هو الرحمن الرحیم
این روزها ...
دلم فقط ,فقط لحظه ایی ...
کنار تو بودن می خواهد
+کاش این طور بود که می توانستی چشمانت را ببندی در یک آن دیگر اینجا نباشی
خودت را ببینی روبروی باب الجواد باورت نمی شود همه ی آرزویت این بود
همان که به خاطرش آرام و قرار نداشتی
حالا
آرام قدم برمیداری وارد که می شوی هنوز شوک زده ای
می خواهی اذن ورود بگیری به ءأدخل که می رسی اشک امانت نمی دهد
تمام چهره ات انگار غرق اشک است
«ءأدْخُلُ یاٰ رَسوُلَ اللّٰه , ءأدْخُلُ یاٰ حُجَّةَ اللّٰه , ...»
چقدر دل دل میکنی برای رسیدن , قدم بر میداری از باب الجواد تا صحن انقلاب
دلت می خواهد اصلا از همان جا کفش هایت را به دست بگیری
این حس خنکی هم انگار دلیل دوباره ای می شود برای باور این حضور
آرام تر از قبل قدم بر میداری , نکند....... رؤیایی بیش نباشد
صحن غدیر
صحن جمهوری
رواق دارالحجة
را که رد می کنی چشمانت بسته است بوسه ای بر ورودی صحن انقلاب تبرک دست و کشیدن به چشم پر از اشک
حالا خودت را ببین... دست به سینه ای سر تعظیم فرود آورده ای
غروب آفتاب , صدای نقاره خانه ,گنبد مولا, روبروی تو.....
هنوز عقده ی دل وا نکرده ای...
تنه ای می خوری چشمانت را باز کن...
رؤیا...!!!
همین رؤیایش هم زیباست
باز هم زائرت نیستم آقــــــا از دور سلام.....