هو الرحمن الرحیم
۴۸ ساعت با دشمن درگیر بودیم تا اینکه
نیروهای کمکی که از برادران اصفهانی بودند جایگزین ما شدند
بعد از ۴۸ ساعت درگیری خسته و گرسنه حدود نیمه شب بود که به اردوگاه رسیدیم
بنابراین از غذا و شام وحتی یک تکه نان هم خبری نبود
به جز یک جعبه خرما که آن را به معاون فرمانده که از همه ما خستهتر بود،دادند.
حدود ۱۴۰ یا ۱۵۰ نفر بودیم به خط کرد و گفت:
برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و
آنهایی که میتوانند، تا فردا صبح تحمل کنند
خدا میداند با وجود اینکه بعضی از بچهها هنوز افطار نکرده بودند و
تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس میرسید
میگفت سیرم، و به نفر بعدی خود میداد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده
به معاون فرمانده داد
ه به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم
خاطرات مردان خدا در ماه خدا, مشرق
آیت الله ذوالقدر از علمای اهل زنجان ،می فرمود:
جوانی بود بسیار متشرع به حسب ظاهر و من هم برای او التماس دعا می کردم
و به استجابت دعایش امیدداشتم ؛
یومی از ایام موقعی آمد که در سن کم به حال احتضار افتاد و من رفتم تا به او شهادت را القا کنم .
سربالینش نشستم و گفتم اشهدت را بگو و شروع کردم به گفتن شهادتین و او تکرار میکرد تا اینکه شهادت بر ولایت حضرت امیرعلیه السلام دادم تا تکرار کند ولی نگفت!!!
و چون چندبار تکرار کردم و نگفت برخاستم و رفتم و متاسف شدم
از این که چه کسی را ما قبول داشتیم و التماس دعا میکردیم!
بعد از مدتی فهمیدم او نمرده و به حیات طبیعی برگشته و دوستان اصرار کردند تا برای دیدنش بروم و من امتناع میکردم تا اینکه پذیرفتم و رفتم! تا رسیدم خودش گفت دلیل اینکه شهادت ولایت بر زبانم جاری نشد این بود که تعلق و علاقه خاصی به یک دست فنجان که تازه خریده بودم داشتم و محبتش در دلم بود تا می آمدم شهادت را بدهم شیطان جلوی چشمانم ظاهرمیگشت و میگفت اگر تکرار کنی این هارا میشکنم واین علاقه و محبت دنیا ولو در این
اندازه مرا از شهادتین باز داشت
محبت دنیا از امراض قلبیه هست که بسیار حائزاهمیت است
پای درس و سخنرانی استاد سلامتی
* داشتم فکر میکردم با خودم ! به دونه دونه وابستگی ها و محبت های دنیایی
تا چند سالگی همینطور باید ادامه بدم !
کی عوض میشم پس
رمضان امسال هم مهلت دادن بهم
ولی من خیلی پروتر از این حرفام انگار