هو الرحمن الرحیم
بعد از تمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد
ما بین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه می کرد و دو سه نفر من جمله من را
انتخاب کرد و به بیرون صف برد
من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها:
هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم
ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند
جلو یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و
خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت :
تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی
هرچی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی
پیر زن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت :
این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید...
خلاصه وقتی رفتم اتاق خانمبا احتیاط یکی دو قدم رفتم جلوتر
گفتم:یا الله!صدایی
نیامد دوباره گفتم یاالله یاالله!این بار صدای زن جوانی بلند شد:
سرت رو بخوره! یاالله
گفتنت دیگه چیه؟بیا تو! مردد و دو دل بودم
زیر لب گفتم:خدایا توکل بر خودت.، گوشه اتاق ، روی مبل
یک زن بی حجاب ، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن
درحالی که پاهایش را خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم؛ دیدم
تمام تنم خیس عرق شد پا به فرار گذاشتم. زن بی حجاب ،با عصبانیت داد میزد برگرد بزمجه
پیر زن گفت: اگه بری میکشنت ها عصبی گفتم: بهتر
از خانه زدم بیرون ، آدرس پادگان را بلد نبودم ولی هر طوری بود،آن روز پادگان را پیدا کردم
بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود
و من میشدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ طاغوتی و بیغیرت بود
چندبار دیگر میخواستند ببرنم همان جا ولی حریفم نشدند
۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مامور نظافتشان بودند
به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم
صبح روز هشتم یک سرگرد، آمد سروقتم ، گرم کار بودم که به تمسخر گفت :
بچه دهاتی ! سرعقل اومدی یا نه ؟ جوابش را ندادم
کفری تر ادامه داد: انگار
دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم
حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمکم می کردن
که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم:
«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اکه سطل بدی دستم و بگی
همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه،
ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه
با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم»
عصبانی گفت: حرفت همین؟
گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند
وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، کوتاه آمدن و فرستادنم گروهان خدمات
شهید عبدالحسین برونسی , کتاب خاک های نرم کوشک
این روزها واقعا حالم خرابه ... اینقدر که من شب و روز برای مریضی پدر ناراحت هستم از پا درنیومدم ولی جسارت و توهین به ساحت قدسی امام رضا علیه السلام رو نتونستم تحمل کنم
واقعا از پا دراومدم بعد دیدم نه ایشون به ساحت قطب عالم امکان بقیه الله هم جسارت داشتن
اللَّهُمَّ الْعَنِ الَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَکَ وَ اتَّهَمُوا نَبِیَّکَ وَ جَحَدُوا بِآیَاتِکَ وَ سَخِرُوا بِإِمَامِکَ وَ حَمَلُوا النَّاسَ عَلَى أَکْتَافِ آلِ مُحَمَّدٍ اللَّهُمَّ إِنِّی أَتَقَرَّبُ إِلَیْکَ بِاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ وَ الْبَرَاءَةِ مِنْهُمْ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ یَا رَحْمَانُ
خدایا لعنت کن کسانى را که نعمتت را دگرگون کردند،و پیامبرت را متهمّ نمودند،و آیاتت را منکر شدند،و امام برگزیدهات را ریشخند زدند،و مردم را علیه خاندان محمّد مسلط کردند،خدایا من با لعنت بر آنان و بیزارى از ایشان در دنیا و آخرت به تو تقرّب مىجویم اى مهربان
قسمتی از متن زیارت امام رضا
خاطره شهید برونسی رو برای این نوشتم که میخواستم از این روزهایی که بگم حرف از رضا خان
صحبت از رضاخان مطلب میخواستم بنویسم ولی گفتم از توان حوصله اتون خارج میشه
ان شالله پست بعدی