هو الرحمن الرحیم
مهمون ها که رفتنــد،
افتـاد به جـونِ ظــرف ها. گفت:من می شـورم تو آب بـکش
گفتـم: بیـا بـرو بیــرون خـودم می شورم
ولی گوشش بدهکـار نبــود.
دستشو کشیـدم و از آشپزخانه بیرونش کــردم ,و لی باز راضـی نشـد.
یه پارچـه بست به کمـرش و شـروع کـرد به شستــنِ ظــرف ها.
تموم که شـد رفت سراغِ اتاق ها و شروع کــرد به جــارو کــردن و گردگیــری کردن.
می گفـت :
من میــرم جبــهه تو دست تنـها هستـی شرمنــده تو هستــم که بار زنــدگی روی دوشـت سنگینــی می کنـه، حلالم کـن !
• شهید علـی بینــا •