هو الرحمن الرحیم
روزی رفتیم «خانه عمه »
تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد
حال و احوالی بپرسد آن روز ،
علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد
من متوجه رفتارش بودم
دو زانو نشسته بود، مثل اینکه مادرش روبه روی اوست
آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو می کرد
که این آرامش
ناخودآگاه به من هم منتقل شد
من هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم
که
از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد
شهید علی ماهانی
🔹شیخ مرتضی انصاری هر شب به دست بوسى مادر مى آمد، و صبح با اجازه او از خانه بیرون مى رفت.پس از مرگ مادر به شدت مى گریست فرمود گریه ام براى این است که از نعمت
بسیار مهمى چون خدمت به مادر محروم شدم، شیخ پس از مرگ مادر با کثرت کار و
تدریس و مراجعات تمام نمازهاى واجب عمر مادرش را خواند، با آنکه مادر از
متدیّنه هاى روزگار بود
🔹در قم شخصی بود به اسم آقای فخر تهرانی که علوم حوزوی نخوانده بودند ولی در اثر بندگی خدا و داشتن آن لطافت روحی هر گیاهی را میدیدند خواص آن را نیز می فهمیدند.
آقافخر تهرانی نزد آیت الله بهاالدینی آمدند و گفتند میخواستم امسال به حج مشرف بشوم اما مادری پیر در خانه دارم که باید از او مراقبت کنم حال تکلیف من چیست؟آقای بهاالدینی فرموده بودند بنده امسال مشرف میشوم از عوض شما هم اعمال را انجام میدهم و زیارت میکنم.
آیت الله بهاالدینی نقد میکرد در طواف و تمام اعمال میدیدم که آقافخرتهرانی اعمال حج را جلوتر از من انجام میدهد.اینجا برایم یقیین حاصل شد که خداوند متعال ملکی را قرارداده که به جای آقا فخرتهرانی اعمال حج را انجام دهد
حالا رفتار خودم را ببینم ! جلو پدر و مادر هر طور خواستم مینشینم
موقع صدا زدن هان میگویم
صدایم را بلند میکنم !
جلوتر از آن ها حرکت میکنم!
دلشان را میشکنم
تازه ادعا دارم خیلی مذهبی ام و عاشق شهدا !
خدا از ما خواسته فبالوالدین احسانا ! بدون چون و چرا .... ازمون خواسته !
اما بهونه های من ؟
اونا پیرن !
درک نمیکنن
بداخلاقن
چرا نمیخوام بفهمم که تربیت من مقام من تو همین سختی هاست !
خدا شرط و شروط نذاشته گفته حتی کافر هم باشن باید احترامشون رو نگه داری
چقدر بی معرفتم حرف خدارو گوش نمیدم هیچ تازه بهانه میارم
🔹یکی از آشنایان شیخ حسین زاهد(ره) میگوید: شیخ حسین مادر پیرى داشتند که شیخ مراقبت ایشان را بر عهده داشت. مادر به حدى پیر بود که نمى توانست براى قضاى حاجت به دستشویى برود؛ لذا آقا هنگام قضاى حاجت براى مادر لگنى قرار مى داد .وقتى مادر چند ضربه به لگن مى زد، یعنى وقت برداشتن لگن است .روزى به در منزل آقا رفتم ، آقا در را باز نکرد؛ خیلى طول کشید تا آقا بیاید. وقتى آقا در را باز کرد، دیدم لباسشان خیس است . از آقا سۆ ال کردم چرا لباستان خیس است ؟فرمود: موقعى که مادرم ضربه به لگن زده بود، من متوجه نشدم و کمى دیر رفتم ، همین که نزد مادر رفتم ، از عصبانیت لگدى به لگن زد و لباس من نجس شد .گفتم : مادرتان چیزى نگفت .آقا فرمود: چرا، وقتى مادرم دید که لباس مرا نجس کرده است گفت : ننه ، حسین ، نجست کردم ، جواب دادم ، مادر چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده ؛ این همه من شما را در کودکى نجس کردم ، شما چیزى نگفتید؛ حالا هم چیزى نشده و عیبى ندارد