم اومد برنامه سمت خدا حاج آقای ماندگاری گفتند حتما کتاب "واجب فراموش شده " رو بگیرید . هرچی گشتم بین کتاب ها نبود .
+آقا ببخشید من کتاب "واجب فراموش شده " رو میخواستم ولی بین کتاب ها نبود !
خود فروشنده یکی از همکارهایش را می فرستد , نمیدانم از کجا کتاب رو برایم می آورد !
کتاب رو میبینم خوشحال میشم , راستش نمیدونم چرا ذوق کردم ... شاید چون عاشق کتاب هستم .عاشق خواندن کتاب , شاید چون نصف پول هایم همیشه صرف کتاب می شوند , از pdf خواندن متنفرم احساس میکنم همیشه موقع pdf خواندن سرم مثل کوه می شود , خلاصه بگذریم ! مبلغ را میپردازم 3500 تومان ! خوشحالم بالاخره خریدم خیلی وقت دنبالش بودم ! ولی نمیدونستم  با خریدن این کتاب قراره در معرض امتحان بزرگی قرار بگیریم !
دارالحجة شروع کردم به خوندن کل کتاب ...
تا اینکه



دیگه روز آخر رسید و ما سوار اتوبوس شدیم که بر گردیم , تقریبا نیم ساعتی بود که از مشهد خارج شدیم
- آقای راننده حوصلمون سر رفته , همه خوابشون گرفته , بابا یه چیزی بزار تو اون ضبط خوب!
هایدی ! مهستی ! چیزی نداری ؟ (چند نفری از عقب داشتند بلند به راننده میگفتند )
دیدم راننده بدش نمیاد دنبال نوار میگرده !
بلند شدم گفتم توروخدا حرمت نگه دارید , هنوز پنج دقیقه و نیم ساعتی نشده از مشهد خارج شدیم !
همه ساکت شدند !
موقع ناهار که شد راننده نگه داشت برای ناهار , ما هم رفتیم نماز خوندیم  ناهار هم که خوردیم
موقع سوار شدن چندتا خانم که عقب می نشستند اومدن جلو من شروع کردن از قصد بلند حرف زدن:
- بعد ناهار تو ماشین یه حال اساسی میکنیم , به کسی ام ربطی نداره ! کسی حق نداره اعتراض کنه . هرکاری دوست داشته باشیم میکنیم !
خوب که نگاهشون کردم نمیدونم شنیدن یا نه ولی زیر لب گفتم : اگه قراره هرکاری بکنید میرفتید آنکارا چرا اومدید مشهد !
- راستی راننده رو هم راضی کردیم , بعد از ظهر دیگه عشق تو ماشین !
حالم خوب نبود ! احساس میکردم قراره اتفاق بدی بیافته ! همشون چه آقا چه خانم وقتی من رو میدیدند خنده های معنا دار میکردند ! به دلم بد افتاده بود !
توکل به خدا , خدایا به دادم برس نمیدونم قراره اینا چیکار کنن !
شهید برونسی تنهام نزار

ادامه دارد


  • سیــــده گمنــــام


ابن عباس می گوید:
اخلاق خوش پیامبر صلی الله علیه و آله در مرتبه ای قرار داشت که روزی در مسجد نشسته بود
و اصحاب و یاران آماده به خدمت در حضورش بودند.
در این هنگام مردی بیابانی از در مسجد در آمد در حالی که شمشیری حمایل داشت و سوسماری در دامن، فریاد زد:
ای محمّد! تو جادوگری دروغگو!
یاران در صدد برآمدند که او را به قتل رسانند. حضرت آنان را از این کار باز داشت و به آن بیابانی فرمود:
برادر عرب که را می خواهی؟
گفت: محمّد جادوگر و دروغگو را!
فرمود: محمّد منم ولی نه جادوگرم نه دروغگو بلکه فرستاده خدایم.
عرب گفت: سوگند به بت که اگر مسأله شخصیت و منزلتت در کار نبود این شمشیر را از خونت سیراب می کردم
و سوگند به لات تا این سوسمار به تو ایمان نیاورد، من به تو ایمان نمی آورم! آنگاه سوسمار را رها کرد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای سوسمار! پاسخ داد: لبیک! فرمود: من کیستم؟ گفت: تو فرستاده خدایی.
با این پیش آمد دل مرد بیابانی به نور معرفت گشاده شد و
با نیتی صادقانه به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله اقرار کرده،گفت: یا رسول اللّه!
از در این مسجد درآمدم در حالی که در همه جهان هیچ کس نسبت به تو دشمن تر از من نبود،
اکنون می روم در حالی که هیچ کس را از خود به تو عاشق تر نمی یابم

منهج الصادقین: 9/ 370



رسول خدا (ص) فرمودند: در معراج ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد و
هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزاربند دارد.
آن ملک گفت:من حساب دانه های قطره های باران را میدانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا میبارد تعداد قطره های باران را از ابتدای خلقت تا حال میدانم
ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم.رسول خدا فرمودند:چیست؟
عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد ، دل رمیده ما را انیس و مونس شد .
بعثت پیامبر اکرم بر پیروان حقیقیش تهنیت باد.


+ امروز عیده خواستم یه چیزی ببینید حالتون خیلی خوب بشه ! ببینید


 

  • سیــــده گمنــــام


سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، یکدفعه دیدم ابراهیم دم در ایستاده.
سریع رفتم به سراغش وسلام کردم و گفتم:
"چه عجب؟ اینطرفا اومدی" یک مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اکبر عکست رو چاپ کردن!"
از خوشحالی داشتم بال در می آوردم، سریع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگیرم که گفت: "یه شرط داره! "
گفتم: "هر چی باشه قبول"
گفت: "هر چی بگم قبول می کنی ؟"
گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل یک صفحه عکس قدی بزرگی از من چاپ شده بود و در کنارش
نوشته بود ((پدیده جدید فوتبال جوانان ))و کلی از من تعریف کرده بود.
آمدم کنار سکو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابی مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند کردم و گفتم:
"دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟ "
آروم گفت: "هر چی باشه قبول دیگه ؟"
گفتم: "آره بابا بگو"، کمی مکث کرد و گفت: "دیگه دنبال فوتبال نرو!"
خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: "دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح می شم ؟ "
گفت: "نه اینکه بازی نکنی، اما اینطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو".گفتم: چرا
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عکسم را به خودم نشان داد و گفت: " این عکس رنگی رو ببین، اینجا عکس تو
رو با لباس و شورت ورزشی انداخته اند. این مجله فقط دست من و تو نیست، دست همه مردم هست خیلی از دخترها
هم ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن."
بعد ادامه داد: "چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو می زنم. وگرنه کاری باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو قوی بکن ، ، بعد دنبال ورزش حرفه‌ای برو تا برات مشکلی پیش نیاد. "
بعد هم گفت کار دارم و خداحافظی کرد و رفت.
من هم که خیلی جا خورده بودم نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم .
از آدمی که همیشه شوخی می‌کرد و حرفهای عوامانه می‌زد این حرفها بعید بود. هر چند بعدها به سخن او رسیدم، زمانی که می‌دیدم بعضی از بچه‌های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه‌ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند

کتاب سلام بر ابراهیم , خاطرات شهید ابراهیم هادی 



+همه فکر دربی و آبی و قرمزند!
با همین ها  مدتهاست سرمان را گرم کردند و ما هم دلخوش و سرخوش تر از دیروز!

حیف این همه تعصب که جای اهل بیت و ناموس! خرج ساق پای میلیاردرهای یک شبه شد!



رفتار شهدا رو میبینیم، عکس شهدا عمل می کنیم




  • سیــــده گمنــــام


مرد زشتی بود، چنان زشت که همه از او کناره می گرفتن. او با اینکه قلب مهربونی داشت،
اما مردم وقتی چهره شو می دیدن، فرار می کردن.
چقدر دلش می خواست که رفتار مردم باهاش عادی باشه.
چقدر دلش می خواست که با یکی حرف بزنه و درد دل کنه،
اما همه از او کناره می گرفتن و تنهایِ تنها بود.
حالا که همه از او فراری بودن، اونم سعی می کرد جلوی چشم مردم ظاهر نشه،
اما زندگی و نیازهای روزمره باعث می شد نتونه زیاد از دیگرون دور بمونه.
روزی در حال عبور از کوچه ای بود که دید چند نفری به طرفش می آن.
بعضی از مردم وقتی اونو دیدن، بدجوری روشونو برمی گردوندن،
اما اون چند نفر این کارو نکردن. یکی از اون ها به مرد زشت چهره نگاه کرد و با مهربونی گفت: سلام!
مرد، با تردید جواب سلام را داد و با خودش فکر کرد که آیا رهگذر می خواد مسخرش کنه؟
اما در چهره گندمگون و زیبای رهگذر، اثری از تمسخر نبود.
مرد با تعجب رهگذر را نگاه کرد. با خودش گفت: اون کی بود؟ چرا مثل دیگران اَزم روگردان نشد؟
چنان غافل گیر شده بود که نتونست چیزی بگه.
رهگذر و همراهانش گذشتند، مرد زشت مدتی سر جا ماتش زد و بعد یادش اومد که اسم رهگذر رو نپرسیده است.
جرئتی به خودش داد و گفت: صبر کنید، وایستید.
یکی از رهگذرا برگشت و گفت: کاری داشتی برادر؟
مرد زشت گفت: نه، فقط می خواستم بدونم این همراه شما که آن قدر مهربون با من حرف زد، کیه؟ مرد رهگذر گفت: او رو نشناختی؟ او مولایم امام کاظم(ع) هست.

مرد زشت آهی از ته دل کشید و گفت: جانم به فدای او!


حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم(ع))، حسن حاجیلو


کن روان اشک غم ای شیعه به دامان امروز
تسلیت ده به شهنشاه خراسان امروز
کشته شد موسی بن جعفر ز جفای هارون
زیر زنجیر بلا، گوشه ی زندان امروز 



در برابر اعدام شیخ نمر ساکت نخواهیم ماند
اگر ریاض شیخ نمر را اعدام کند، تیشه به ریشه خود زده،
جهان اسلام و جهان عرب سکوت نخواهد کرد 

مـــــــــرگ بـــــــر آل ســـــعود


  • سیــــده گمنــــام

کاش مثل او بودیم ...
کاش
موقع سوار شدن به تاکسی ,
راننده میگفت اول حجاب , اگر رعایت نمیکنید نمیتوانید سوار شوید
موقع خرید
مغازه دارها میگفتند تا موقعی که اینگونه بد حجاب هستید نمیتوانید خرید کنید
در اداره
حق نداریم مسائل شما رو رسیدگی کنیم تا زمانی که حجابتان را رعایت نکنید
در دانشگاه
محل کسب علم است با  حجاب باید بود و اگرنه ثبت نام صورت نمیگیرد
کاش همه جا شعار ما این بود :

ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است    ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

ما اشتباه کردیم , ما مثل آزاده بزرگوار مهدی طحانیان جرات نداریم و نداشتیم .
سکوت کردیم در برابر این ننگ و
در مقابل بی حجابی سکوت کردیم
آقا مهدی را بارهای دیده ایم در تلویزیون , مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، دربرابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، خطاب به شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند و همرزمش علیرض ارحیمی شعررا خواند:ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است , ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

 

 

یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه، خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند.
محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم،
پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره.
دختر با عصبانیت گفت: حسابت رو می رسم ها!
محمود هم خیلی محکم گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن.
تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش.
محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی خواهیم بفروشیم.
حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود.
خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می شد، برایمان خیلی گران تمام می شد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم.
بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت.

شهید محمود کاوه
 
رفتار شهدا رو میبینیم، عکس شهدا عمل می کنیم

 
  • سیــــده گمنــــام


آیت الله میلانی نقل می کنند روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب
سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم.
از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی
درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند.
قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم.
یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود،
خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را
سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم.
وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند.
پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟
پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای.
اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم.
آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم.
تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود.
وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند.
و این شد که من هربار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم
از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را می شنوم
همه ی این ها از یک دعای مادر است

کتاب داستان های شگفت انگیز, آیت الله دستغیب
+ احترام مادر و پدر را حفظ کنیم که خیرات و برکات بسیاری در آن نهفته است

بعد از نماز روبری مادر نشست
میخوام برا یکی که خیلی برام عزیز هست کادو بخری!
مادر نگاهی متعجبانه کرد و گفت:دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟!
عبدالرحمن با یه حالتی گفت :نه مادر!
او انقدر برام عزیز هست که مطمئنم در هیچ مغازه و بازاری جیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشد..
مادر که از حرف پسرش تعجب کرده بود گفت:
اون کیه که انقدر برات عزیزه؟ اصلا چرا من باید براش هدیه بخرم؟!
عبدالرحمن خنده ای کرد و گفت: اون عزیز خداست
مادر که همه ی ماجرا رو فهمیده بود از اینکه او با ایماء و اشاره حرفش را گفته...ب غض کرد و گفت:
یعنی میگی تو رو به خدا کادو بدم؟!

خاطره ی شهید عبدالرحمن عطوان

منبع:مجله ی شبهای هیئت

+بعد نماز دعای مادر یه چیز دیگه ست...


  • سیــــده گمنــــام


گفت: عازم سفر حج که بودم، جلوی در پادگان امام حسن، سعید را دیدم.
گفتم: آقاسعید! من دارم می رم مکه، سفارشی، کاری نداری؟
گفت: نه سعید جون! "تو برو مکه، منم می‌رم فکه؛ ببینیم کی زودتر به خدا می‌رسه"؟!



 رفیقش چند روزى رفت و خونه خدا رو زیارت کرد،
و آقا سعید براى همیشه مهمون خدا شد...
آسمونى شد


  • سیــــده گمنــــام