هو الرحمن الرحیم
یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد
از شدت سرما تمام گونه ها و دست هایش سرخ و کبود شده بود .
پدرش همان شب تصمیم گرفت برای او پالتویی تهیه کند
پدرش همان شب تصمیم گرفت برای او پالتویی تهیه کند
دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت ؛
اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت
اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت
با ناراحتی پالتویش را به گوشة اتاق انداخت . همه با تعجب او را نگاه کردند .
او در حالیکه اشک در چشمش نشسته بود، گفت :
او در حالیکه اشک در چشمش نشسته بود، گفت :
چه طور راضی شوم پالتو بپوشم ،
وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟
شهید مهدی باکری
*قرار بود برم دنبالش جلو مدرسه ،برای مادرش کاری پیش اومده بود !
وقتی رسیدم دیدم یکی از مادرا داره با بغل دستیش صحبت میکنه
"کاپشن پسرم رو تازه گرفتم خیلی پول دادم بهش ،پسرم باید تو مدرسه از همه سرتر
باشه " "وای دیدی بعضی بچه ها چه بی ریخت میپوشن "
دلم سوخت !
چون اون مادری که داشت حرف های اون خانم رو میشنید اوضاع خوبی نداشت
همسرشون خیلی وقت به خاطر بیماری زمینگیر شدن
ولی
با محبت میگفت خدا حفظشون کنه