رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم

گریه کن امام حسین  علیه السلام بود
از اونایی که گریه کردنش با بقیه فرق می کرد
 وقتی از مجلس روضه امام حسین می آمد
بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه می کرد
کارهاش طوری تنظیم می شدکه به روضه امام حسین علیه السلام برسه
هر جا روضه بود می دیدیش
زیارت عاشورا می خوند، روزی چند بار
همیشه هم می گفت: «من توی  بغل تو شهید می شم.»
حرف اون شد
 تو بغل من شهید شد اونم با گلوی بریده
 روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: «هذا محب الحسین  علیه السلام »


راوی: حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب  علیه السلام

کتاب « خط عاشقی »

روحانی شهید مرتضی زندیه گردان تخریب لشکر 17 علی ابن ابی طالب


 آیة الله سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه برای صله ارحام عازم یزد بود، یک قطعه کفن برای خودش خریده در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین علیه السّلام زیارت عاشورا را با تربت براطراف آن نوشته بود، در این سفر این کفن را با خودش به یزد می برد، در شب اول ورودش به یزد، در منزل یکی از دخترانش استراحت می کند،
حضرت سیدالشهداء علیه السّلام به خوابش آمده می فرماید:
یکی از دوستان ما فوت کرده، در مزار یزد منتظر کفن است، ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود
بیدار می شود و می خوابد، دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود، لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام «کریم سیاه» فوت کرده، او را غسل داده روی سنگ نهاده منتظر کفن هستند.

تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند
مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟ می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم

مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام «کریم سیاه» است، یک فرد معمولی، ولی عاشق امام حسین علیه السّلام بود، در هر کجا مجلسی به نام امام حسین علیه السّلام برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

معنی «لا یکلف الله نفساً الا وسعها» این نیست که
 یک روز از صبح تا شب کار کنیم و بعد خسته شویم و به این آیه پناه بیاوریم...
 پاسدار باید آنقدر کار کند که از بی خوابی و خستگی چرت بزند،
 بیدار که شد دوباره کار کند تا جایی که از حال برود و نقش زمین شود و
 اگر دوباره به هوش آمد به کار ادامه دهد.

شهید مهدی باکری


کتاب «خداحافظ سردار»، چاپ سوم، صفحه 182




آقا مهدی همه خستگیات یکجا چند؟؟؟


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

در زدند شیخ مفید عبا را انداخت روی دوشش و رفت پشت در
نور مهتاب صورت مرد را روشن کرده بود
مردی خسته و خاک آلود با چشم هایی غرق اشک:
« زنم مرد. باردار بود این همه راه آمده ام تا بپرسم با بچه دفنش کنیم؟»
عبا را روی دوشش بالاتر کشید
 سرش را انداخت پائین:
 « مرده مسلمان حرمت دارد. دفنش کنید. » رفت
 سه روز بعد برگشت قنداقه ای دستش بود:
«ممنون. پیک تان به موقع رسید وگرنه … »
به بچه اشاره کرد: « الان نبود»
شیخ تعجب کرد: « پیک؟! »
مرد خندید: « همان سوار جوان که گفت فتوای شما عوض شده. » لرزید
و رنگش پرید صورتش خیس شد برگشت داخل خانه دیگر از خانه بیرون نمی آمد
 فتوا هم نمی داد
 می گفت: « مرجعی که فتوای غلط بدهد، همان بهتر که اصلا فتوا ندهد. . .

در زدند. قاصدی آمده بود
گفت: « تا نامه را نرسانم نمی روم. به کسی جزء خود شیخ هم نمی دهم. »
قبول نکرد اصرارکرد باز نپذیرفت قسم دادگرفت وباز کرد
لرزید رنگش پرید صورتش خیس شد:
« شما فتوا بدهید، ما که امام شما هستیم، اصلاح می کنیم» 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

شیخ گفت:
چهل شب هر شب صد بار 
"رب ادخلنی مدخل صدق"را بخوانید امام زمان را می بینید
رفت وآمد گفت: "خواندم و ندیدم."
جواب شیخ مو را به تنش راست کرد:
"توی مسجد که نماز می خواندی سیدی بهت گفت انگشتر دست چپ کراهت دارد 
گفتی کل مکروه جایز ! آن سید امام زمانت بود."

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

جوان گفت:« زیارت بخوان.»
گفت:« سواد ندارم.»
جوان شروع کرد به خواندن. سلام داد به معصومین تا امام عسگری
پرسید:« امام زمانت را می شناسی؟»
 مرد جواب داد:« چرا نشناسم؟»
گفت:« پس سلام کن»
مرد دستش را روی سینه اش گذاشت:
«السلام علیک یا حجه بن الحسن العسکری»
 جوان خندید:
« و علیک السلام و رحمه الله و برکاته»



 برگرفته از کتاب  تا همیشه آفتاب  از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب


هر روزی که می گذره، یک روز به ظهور نزدیک تر می شویم

اما به خود امام زمان چطور ... ؟!


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش
 در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز (۲۵۰۰ تومان ) شده بود
 نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم :

شما نخست وزیرید! شخصیت هایی از داخل و خارج به دیدنتان می آیند
 لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود
 وانگهی هر چند انقلاب شد و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته
 اما ضرورت زمان نمی شناسد و... او که فکر می کرد
 شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نافذ و نگران گفت :

من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما
باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند!
من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی
 زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام !
 نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم
 دوست دارم وقتی شب سر بر بستر می گذارم
نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم

شهید محمد علی رجایی


روزی ابراهیم جمال (مردی شتر چران در بیابان) برای کاری در خانه‏ ی علی‏ ابن یقطین وزیر آمد آن روز علی‏ ابن‏ یقطین مشاغلی داشت و اذن ملاقات با وزیر به او داده نشد و همان سال علی‏ ابن‏ یقطین عازم سفر حج شد و قبلا در مدینه به در خانه ‏ی امام کاظم علیه السلام آمد، اما اذن ملاقات داده نشد او سخت مضطرب شد و سه روز بعد در بیرون منزل، خدمت امام علیه السلام رسید و پس از عرض احترام و ادب پرسید: ای مولای من، از من چه تقصیری سر زده است که به خانه‏ ی خود راهم ندادید؟فرمود: بدان سبب بود که تو ابراهیم جمال را به خانه ‏ات راه ندادی امسال حج تو مقبول درگاه خدا نخواهد بود تا ابراهیم از تو راضی گردد و عفوت کند
علی گفت: ای سید و مولای من، من اکنون در مدینه ‏ام و ابراهیم در کوفه است و موسم حج نزدیک است؛ من چگونه می‏توانم ابراهیم را ببینم و از او رضایت بطلبم؟
فرمود: من وسیله برایت فراهم می‏کنم و به کوفه می‏رسانمت تو شب که شد برو به بقیع، اما احدی از اصحاب و غلامانت آگاه نشود. آنجا شتری زین کرده و آماده می‏بینی، آن را سوار شو و در کوفه بر در خانه‏ ی ابراهیم جمال پیاده شو
علی شب به بقیع رفت و سوار بر شتر شد. در یک لحظه خود را در کوفه بر در خانه‏ی ابراهیم جمال دید. از شتر پیاده شد، در را کوبید. ابراهیم پشت در آمد و پرسید کیست؟ صدا آمد که علی ا‏بن ‏یقطینم.ابراهیم از شنیدن این اسم، حیرت زده شد که در این وقت شب جناب وزیر در خانه‏ی من چه می‏کند؟علی صدا زد: ای ابراهیم، بیا که کارم گیر کرده و مشکلم جز به دست تو حل نخواهد شد؟ از این حرف، ابراهیم متحیر شد که من چه کاره‏ام که گره از کار وزیر خلیفه بگشایم؟ در را باز کرد و وزیر را مقابل خود دید. عرض احترام و ادب کرد. علی داخل شد و گفت: ای ابراهیم، مولای من به خاطر تو از من روگردان شده و فرموده: تا ابراهیم از تو راضی نشود، من از تو راضی نخواهم شد و خدا نیز عملت را قبول نخواهد کرد. حالا آماده ‏ام از تو رضایت بطلبم. مرا ببخش و از تقصیرم در گذر
ابراهیم اظهار شرمندگی کرد و گفت: من کسی نیستم؛ خدا و رسول و امامان علیه السلام از تو راضی باشند. اگر هم چیزی بوده، من از تو کمال رضایت دارم
علی گفت: اگر از من راضی هستی، این کار را که می‏گویم انجام بده. من صورتم را روی خاک می‏گذارم، تو پای خودت را روی صورت من بگذار و آن را زیر پای خودت بمال
ابراهیم گفت: این بی ادبی را هرگز نمی‏کنم
علی گفت: من هم از در خانه ‏ات نمی‏روم، مگر این که آنچه گفتم انجام بدهی. او را قسم داد تا ناچار ابراهیم پذیرفت. علی ا‏بن ‏یقطین وزیر صورت خود را روی خاک گذاشت و ابراهیم جمال شتر چران پای خود را روی صورت او گذاشت و زیر پای خود مالید
علی در آن حال می‏گفت:
اللهم اشهد؛
خدایا، تو شاهد باش که اطاعت امر مولایم کردم
از جا برخاست و از ابراهیم متشکرانه خداحافظی کرد و سوار بر شتر شد و همان لحظه خود را در مدینه بر در خانه‏ی امام کاظم علیه السلام دید. از شتر پیاده شد و امام علیه السلام در به روی او گشود و به او خوش آمد فرمود

بحارالانوار جلد 48 صفحه 105


" میدانید رفقا ما هم مسئولیم"

 یکی مسئول وجودش، یکی مسئول شمکش ، یکی پدر خانواده‌ و مسئول  زن و بچه‌اش، دیگری بر اداره‌ای حکومت می‌کند و کارمندها را برده خودش می‌داند، هرکسی به دایره وجودی خودش مسئول  است میزی کوچک از فردی کوچک، مستبدی بزرگ می‌سازد! عنوانی کوچک مثل دکتر و مهندس پشت اسمی کوچک از او دیکتاتوری بزرگ می‌سازد! دیکتاتوری به وسعت یک میز، یک اداره، یک خانواده .. 

  • سیــــده گمنــــام