روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده هویزه...
دختر جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می آورند.
یکی از مسئولین بعثی (ستوان عطوان) دستور می دهد دختر را به داخل سنگرش بیاورند
مادر را بیرون سنگر نگه می دارند...
لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود
دقایقی بعد
بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و چادر و لباس پاره شده
سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می کند
تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جسد ستوان عطوان مواجه می شوند
دختر جوان هویزه ای حاضر نشده عفتش را به بهای آزادی بفروشد و با سرنیزه،
ستوان را به هلاکت رسانده و حتی اجازه نداده چادر از سرش برداشته شود...
خبر به گوش سرهنگ هاشم فرمانده مقر می رسد
با دستور سرهنگ یک گالن بنزین روی دختر جوان خالی می کنند...
در چشم بهم زدنی آتش تمام چادر بانو را فرا می گیرد و
همانند شعله ای به این سو و آن سو می دود
و لحظاتی بعد جز دودی که از خاکستر بلند می شود چیزی باقی نمی ماند
فریادهای دلخراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست
مادر را نیز به همان سبک به وصال جگرگوشه اش می رسانند
کتاب هویزه در هشت سال دفاع مقدس به نقل از یک اسیر عراقی