هو الرحمن الرحیم
شب
خوابیدم و در عالم خواب دیدم که مردهام و در حضور پیامبر هستم
پیامبر
پشت یک میز نشسته بودن
من برخاستم و جلو رفتم روی میز یک کاغذ بلند مثل
کارنامه قرار داشت
دستم را به سمت کاغذ دراز کردم که نادر وارد شد و به
سمت پیامبر رفت
پیامبر همان کارنامه را برداشت و به دست راست نادر داد
متحیر بودم و نادر خندان
با لبخندی که چشم در چشمهای من انداخته بود و
نگاهم میکرد
در عالم خواب بدنم مثل کاهی بود که با باد جابهجا میشد
گریه میکردم, ضجه میزدم و با التماس میگفتم خدایا زندهام کن
به من
فرصتی بده و به دنیا برم گردان تا برای تو و به خاطر تو کار کنم
از خواب که بیدار شدم نیمهشب بود
دنبال نادر گشتم
بچه ها داشتن نماز شب میخواندند با چفیه روی صورتشان را پوشانده بودن
میان بچه ها نبود رفتم کنار رودخانه پیدایش کردم کنارش نشستم تا نمازش تمام شود
بعد از نماز بوسیدمش و گفتم خوابی دیده ام و آن خواب را مفصل تعریف کردم
نادر که چشمانش از شدت گریه نماز شب سرخ شده بود گفت
" علی جان خواب را به هیچ کس نگو "
گفتم به یه شرط ! گفت چه شرطی ؟! گفتم شفاعتم کنی ...
خندید و گفت : حلالم کن و اگر تو شهید شدی شفاعتم کنی
عملیات بود باید خودم را به تپه شنی میرساندم به شیار تپه رسیدیم
چپ و راست مجروح افتاده بود توجهی نکردم
اما انگار نیرویی از عقب مرا به سمت خود کشید
چشم برگرداندم
نادر میان آن ها بود ! چه شده نادر جان !
- از شکم تیر خورده ام
تو که به تیر خوردن عادت داری ! چیزی نیست
چشم هایش را بست روی برانکارد گذاشتیمش به خط خودی رسیدیم
زمین گذاشتم بغلش کردم ! به پهنای صورت اشک میریختم صورتم را به گونه های سردش
چسباندم و گفتم " " نادر جان قولت یادت نرود "
کتاب وقتی مهتاب گم شد شهید نادر فتحی
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،بر در خانه نوشتند: درگذشت
آیت الله مجتهدی