هو الرحمن الرحیم
شهید محمدرضا حقیقی را می شناسید؟
همان شهیدی که خنده او در هنگام دفن پیکر مطهرش مشهور است.
محمدرضا
چهارسالگی ات یادت هست؟
آن هنگام که اولین حرف زشت را در خیابان شنیده
بودی،
بغض کرده بودی که حرفی را شنیده ام که اگر بگویم دهانم نجس می شود!
تو در چهارسالگی ناپاکی باطنی را از کجا می فهمیدی؟
یا
سیزده سالگی اش
دوستانش گفتند که وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده
و مدتی همان جور ماند خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت یکی از بچه ها گفت خیال کردیم مرده!
وقتی
بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود .
پیرمردی جلو
آمد و پرسید : بابا ! چیزی گم کرده ای؟
پاسخ شنید نه پرسید چیزی می خواهی
پدرت برایت نخریده؟ سری تکان داد که نه
پرسید : پس چرا اینجور گریه می کنی؟
گفت : پدر جان! روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟
در گوشه ای از دفتر خاطراتش شعر زیبای حافظ را به خط خوش نوشته :
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
چه کسی می دانست این دعا مستجاب خواهد شد؟
اجابت این دعا همان و آن خنده ی دندان نما همان
خدایا !
ما را سعید بدار و شهید بمیران...