هو الرحمن الرحیم
یک روز بعد از تمام شدن کارها در اهواز، گفت: برو طرف یکی از کبابی ها
در دل خیلی خوشحال شدم
که بالاخره بعد از چند روز یک غذای گرم و درست حسابی می خوریم
حسین رفت داخل کبابی
برگشتنی مقدار زیادی کباب خریده بود
با خودم گفتم لابد به جز من، حسینمهمان های دیگری هم دارد که این همه خرج کرده
گفتم: این همه کباب خریده ای برای چه؟ زیاد می آید
گفت: نترس زیاد نمی آید.سوار ماشین شدیم
خودش نشست پشت فرمان
تا به خود بیایم حسین به سمت یکی از محله های فقیر نشین اهواز راند
محله حصیر آباد در خانه ای نگه داشت
یکی دو تا از کباب ها را لای نان پیچید در خانه را زد
پسر بچه ای بیرون آمد. گفت بفرمایید نذری است
در آن روز حسین در خانه شاید چها ر پنج خانه دیگر هم سر زد و
به هر کدام از آنها هم یکی دو تا کباب داد
حالا فقط دو کباب مانده بود برای خودمان
رفتیم خانه حسین
حسین کباب ها را جلوی من گذاشت و خود را با نان و پنیر و سبزی مشغول کرد
هرچه اصرار کردم نخورد
میگفت به مزاج من نمی سازد
مزاج معنوی اش را می گفت
شهید سید حسین علم الهدی
کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴
یکی از علمای بزرگ میخواست ریاضت بکشد، از این راه شروع کرد. هوس کلّه پاچه کرده بود، هرچه نفسش میگفت کلّه پاچه، این هم میگفت: فردا پس فردا؛ حالا هوا گرم است، بگذار خنک شود چشم! یک وعده به نفسش میداد. دید رهایش نمیکند، رفت در یک شهری، عمامه و ابا و قبا را درآورد، یک پیراهن بلند پوشید. به کلّه پزی گفت شاگرد میخواهی؟ کلّه پز هم نمیدانست که این مجتهد است، آیتالله است
یک چند ماهی کلّه پاچه جلوی مشتریها میگذاشت ولی خودش لب نمیزد، این ریاضت است. هی نفسش هجوم میآورد که یک لقمه از آن کلّه پاچهها بخورد ولی خودش میکشید عقب. تا روز آخر دیگر ریاضتش تمام شد به اوستا گفت که من زن و بچهام را مدتی است ندیدهام، اجازه بده من مرخص بشوم
اما کله پز گفت حالا که داری می روی دلم میخواهد با دست خودت یک دست کله پاچه بکشی بگذاری من بخورم
آن عالم یک بشقاب زبان و چشم و چیزهای خوشمزه کله پاچه را کشید و مدتی هم نشست و اورا حین خوردن نگاه کرد و رفت
به این میگویند ریاضت شرعی
منبع: کتاب بدیع الحکمة، حکمت 128 از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)