تو گردان شایعه شد.
ـ نماز نمی خونه!
گفتن: «تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»
باور نکردم و گفتم:
«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خونه.»
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین،
در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم.
ـ تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نماز نخونی…
لبخندی زد و گفت: «یادم می دی نماز خوندن رو!»
ـ بلد نیسی!؟
ـ نه، تا حالا نخوندم!
همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن،
تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند.
دو نفر نگهبان بعد
با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند.
سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم.
هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد.
آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد.
با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد….93/9/1
گمنام
ممنون از این که در فانوس جزیره نوشته های ارزشمندی درج کردید سپاسگذارم
روح شهید والامقامی که ذکر خیرش رو کردید شاد
شهیدهایی که از اقلیت ها بوده اند زیاد داریم روحشون شاد