هو الرحمن الرحیم
میرسم به صفحه 37 کتاب وقتی مهتاب گم شد
حاج احمد سر صحبت را باز کرد نگفتی توی خط چیکار میکردی ؟
کارهایم را شمردم حاج احمد فقط گوش میداد بعد دستش را روی شانه ام انداخت و گفت :
یک بلدچی باید اول خودش را بشناسدبعد خدای خودش را و بعد مسیر
رسیدن به مقصد را
آن وقت می تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه
نشان بدهد
شاه کلید توفیق در عملیات ها دست بلدچی هاست
آن ها باید گردان
های پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر
دشمن
اما باید قبل از این کار،با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند
آن وقت می توانند گردان ها را آنگونه که باید هدایت کنند و فکر کنم تو(علی خوش لفظ)
بتوانی بلدچی خوبی باشی،مرد !
سرم را پایین انداختم !
کتاب را میبندم سرم را می اندازم پایین !
حاج احمد جلویم ایستاده
میپرسد راستی بانو شما چیکار کردید
خوب راستش را بخواهید سرم را بلند نکردم چیزی برای گفتن نداشتم
بریده بریده گفتم قول میدم به حرفاتون خوب فکر کنم و عمل کنم
حاج احمد جلویم ایستاده
میپرسد راستی بانو شما چیکار کردید
خوب راستش را بخواهید سرم را بلند نکردم چیزی برای گفتن نداشتم
بریده بریده گفتم قول میدم به حرفاتون خوب فکر کنم و عمل کنم