جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت: یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید امام نوشتن: «انا لله و انا اِلیه راجعون» ما مال خدائیم! آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...
چادر لباس رزم است رزم با نَفْسْ , رزم با بی حیایی , رزم با بی حجابی ... لباس رزم که عاشقانه ندارد .. میشود عاشقانه دوستش داشت اما کسی برای لباس رزم عاشقانه نمیگوید ! لباس رزم نشانه است رجز دارد و جهاد ! مثل چفیه ی آقا آن وقت اگر تاب آوردی و فاطمی ماندی شیرینی اش را با هیچ مدل و برند و مارکی عوض نخواهی کرد . لشگری که لباس دشمن را تنش کند هرقدر هم پاک و وفادار و صادق باشد فرمانده را دلسرد میکند راستی شهدا , سنگینی چادر مشکی از کوله های شما بیشتر نیست ! یاری مان کنید
کاش مثل او بودیم ... کاش موقع سوار شدن به تاکسی , راننده میگفت اول حجاب , اگر رعایت نمیکنید نمیتوانید سوار شوید موقع خرید مغازه دارها میگفتند تا موقعی که اینگونه بد حجاب هستید نمیتوانید خرید کنید در اداره حق نداریم مسائل شما رو رسیدگی کنیم تا زمانی که حجابتان را رعایت نکنید در دانشگاه محل کسب علم است با حجاب باید بود و اگرنه ثبت نام صورت نمیگیرد کاش همه جا شعار ما این بود :
ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
ما اشتباه کردیم , ما مثل آزاده بزرگوار مهدی طحانیان جرات نداریم و نداشتیم . سکوت کردیم در برابر این ننگ و در مقابل بی حجابی سکوت کردیم آقا مهدی را بارهای دیده ایم در تلویزیون , مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، دربرابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، خطاب به شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند و همرزمش علیرض ارحیمی شعررا خواند:ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است , ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه، خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت گفت: حسابت رو می رسم ها! محمود هم خیلی محکم گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن. تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می شد، برایمان خیلی گران تمام می شد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت.
روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده هویزه... دختر جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می آورند. یکی از مسئولین بعثی (ستوان عطوان) دستور می دهد دختر را به داخل سنگرش بیاورند مادر را بیرون سنگر نگه می دارند... لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود دقایقی بعد بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و چادر و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می کند
تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جسد ستوان عطوان مواجه می شوند دختر جوان هویزه ای حاضر نشده عفتش را به بهای آزادی بفروشد و با سرنیزه، ستوان را به هلاکت رسانده و حتی اجازه نداده چادر از سرش برداشته شود... خبر به گوش سرهنگ هاشم فرمانده مقر می رسد با دستور سرهنگ یک گالن بنزین روی دختر جوان خالی می کنند... در چشم بهم زدنی آتش تمام چادر بانو را فرا می گیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو می دود و لحظاتی بعد جز دودی که از خاکستر بلند می شود چیزی باقی نمی ماند فریادهای دلخراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست مادر را نیز به همان سبک به وصال جگرگوشه اش می رسانند
کتاب هویزه در هشت سال دفاع مقدس به نقل از یک اسیر عراقی