رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۵۱ مطلب با موضوع «همین نزدیکی ها» ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم

گوشی سید , دست همه بچه ها چرخید
همه می رفتیم تو گالریش رو نگاه می کردیم
سید چیزی نمی‌گفت جوری برخورد کرده بود که
همه بچه ها باهاش احساس راحتی می کردند
به قول خودمانی باهاش ندار بودیم
سید شروع کرد از مضرات فضای مجازی صحبت کرد
و اینکه از این گوشی اگر درست استفاده نشود وسیله ای می شود برای
دور شدن ما از اهل بیت و شهدا و بعد رو کرد و گفت
بچه ها شما گوشی من را دیدید کدومتون حاضرید
گوشیتون رو بدید به من تا من هم گالری گوشیتون رو نگاه کنم؟!
اغلب بچه ها چهره هاشون سرخ شد
سید تا این فضا را دید گفت من خدای نکرده به شما سوءظن ندارم
نمیگم تو گوشیتون چیزی هست اما حواستون جمع باشه
اسیر دست شیطان نشید
یک گام اگر به سمت شیطان حرکت کنید
به همان اندازه از خدا و اهل بیت علیه السلام
دور شدید و این آغاز سقوط انسان....

شهید مدافع حرم میلاد مصطفوی 
کتاب مهمان شام صفحه 38

 

 

حاج‌آقاپناهیان‌میگفتند:
آقا امام‌زمان صبح به عشق شما چشم باز میکنه
این عشق فهمیدنی نیست...!
بعدما صبح که چشم باز میکنیم
بجای عرض ارادت به محضر آقا , گوشی هامون رو بررسی میکنیم!

 

+ از فالو کردن پیج های بیهوده مان چه خبر ؟!
از عکس ها و فایل هاییی که ذخیره کردیم 
از دایرکت هامون چه خیر که به فلان آقا پیام دادیم 
از صفحات نا به جایی که لایک کردیم 
گوشیم رو میتونم بدم دست آقا و شهدا ...!
راستی 
راستی 
امروز چقدر برای آقا وقت گذاشتیم ! چند دقیقه باهاشون صحبت کردیم ؟

 

 

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

حضرت روح الله :
اگر همه عالم را بگردید، خسته ‏تر از من نمی ‏توانید پیدا کنید،
لکن خدمت به اسلام و مسلمین از همه چیز مهمتر است...

 

                  

 

خیلی برای حقیر دعا کنید پا در مسیری مقدس گذاشته ام 
" معلمی "
همان مسیر سخت ولی شیرین که قرار است مسیری انبیا مانند 
ولی ما کجا این مسیر کجا 
گاهی که کم می آورم شهید ابراهیم را صدا میزنم میگویم آقا معلم اجازه !
من درس را خوب بلد نشدم کمک کنید 
چون عاشق و شیدای شهادت  هستم ,قرار نیست تمام شاگردان را چادری و عاشق شهدا کنم نه !
تمام توانم برای این است که آن ها عاشق خدا باشند آنوقت همه چیز حل می شود 

 راستش شب ها خوابم نمیبرد 
* تربیت بچه ها !که با شور و شوق فیلم ها ی ترکی را با شوق خاصی تعریف میکنند خواب را از چشمانم میگیرید 
* یا به دختر زیبا و کوچک کلاسم که خبر ندارد امروز مادرش کلی التماس که هوای دخترم را داشته باشید پدرش امروز حکمش آمد " حبس ابد " در زندان است ولی دردانه فکر میکند در ماموریت کاری 

* یا دختر چشم آبی کلاسم که پدر و مادرش طلاق گرفته اند 



خدایا چقدر در مقابل دنیای تو حقیرام و ناتوان 

 

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد،
او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان
حدود نیم ساعت روی جدول نشستبه بنده حقیر،
مسؤل وقت فرودگاه، اطلاع دادند دم درب مهمان داری!
رفتم و با کمال تعجب شهیدعباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته
 پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی.؟
خیلی آرام و متواضع پاسخ داد:
این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی
منهم منتظر ماندم، مانع پرواز نشوم


در صورتیکه شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند

نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او
بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم


حالا یکم بیایید روی خودمون کار کنیم !گوش کنید




  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا،
حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های 
تفحص لشکر27 محمد رسول الله 
راهی مناطق عملیاتی جنوب شد
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان
بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد

یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را
با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند
سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان،
با عطر شهدا عطرآگین, تا اینکه...

تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند
برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد
آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود
و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود...
نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود

با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی
 استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد
 
شهید سید مرتضی دادگر فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...



استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید
به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید
به بنیاد شهید تحویل دهد

قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید
که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته
 مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد،
دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...

با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود
 به راز و نیاز پرداخت...

"این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم
راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم..."
 گفت و گریست

دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد:
«شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»

وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که
بعد از تماس او کسی در  خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده
و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد
هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...
با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده

لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد به قصابی رفت
خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است
به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد
جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...

گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد
که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟

وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد
که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ...
با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود
 و زار زار می گریست...

جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند
در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که:
چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری
چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

همسرش هق هق کنان پاسخ داد:
خودش بود. خودش بود
کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد
صاحب این عکس بود به خدا خودش بود
گیج گیج بود.مات مات...

کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد
مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد
می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟

نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید
مثل دیوانه هاشده بود به کارت شناسایی نگاه می کرد
 شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفت...



ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

انَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا فَلا خَوفٌ عَلَیهِم وَلا هُم یَحزَنونَ﴾ الأحقاف: ١٣

راه را باید رفت،
ثبات قدم و استقامت یعنى همین؛ اینکه همه‌ى توجّهت به مقصد باشد و هیچ عاملى و هیچ مانعى نتواند تو را از مسیر منحرف یا در میانه‌ى راه متوقّف کند 
راه را باید رفت تا به مقصد رسید.. شیاطین دست به دست هم داده‌اند تا تو را از رفتن پشیمان کنند؛ نفْس هم بدش نمى‌آید با هزار عذر و بهانه‌ى به ظاهر منطقى و قابل قبول با شیطان همنوا شود
 اما دوست، از مقصد تو را مى‌خواند و راه را باید رفت..
براى رسیدن به دوست باید سختى راه را به جان بخرى.. پس تعلل نکن؛
 حتى اگر مَرکب طىّ طریقت را زدند، حتى اگر کسى در این مسیر تو را همراهى نکرد، حتى اگر از زمین و آسمان گلوله ریختند، راه را ادامه بده..
لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب، سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب.
. پایان این راه، شهادت است..

 

 
خبرنگار:خوشحالی اخوی،عملیات دیشب چطور بود؟
رزمنده:خیلی خوب شد
خبرنگار:حالت چطوره؟
رزمنده:خیلی خوبه،اول شب [دستم]قطع شده از مچ ولی با این [دستم]جنگیدم


راه ... میدانید رفقا
هنوز قدم اول که میگذاریم شروع میکنیم غر زدن ! دلمان هم که میگیرد واویلا 
چقدر شروع کردیم چت کردن یا تلفن رو برداشتیم از زمین و زمان گله کردیم ؟!
چقدر آه کشیدیم!
چقدر عصبانیتمان رو سر پدر و مادر خالی کردیم 
هنوز راه نرفته اینیم ؟!ادعایمان گوش عالم و آدم را کر کرده !

امشب شب جمعه ست 
شهدا میشود امشب کنار ارباب مرا نشان دهید بگید فلانی خیلی سخت تلاش میکند ولی خیلی زمین میخورد , ارباب می شود دعایش کنید و دستش را بگیرید 
میخواهد آدم شود ... عبد شود ... همین ...

 
  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

پست در وبلاگ , ایسنستاگرام , تلگرا و .... به اشتراک میگذارم قربه الی الله

خدایا پناه میبرم....

از لایک غیر ضرور دیگران

از کامنت احسنت و... دیگران

از بازدید بالا پیج

از اینکه بخوام کسی رو فالو کنم به شرطی که بخواد منو فالو کنه

از اینکه چون همه درباره فلان موضوعمظلب میذارن پس منم بذارم

از اینکه آبروی مردم رو ببرم

از اینکه دل کسی رو بشکنم

از اینکه به کسی تهمت بزنم 

از اینکه برای سرگرمی پست بذارم

از اینکه پست گناه کسی رو لایک کنم

از اینکه کامنت غیر ضروری زیر پست نامحرم بذارم

از اینکه پیج شخصی نامحرم فالو کنم

از اینکه دایرکت نامحرم برم

از اینکه بدون هدف پست بذارم

از اینکه عکسهای شخصی بذارم تو پیج عمومی خودم که خدایی نکرده دل کسی بلرزه و....

از اینکه فحاشی کنم

از اینکه تجسس کنم تو زندگی مردم

از اینکه......


خدایا من نگاه تو رو میخوام

خدایا تُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ ۖ تویی 

پس بی خیال فلان پیج پر طرفدار  

من طرفداری تو رو میخوام

طرفداری تو برای من بسه

خدایا غلط کردم اگه لایک چند تا بنده تو من رو از تو جدا میکنه و کرده

خدایا من رو از اسارت لایک و کامنت و فالو و.... در بیار

خدایا توفیق بده اگه خواستم تو فضای مجازی کاری کنم فقط و فقط بخاطر تو باشه 

اعوذ بالله من نفسی...





  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم


هرکس به موقع اش 
میرود ....




میدانی 
باید تمام چراغ‌ها را خاموش کنی و فیلم زنده‌گی‌ات را بگذاری 
و بعد اسلوموشنش کنی و تکه‌تکه و با دقت نگاه کنی
 باید بفهمی چه اشتباهی کردی که رسیده‌ای این‌جا
باید بفهمی چه خیالی از سرت گذشته که پرت شده‌ای این‌جا 
و باید ببنی که در جریان نفس کشیدن‌هایت چه بلایی سر خودت آورده‌ای
 که دیگر شش‌هایت مزه‌ی هوای خوب را نمی‌چشد
 باید برگردی و دوباره ببینی همه چیز را
دیر می‌شود روزی که دیگر هیچ فایده‌ای ندارد


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم


همش فیلم بود!
داعشی در کار نبود، همه عینه نقی معمولی بازیگر بودن!
جلوی دوربین فیلم بازی میکردن!
پشت دوربین هم جناب سیروس مقدم اشاره میکرد کات !!!
همه عوامل فیلم کنار هم چایی میخوردن
 لگد هم اصلاً نخوردن
پشت تلفن هم کسی نبود که بیاد سراغ بچه ها!
همش فیلم بود!
اما واقعیت ماجرا میدونید کجاست؟
واقعیت ماجرا،تو بیابون های تنف و تلعفعر بود،
اون جایی که محسن حججی رو زنده و زخمی و تشنه گرفتن!
و این بسیجی خمینی مثل شیر شرزه تو چشم های دواعش نگاه میکرد
و مرگ و به سخره گرفته بود!
واقعیت ماجرا خانطومان بود و لشگر 25 کربلا که 16 نفر از رعنا ترین جوانان این مملکت،
که بعضی ها، تازه داماد بودن مثل برگ پاییزی رو زمین ریختند!
واقعیت ماجرا رو باید از خانواده شهدا، از و همسر و مادر شهید حججی پرسید که
وقتی عکس جوون رعناشونو، تو چنگال داعش دیدند
خنجر کفر و رو پهلوی جوونشون دیدن چی بهشون گذشت!
اونجا دیگه فیلمنامه و کارگردان نبود که کات بده!
سکانس یک بار فیلمبرداری میشد اونم توسط خوده خدا!
واقعیت ماجرا رو باید از همسر شهید حاج عباس عبداللهی پرسید
که وقتی فیلم دوره کردن پیکر شهیدش توسط داعش و دید چی بهش گذشت!
واقعیت ماجرا رو باید از همسر شهید اسکندری پرسید که وقتی
سر همسرشون رو روی نیزه دید چه حالی شد!
واقعیت ماجرا رو باید از اون نو عروسی پرسید که دو هفته قبل
تو خرید عروسی بود و حالا باید بند های کفن و باز کنه تا مردشو برای آخرین بار ببینه!
واقعیت ماجرا رو باید سالها بعد از نوزاد چند ماهه شهید بلباسی پرسید
که از نوزادی یتیم شدن یعنی چی!
واقعیت ماجرا رو باید از دختر بچه های شهدای مدافع حرم پرسید
که از الان تا شب عروسی باید ماکت بابا شونو بغل کنن!
واقعیت ماجرا رو باید از همسر تازه عقد کرده شهید سیاوشی شنید
که ماشین عروسش کنار مراسم تشییع شوهرش پارک بود!


صحنه های پایتخت همش الکی بود!
فیلم اصلی رو مدافعان حرم زینب کبری بازی کردند
که فیلمشون تو عرش اعلی اکران خصوصی بود برای خوده خدا
فرش قرمز شونم با خونشون رنگین شد و
جایزه بهترین بازیگر مرد هم از دست های حضرت زهرا گرفتن!
اینا همش فیلم بود رفقا
قهرمان های اصلی جای دیگه ان!
اگه نبودن مدافعان حرم!
لباس ناموس خیلی از این روشنفکر ها سر کلاشینکف بود!


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

تمام شد
یک سال دیگر هم از زندگی ام ضدربدر به رویش دید
چقدر وقت دارم برای جبران
چقدر وقت دارم برای خوب بودن
چقدر وقت دارم برای عبد بودن
معلوم نیست
فقط آنچه معلوم است کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ
اما اینکه من به کجا رسیدم و چقدر در مقام عبد بودن موفق بودم
باید بگویم هیچ ....
دوییدم قول داده بودم ... قولی که هر سال شب تولد به خدا میدهم
ولی خراب میکردم
دوباره میدوییدم
خوب که نگاه میکنم فقط در حال دوییدن و زمین خوردن بودم
شناسنامه ام را باز میکنم تاریخ تولد 12/12
دوازده
دوازده
چقدر امام زمانم را در این سال و سال ها رنجاندم !!!
بارها به اطرافیان میگویم شب تولدم شب سال خمسی من !
شب حساب و کتاب سالانه
آخر صفحه را نگاه میکنم چقدر وقت هست برای جبران ؟!

برای رسیدن به جمله ای که
شهید حججی گفتن "
جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه"



* ته ته حرفهایم چند جمله سمت چپ وبلاگ است

می شود خواهش کنم به رسم رفاقت ... یا اصلا بگویم به رسم مرام و معرفتان
قسمتان بدهم به حضرت زهرا دعایم کنید عاقبتم ختم به شهادت بشود
از آن شهادت های زیبای حضرت زهرا پسند
لابد با خود فکر میکنید دختر تورا چه به شهادت
نه خوب نگاه کنید من نیز در عرصه جهادم
خدمت و کنیزی خانواده
حجابم
علمم
حضور موثر در اجتماع
حتی حضور در صحنه های پر از مین گذاری دنیای مجازی
ایمانم
دعا کنید آنقدر خوب در جهاد اکبر شهد شهادت را بچشم تا جسم خاکی بتواند در راه ولایت
و اسلام و قرآن , زیبا در خون غوطه ور شود
دعا کنید

اسمش را التماس میگذارید یا هرچی !بدانید محتاج به دعای مستجاب شما هستم

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

نمیدانم کدام شهر هستید و کدام استان
ولی اینجا هر بار استرس و دلتنگی یقه آدم را میگیرد
شاید جناب عباس زاده بهتر متوجه بشن وضعیت اینجارو
چه از لحاظ موقعیت جغرافیایی چه امنیتی
استرس رفتن عزیزان به مناطق و یا احتمال درگیری و دلتنگی
برای اینکه چه خوب میخرن مزد زندگی را
.
.
مثل همیشه تو گروه 7 نفره دوستان جمع
از دلتنگی نبود همسرانشون میگن و کلی نگرانی ای دیگه
البته گاهی بحث رو میکشیم سمت شوخی که جو خوب بشه
اون یکی دو نفر از اون حال و هوا بیان بیرون
ولی وقتی خبر از شهید میارن شوخی ها بی فایده ست +

تا اینکه اتفاق بزرگتر برای هموطنامون در پایتخت بیفته نمیشه ساکت نشست
شمارو نمیدونم
ولی من هربار میمیرم و زنده میشم چه بلایی سر برادرای بسیجی و نظامی می افته
و در عجبم چطور بقیه راحتن
شب شهادت حضرت زهرا غم مصیبت مادر
ولی امسال
کلیپ ها و خبرهای فوری که با ماشین از رو ..... چاقو و ....
نمیشد ...
اینبار باز به دوستم پیام دادم ولی آروم نشدم
اشتباه متوجه نشید نترسیدم فقط پرپر شدن برادرام .... یا زینب ...
فقط لحظه ای خودتون رو فرض کنید ... خواهر و مادر
تنها جایی که تونستم خودم رو جمع و جور کنم
باز توسل به ساحت مقدس امام زمان (عج ) بود



امتحانات سختی ...
همش میگم خدا کنه ان شالله فدایی ولایت بشیم
چه خوب شب شهادت حضرت زهرا مزد شهادت گرفتن برادرانمون


چه خوب گفت ما توی کوچه باشیم
ولایت سیلی بخورد؟
هیهات..


چون تمام اون شب جلو چشم صورت شهید محمدحسین حدادیان اصلا نتونستم منظورم رو خوب برسونم ببخشید

  • سیــــده گمنــــام