من برگشتم (بانوی گمنام )
صدای پرستاری که از من میپرسید با آقا سید چه نسبتی دارم
خوب من میدونستم حتما قراره بازم به داروخانه هلال احمر مراجعه کنم برای تهیه دارو
دیروز حالش را دیدم برای کل پرستارای بیمارستان آبیموه و شیرینی گرفته بودم
جشن تولد کوچکی که پنجشنبه فقط توانستم 5دقیقه icu ببینمش
حالش کامل خوب بود و میخندید و حرف میزد
به اجبار خداحافظی کردم
به همه زنگ میزدم و میگفتم خداروشکر حالشون خیلی بهتره
ولی
صبح زود جمعه آن تماس
+ سلام ببخشید شما با آقا سید حسن چه نسبتی دارید شماره شما تو پرونده ایشون هستش
- من دخترشون هستم خانم بفرمایید
+ علی رغم تلاش هایی که تیم پزشکی انجام دادن هرکاری کردن احیا نشدن و فوت شدن
- خانم لطف میکنید با من شوخی نکنید ؟!
+ خانم من با کسی شوخی ندارم
همین قدر سرد و بی روح و صدای بوق های ممتد
و صدایی که دوست داشتم بلند بشه و بتونم داد بزنم بگم این شوخی کثیف رو تموم کنید
ولی نمیتونستم و در مقابل چشمان متحیر مامانم لباس و چادر سرکردم و بنده خدا هرچقدر میگفت چی شده کجا میری جوابی نداشتم !
رسیدم بیمارستان تخت بابا خالی بود
پس شوخی نبود
بازم باورم نشد , بابا داشت میخندید حرف میزد حالش خوب بود تولدش بود
فقط یه نفر قیافش آشنا بود اهان همون کسی بود که کمک میکرد به بابا آبمیوه بدم
گفتم چرا !!!!
گفت تسلیت میگم دخترم
میدونید بازم باورم نشد
رسیدیم غسالخانه , با التماس با کلی خواهش با کلی تمنا گفتم فقط بزارید ببینمش
تمام حرفم این بود اشتباهی صورت گرفته و من باور نمیکردم
تا اینکه کفن رو باز کردن و من صورت ماهش رو دیدم , ماه ماه ماه
اینقدر آروم با لبخند خوابیده بود
عقب عقب رفتم فهمیدم بله واقعا باباست
یهو از شک در اومدم داد کشیدم تازه باورم شد چه خاکی تو سرم شده
فقط اون آقا داد میکشید خانم تکیه ندید جایی ,دست نزنید جایی اینجا غسالخانه بخش کروناست
میگفتم چطور ممکن من اجازه بدم این بدن ماه بابای قشنگم رو ببرید بزارید زیر خاک ها ...
از اون ساعت و دقیقه یتمیی من شروع شد
حالا هم سال 99 اره تموم میشه ولی تازه روزهای بی پدری من شروع شد
میدونید من خیلی بیچاره بودم از وقتی که مثلا بزرگ شدم عاقل شدم جلو بابا صدا بلند میکردم نشستن بلد نبودم به جای بله با آره جواب میدادم
فکر میکردم عقل کلم
شهدا آدمم کردن امام زمان آدمم کردن
منبر مساجد و حسینیه ادمم کردن و پوزه غرورم رو به خاک زدن واگرنه ....
با عشق داشتم خدمت میکردم دست میبوسیدم پا میبوسیدم
اخ که چه روزهایی بود
چقدر شیرین بود
چرا از اول ادم نبودم
چرا از اول این لذت رو نچیشیدم
چرا گذاشتم دیر بشه
شهدا مدیونتون هستم
امام زمان تا عمر دارم مدیونم
بابا که ندارم ولی امام زمان هستن باید بیشتر مراقب باشم
من ادب و احترام بلند نبودم فکر میکردم چادری ام و نماز میخونم تموم شد
خوندم شنیدم ادب و احترام چیه
قرآن و خوندم تو قرآن خدا نمیگه پدر و مادرت پیرن یا بداخلاقن یا مسیحی یا کافر
میگه حتی اوف نگید قولا کریما بگید
خدایا چه لذتی داشت خدمت به پدر و مادر خدایا محروم شدم
حالا تا جون دارم باید قدر مادر بدونم
توروخدا تا هستن قدر بدونید جون بدید در راه این خدمت
ممنون میشم با صلواتی روح نازنین پدرم رو شاد کنید
- ۹۹/۱۲/۲۹
خیلی عجیبه اما مثه اینکه روز اخر، انگار شفا گرفته باشن حالشون کلا خوب میشه و همه امیدوار میشن و در اوج امیدواری، ناامیدی میاد سراغ ادم...
پدربزرگ منم دقیقاهمینطوری بودن
روز اخر حالشون خوب شده بود با اینکه خیلی وقت بود نمیتونستن غذا بخورن اون روز به راحتی غذا خوردن و... اما ظهر همون روز از دنیا رفتن!
خیلی بهتون تسلیت میگم...