هو الرحمن الرحیم
آخریـن نفـری که ازعملیـات برمیگشـت، خودش بـود
یـک کلاهخـود سـرش بـود ، افتـاد تــهِ دره.حالا آن طرف دشمـن و آتششـان هم سنگیـن.
رفت و تـا کلاهخـود را بـرنـداشت، بـرنگشـت
گفتیــم :اگه شـهیـد مـیشـدی چـی ؟
گـفـت :"ایـن مالِ بیـتُالمـال بـود."
یادگاران متوسلیان، صفحه 25
سرما پسرک را کلافه کرده بود.سرجایش درجا میزد،ماشیـن تویوتا جلوتر ایستاد، یک نظامی پیاده شد
ـ تو مثلاَ نگهبانی اینجا ؟ این چه وضعشـه ؟!یکی باید مراقب خودت باشـه.
میدونی این جـاده چقدر خطرنـاکه ؟! ببینـم تفنگتــو.
تفنگ را از دست پسـر بیـرون کشیـد.
چرا تمیـزش نکردی ؟ این تفنـگه یا لوله بخاری ؟!
پسر تفنگ راپس گرفت ومثل بچهها زد زیر گریه وگفت : تو چهطور جرئت میکنی به من امرونهی کنی!
میدونی من کیام؟ من نیـروی بـرادر احمـدم ,اگه بفهمـه حسابـتُ میرسـه.
بعد هم رویـش را برگردانـد و گفت :
«اصلاَ اگه خودت بـودی میتونستـی تـوی ایـن سـرما نگهبانـی بـدی؟»
مرد نظامی شانـههایش را گـرفت و محکم بغلش کـرد.بیصــدا اشک میریخـت و میگفت :
«تـو رو خدا منـو ببخـش» !
پسر تقلا میکـرد شانههایـش را از دستهای او بیـرون بکشد.
دستش خـورد به کلاه پشمیاش , کلاه افتـاد شناختـش ! حاج احمد متوسلیـان بود !
سرش را گذاشت روی شانـهاش و سیـر گریـه کرد.
۱۴ تیرماه سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان توسط رژیم جعلی صهیونیستی
آخریـن نفـری که ازعملیـات برمیگشـت، خودش بـود
یـک کلاهخـود سـرش بـود ، افتـاد تــهِ دره.حالا آن طرف دشمـن و آتششـان هم سنگیـن.
رفت و تـا کلاهخـود را بـرنـداشت، بـرنگشـت
گفتیــم :اگه شـهیـد مـیشـدی چـی ؟
گـفـت :"ایـن مالِ بیـتُالمـال بـود."
یادگاران متوسلیان، صفحه 25
سرما پسرک را کلافه کرده بود.سرجایش درجا میزد،ماشیـن تویوتا جلوتر ایستاد، یک نظامی پیاده شد
ـ تو مثلاَ نگهبانی اینجا ؟ این چه وضعشـه ؟!یکی باید مراقب خودت باشـه.
میدونی این جـاده چقدر خطرنـاکه ؟! ببینـم تفنگتــو.
تفنگ را از دست پسـر بیـرون کشیـد.
چرا تمیـزش نکردی ؟ این تفنـگه یا لوله بخاری ؟!
پسر تفنگ راپس گرفت ومثل بچهها زد زیر گریه وگفت : تو چهطور جرئت میکنی به من امرونهی کنی!
میدونی من کیام؟ من نیـروی بـرادر احمـدم ,اگه بفهمـه حسابـتُ میرسـه.
بعد هم رویـش را برگردانـد و گفت :
«اصلاَ اگه خودت بـودی میتونستـی تـوی ایـن سـرما نگهبانـی بـدی؟»
مرد نظامی شانـههایش را گـرفت و محکم بغلش کـرد.بیصــدا اشک میریخـت و میگفت :
«تـو رو خدا منـو ببخـش» !
پسر تقلا میکـرد شانههایـش را از دستهای او بیـرون بکشد.
دستش خـورد به کلاه پشمیاش , کلاه افتـاد شناختـش ! حاج احمد متوسلیـان بود !
سرش را گذاشت روی شانـهاش و سیـر گریـه کرد.
۱۴ تیرماه سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان توسط رژیم جعلی صهیونیستی