رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۲۴ مطلب با موضوع «حجاب» ثبت شده است


روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده هویزه...
دختر جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می آورند.
یکی از مسئولین بعثی (ستوان عطوان) دستور می دهد دختر را به داخل سنگرش بیاورند
مادر را بیرون سنگر نگه می دارند...
لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود
دقایقی بعد
بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و چادر و لباس پاره شده
سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می کند


تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جسد ستوان عطوان مواجه می شوند
دختر جوان هویزه ای حاضر نشده عفتش را به بهای آزادی بفروشد و با سرنیزه،
ستوان را به هلاکت رسانده و حتی اجازه نداده  چادر از سرش برداشته شود...
خبر به گوش سرهنگ هاشم فرمانده مقر می رسد
با دستور سرهنگ یک گالن بنزین روی دختر جوان خالی می کنند...
در چشم بهم زدنی آتش تمام چادر بانو را فرا می گیرد و
همانند شعله ای به این سو و آن سو می دود
و لحظاتی بعد جز دودی که از خاکستر بلند می شود چیزی باقی نمی ماند
فریادهای دلخراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست
مادر را نیز به همان سبک به وصال جگرگوشه اش می رسانند

کتاب هویزه در هشت سال دفاع مقدس به نقل از یک اسیر عراقی




  • سیــــده گمنــــام

حیا را که نفهــمی ...
چادر سیاه تو را محجبه نخواهد کــــــرد !


سکانس اول :

وارد دانشکده و سالن می شوم
هنگام ورود اطلاعیه داخل بـُرد توجهم را جلب می کند " استاد حضور ندارد "
مجبور می شوم برم کتابخانه کمی درس بخوانم , تعطیلات فروردین فقط برای سفر مشهد و دید و بازدید گذشت , نشد لای کتاب باز کنم , البته مطالعه ام فقط در حد غـیر درســی بـود
محوطه دانشگاه یکی دو نفر شروع به مزه پرانی میکنند
راستش را بخواهید دیگر عـادت کرده ام به تــیکه پــرانی ها!
" این عــرب ها کی میخوان دست از سر ما بردارن , این چــادری ها با پوشیدن لباس عرب ها , دارن  توهین میکنن "
"مملکت رو به گـنــد کشیدین "
این نوع حرف هارو می شنوم یاد متلک های گذشته می افتم:
" حاج خانم از مکه چه خبر " " از سوریه چه خبر " , " این ها نوچه های خمینی و خامنه ای هستن "
راستی با پیشرفت علم و تکنولوژی متلک ها پیشرفته تر و بدتر نشدن ؟!

همیشه با وجود خدا دلم در دانشگاه آرام می شود ...
آرام با خودم میگویم , بانوی گمنام حرف های حاج همت یادت هست ؟
"قلم میزنید برای خدا باشد
گام بر می دارید برای خدا باشد
سخن می گویید برای خدا باشد
همه چی و همه چی برای خدا باشد ... “

بـگذار مسخره کنن حجابت را , وجودت همه چیز برای خداست بانو ...
می روم  نماز خانه , جایی که کمتر کسی آنجاست بهتر بگویم اصلا کسی نبود , کمی درس میخوانم و برای آرام کردن طوفان قلبم سوره یس (هدیه به حضرت زهرا )
آرام آرامم ...


سکانس دوم :
وارد کلاس می شوم , همه رنگی و زرق و برق کرده ! همیشه مدل و قانون این بوده بعد ایام تعطیل نوروز همه قیافه ها و لباس ها عوض می شوند
خانم ها و آقایان صمیمانه با هم صحبت میکنن عید را تبریک میگویند !
بعد از خوش و بش کردن با دوستانم می روم سر جایم میشینم , کتابم را در می آورم نا خودآگاه خودکار می افتد و غلتان به عقب می رود ! حوصله ندارم به عقب برگردم , ردیف عقب آقایان هستن , همان کسانی که صدای خوش و بشان با دخترهای کلاس تا چند دقیقه پیش در کلاس طنین انداز بود !"

" خانم .... خانم ... "
سرم را کمی برمیگرانم عقب !
" ببخشید خانم خودکارتون افتاده بود ... بفرمایید "

یک ممنون ساده میگویم , ولی تعجب می کنم  ! همان پسری که با راحتی با دخترها خوش و بش میکند خودکار را با کلی خجالت به من میدهد و سرش پایین
لفظ خانم را که میگوید شوق وجودم را فرا میگیرد , خدارو شکر میکنم که تا به حالا  طوری رفتار نکرده ام که کسی جرات کند اسمم را مثل دخترهای دیگه بر لبانش جاری کند ,مثل کسانی که چند دقیق پیش میگفتند : "چطوری مهسا ! هانیه چرا جواب نمیدی ... چقدر عوض شدی پری "
بلکه با احترام به من میگویند "خانم "

این حجاب و این چادر و رفتار من میگه که :"من حرمت دارم" به همین سادگی...

اینطور وقت ها که خودم را تنها چادریِ- کلِ کلاس می بینم و رفتارهام متین و سنگین
لبخند می زنم ، رو به آسمان میکنم و می گویم
خدایا
ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ وارنگ یه دونه باشم

+ راستی اونی که رو کیفمه "من حجاب را دوست دارم " رفیق منه !
چه خیابون , چه مسجد , چه دانشگاه , چه پارک , ازم جدا نشده




  • سیــــده گمنــــام

بعضـی وقتـها که دل من و چادرم از اینـهمه طعـنه و تهمت میـشـکنه...

بر میدارمش باهم مـیریم گـلزار شـهدا
حرفـهای قـشنگـشون رو براش تکرار میـکنم
دل دوتایـیمـون باز میـشه... عاشـق تر ازهمیـشه بر میگردیـم خـونه... فـقـط

کاش قسـمتـم بـشه ببرمـش شلـمچه



گـــآهی که چادرت خاکی می شود از طعنه های مردم شهــــــــر ....

یاد چفیه هایی باش که برای چـــــــــــــآدری ماندنت ، خونی شدند ...


  • سیــــده گمنــــام

خونش را داد

تا خواهرانمان مجبور نباشند حجابشان را بدهند

و شهید حاضر است و می بیند

پس بیا

شرمنده نگاهش نشویم



  • سیــــده گمنــــام