بسم الله الرحمن الرحیم

عراقیها مقاومت شدیدی میکردن و نیروی زیادی روی تپه و اطراف اون داشتن.
توی جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید. نزدیک اذان صبح بود و باید سریع
یه کاری میکردیم. اما نمیدونستیم که چه کاری بهتره. یکدفعه ابراهیم از
سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقیها چند قدمی حرکت کرد. بعد روی یه تخته
سنگ به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد. ما هم
از جلسه خارج شدیم و هر چه داد میزدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقیها
تو رو میزنن فایده نداشت تقریباً تا آخرهای اذان رو گفت و با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقیها
قطع شده. ولی همون موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد و ما هم
آوردیمش عقب ساعتی بعد هوا کاملاً روشن شده بود و مشغول تقسیم نیروها و
جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچهها دوید و آمد پیش من و با
عجله گفت: “حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این
طرف میان با تعجب گفتم:”کجا هستن” و بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به
تپه رفتیم و دیدم حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفید به دست
گرفتهاند و به سمت ما میآیند. فوری گفتم: “بچهها مسلح بایستید، شاید این
حقه باشه و بخوان حمله کنند.”
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقیها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر میکردم که حتماً حمله خوب بچهها و اجرای آتش باعث ترس عراقیها و اسارت اونها شده. لذا به یکی از بچهها که عربی بلد بود گفتم: ” بیا و اون درجهدار عراقی رو هم بیار توی سنگر مثل بازجوها پرسیدم:”اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو!” خودش رو معرفی کرد و گفت: “درجه ام سرگرد و فرمانده گردانی هستم که روی تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم پرسیدم: “چقدر نیروی دیگه روی تپه هستن” گفت: “الان هیچی چشمانم گرد شد و گفتم: “هیچی! جواب داد که ما اومدیم و خودمون رو اسیر کردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیهبا تعجب نگاهش کردم و گفتم: “چرا !؟ گفت: “چون نمیخواستند تسلیم بشن تعجب من بیشتر شد وگفتم یعنی چی؟ فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من رو بده پرسید:”اینالمؤذن معنی این حرفش رو فهمیدمو با تعجب گفتم: “مؤذن! انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کرد و مترجم هم سریع ترجمه میکرد به ما گفته بودن شما مجوس و آتشپرستید، به ما گفته بودن که برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم، باور کنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورن و اصلاً اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (ع) رو آورد با خودم گفتم: داری با برادرای خودت میجنگی. نکنه یدیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد که برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگینتر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکنه. هوا هم که روشن شد نیروهام رو جمع کردم و گفتم: من میخوام تسلیم ایرانیها بشم. هرکس میخواد، با من بیاد، این افرادی هم که با من اومدن هم فکرها و هم عقیدههای من هستن و بقیه نیروهام رفتند عقب. البته اون سربازی که به سمت مؤذن شما شلیک کرد رو هم آوردم و اگر دستور بدین میکشمش، حالا خواهش میکنم بگو که مؤذن زنده است یا نه؟ مثل آدمهای گیج و منگ داشتم به حرفای فرمانده عراقی گوش میکردم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم:”آره زنده است”. بعد با هم ازسنگر خارج شدیم و رفتیم پیش امدادگر، زخم گردن ابراهیم رو بسته بودند و داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده نفر اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت: “من رو ببخش، من شلیک کردم.” بغض گلوی مرا هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم.
گردان کمیل پشت میدان مین اول در فکه رسیدند انها منتظرند معبری عاشورایی به عرش خداوند باز شود،ذکر یازهرای ابراهیم هادی قوت قلب همه بود این نوا هنوز از اعماق تاریخ شنیده میشود.

دریافت تصویر با کیفیت
عــــلــــــمــــــدار گــــــردان کــــمــــــیــــل التماس دعا
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقیها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر میکردم که حتماً حمله خوب بچهها و اجرای آتش باعث ترس عراقیها و اسارت اونها شده. لذا به یکی از بچهها که عربی بلد بود گفتم: ” بیا و اون درجهدار عراقی رو هم بیار توی سنگر مثل بازجوها پرسیدم:”اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو!” خودش رو معرفی کرد و گفت: “درجه ام سرگرد و فرمانده گردانی هستم که روی تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم پرسیدم: “چقدر نیروی دیگه روی تپه هستن” گفت: “الان هیچی چشمانم گرد شد و گفتم: “هیچی! جواب داد که ما اومدیم و خودمون رو اسیر کردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیهبا تعجب نگاهش کردم و گفتم: “چرا !؟ گفت: “چون نمیخواستند تسلیم بشن تعجب من بیشتر شد وگفتم یعنی چی؟ فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من رو بده پرسید:”اینالمؤذن معنی این حرفش رو فهمیدمو با تعجب گفتم: “مؤذن! انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت کرد و مترجم هم سریع ترجمه میکرد به ما گفته بودن شما مجوس و آتشپرستید، به ما گفته بودن که برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم، باور کنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورن و اصلاً اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (ع) رو آورد با خودم گفتم: داری با برادرای خودت میجنگی. نکنه یدیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد که برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگینتر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکنه. هوا هم که روشن شد نیروهام رو جمع کردم و گفتم: من میخوام تسلیم ایرانیها بشم. هرکس میخواد، با من بیاد، این افرادی هم که با من اومدن هم فکرها و هم عقیدههای من هستن و بقیه نیروهام رفتند عقب. البته اون سربازی که به سمت مؤذن شما شلیک کرد رو هم آوردم و اگر دستور بدین میکشمش، حالا خواهش میکنم بگو که مؤذن زنده است یا نه؟ مثل آدمهای گیج و منگ داشتم به حرفای فرمانده عراقی گوش میکردم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم:”آره زنده است”. بعد با هم ازسنگر خارج شدیم و رفتیم پیش امدادگر، زخم گردن ابراهیم رو بسته بودند و داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده نفر اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت: “من رو ببخش، من شلیک کردم.” بغض گلوی مرا هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم.
گردان کمیل پشت میدان مین اول در فکه رسیدند انها منتظرند معبری عاشورایی به عرش خداوند باز شود،ذکر یازهرای ابراهیم هادی قوت قلب همه بود این نوا هنوز از اعماق تاریخ شنیده میشود.

دریافت تصویر با کیفیت
عــــلــــــمــــــدار گــــــردان کــــمــــــیــــل التماس دعا
ان شاالله که داش ابرام بطلبند و به زودی به مناطق بریم
عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب