حیا را که نفهــمی ...
چادر سیاه تو را محجبه نخواهد کــــــرد !
سکانس اول :
وارد دانشکده و سالن می شوم
هنگام ورود اطلاعیه داخل بـُرد توجهم را جلب می کند " استاد حضور ندارد "
مجبور می شوم برم کتابخانه کمی درس بخوانم , تعطیلات فروردین فقط برای سفر مشهد و دید و بازدید گذشت , نشد لای کتاب باز کنم , البته مطالعه ام فقط در حد غـیر درســی بـود
محوطه دانشگاه یکی دو نفر شروع به مزه پرانی میکنند
راستش را بخواهید دیگر عـادت کرده ام به تــیکه پــرانی ها!
" این عــرب ها کی میخوان دست از سر ما بردارن , این چــادری ها با پوشیدن لباس عرب ها , دارن توهین میکنن "
"مملکت رو به گـنــد کشیدین "
این نوع حرف هارو می شنوم یاد متلک های گذشته می افتم:
" حاج خانم از مکه چه خبر " " از سوریه چه خبر " , " این ها نوچه های خمینی و خامنه ای هستن "
راستی با پیشرفت علم و تکنولوژی متلک ها پیشرفته تر و بدتر نشدن ؟!
همیشه با وجود خدا دلم در دانشگاه آرام می شود ...
آرام با خودم میگویم , بانوی گمنام حرف های حاج همت یادت هست ؟
"قلم میزنید برای خدا باشد
گام بر می دارید برای خدا باشد
سخن می گویید برای خدا باشد
همه چی و همه چی برای خدا باشد ... “
بـگذار مسخره کنن حجابت را , وجودت همه چیز برای خداست بانو ...
می روم نماز خانه , جایی که کمتر کسی آنجاست بهتر بگویم اصلا کسی نبود , کمی درس میخوانم و برای آرام کردن طوفان قلبم سوره یس (هدیه به حضرت زهرا )
آرام آرامم ...
سکانس دوم :
وارد کلاس می شوم , همه رنگی و زرق و برق کرده ! همیشه مدل و قانون این بوده بعد ایام تعطیل نوروز همه قیافه ها و لباس ها عوض می شوند
خانم ها و آقایان صمیمانه با هم صحبت میکنن عید را تبریک میگویند !
بعد از خوش و بش کردن با دوستانم می روم سر جایم میشینم , کتابم را در می آورم نا خودآگاه خودکار می افتد و غلتان به عقب می رود ! حوصله ندارم به عقب برگردم , ردیف عقب آقایان هستن , همان کسانی که صدای خوش و بشان با دخترهای کلاس تا چند دقیقه پیش در کلاس طنین انداز بود !"
" خانم .... خانم ... "
سرم را کمی برمیگرانم عقب !
" ببخشید خانم خودکارتون افتاده بود ... بفرمایید "
یک ممنون ساده میگویم , ولی تعجب می کنم ! همان پسری که با راحتی با دخترها خوش و بش میکند خودکار را با کلی خجالت به من میدهد و سرش پایین
لفظ خانم را که میگوید شوق وجودم را فرا میگیرد , خدارو شکر میکنم که تا به حالا طوری رفتار نکرده ام که کسی جرات کند اسمم را مثل دخترهای دیگه بر لبانش جاری کند ,مثل کسانی که چند دقیق پیش میگفتند : "چطوری مهسا ! هانیه چرا جواب نمیدی ... چقدر عوض شدی پری "
بلکه با احترام به من میگویند "خانم "
این حجاب و این چادر و رفتار من میگه که :"من حرمت دارم" به همین سادگی...
اینطور وقت ها که خودم را تنها چادریِ- کلِ کلاس می بینم و رفتارهام متین و سنگین
لبخند می زنم ، رو به آسمان میکنم و می گویم
خدایا
ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ وارنگ یه دونه باشم
+ راستی اونی که رو کیفمه "من حجاب را دوست دارم " رفیق منه !
چه خیابون , چه مسجد , چه دانشگاه , چه پارک , ازم جدا نشده