هو الرحمن الرحیم
در زدند شیخ مفید عبا را انداخت روی دوشش و رفت پشت در
نور مهتاب صورت مرد را روشن کرده بود
مردی خسته و خاک آلود با چشم هایی غرق اشک:
« زنم مرد. باردار بود این همه راه آمده ام تا بپرسم با بچه دفنش کنیم؟»
عبا را روی دوشش بالاتر کشید
سرش را انداخت پائین:
« مرده مسلمان حرمت دارد. دفنش کنید. » رفت
سه روز بعد برگشت قنداقه ای دستش بود:
«ممنون. پیک تان به موقع رسید وگرنه … »
به بچه اشاره کرد: « الان نبود»
شیخ تعجب کرد: « پیک؟! »
مرد خندید: « همان سوار جوان که گفت فتوای شما عوض شده. » لرزید
و رنگش پرید صورتش خیس شد برگشت داخل خانه دیگر از خانه بیرون نمی آمد
فتوا هم نمی داد
می گفت: « مرجعی که فتوای غلط بدهد، همان بهتر که اصلا فتوا ندهد. . .
در زدند. قاصدی آمده بود
گفت: « تا نامه را نرسانم نمی روم. به کسی جزء خود شیخ هم نمی دهم. »
قبول نکرد اصرارکرد باز نپذیرفت قسم دادگرفت وباز کرد
لرزید رنگش پرید صورتش خیس شد:
« شما فتوا بدهید، ما که امام شما هستیم، اصلاح می کنیم»
شیخ گفت:
چهل شب هر شب صد بار "رب ادخلنی مدخل صدق"را بخوانید امام زمان را می بینید
رفت وآمد گفت: "خواندم و ندیدم."
جواب شیخ مو را به تنش راست کرد:
"توی مسجد که نماز می خواندی سیدی بهت گفت انگشتر دست چپ کراهت دارد
گفتی کل مکروه جایز ! آن سید امام زمانت بود."
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
جوان گفت:« زیارت بخوان.»
گفت:« سواد ندارم.»
جوان شروع کرد به خواندن. سلام داد به معصومین تا امام عسگری
پرسید:« امام زمانت را می شناسی؟»
مرد جواب داد:« چرا نشناسم؟»
گفت:« پس سلام کن»
مرد دستش را روی سینه اش گذاشت:
«السلام علیک یا حجه بن الحسن العسکری»
جوان خندید:
« و علیک السلام و رحمه الله و برکاته»
برگرفته از کتاب تا همیشه آفتاب از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب
هر روزی که می گذره، یک روز به ظهور نزدیک تر می شویم
اما به خود امام زمان چطور ... ؟!