رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «شهدا و شهادت» ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم

دست‌نوشته ها و برنامه های روزانه شهید دانشگر است
که عدم دروغ، غیبت، سوء ظن، نگاه به نامحرم، حفظ بیت المال، خواندن نماز شب
ورزش،خواندن کتاب و برنامه کاری و منظم از جمله برنامه های روزانه بارز شهید دانشگر است
شهید دانشگر در قسمتی از دست‌نوشته خود می گوید:
«می خواهم عوض بشوم  همه ی زندگی ام را عوض بکنم می خواهم آن کسی باشم که دوست دارم نه آن چیزی که یک ذهن مریض از من ساخته است هرگز از تاخیر و دیر شدن به آرزوهایم
نا امید نمی شوم زیرا بخشش الهی به اندازه ی نیت است»

مدافع حرم شهید عباس دانشگر













+ میدانی بهانه نمیتواینم بیاوریم نه دهه 50 بود نه دهه 60 ....
شهید عباس دانشگر متولد 72 یکی از جوان ترین شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س)
که بیستم خرداد ماه امسال در سوریه به شهادت رسید +

من و تو برنامه امون برای بعد ماه رمضان چیه ...
از شب قدر تا به حالا ,حالت با اعمالت خوب هست ؟
سر قولت با خدا مانده ای !
برنامه هامون رو نوشتیم ...؟ شروع کردیم به عمل کردن ؟


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

علی عبدالعلی زاده:
شاید شما یا خیلی‌های دیگر ندانید که مهدی هرگز از شهرداری حقوق نگرفت.
کل حقوق ماهانه‌اش را با حسابداری طی کرده بود و با مسئولش قرار گذاشته بود
که معادل حقوقش را بدهند به هر کس که امضای او پای کاغذش باشد.
هر مستحق و مستمندی که می‌آمد پیش مهدی، با همین یادداشت‌ها و با همین حقوق
خودش نا امید از شهرداری نمی‌رفت بیرون. هیچ‌ کس هم این را نمی‌دانست. من هم همینطور.
اینطوری شد فهمیدم که بعد از اینکه مهدی رفت جبهه، رئیس حسابداری آمد به من گفت:
"آقای باکری به ما بدهکار است. چون بیشتر از حقوقش نوشته."

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز بهم گفت« بیا اینماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم،
تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همهچی را نوشتم ؛
از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم،
شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید،
داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند
گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب دوم، چاپ اول، ص 18


+ شهید باکری در حفظ بیت‌المال و اهمیت آن توجه زیادی داشت،
حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر می‌داشت و از نوشتن
با خودکار بیت‌المال حتی به اندازه چند کلمه منع می‌کرد.
مدیران چگونه به باکری ها جواب خواهند داد.؟


* در شب بیست و هفتم هم گفته اند احتمال شب قدر بودن هست +
خیلی التماس دعا


بعدا نوشت :

پای درس حاج آقای سلامتی شب 27 رمضان
بنده خدایی نقل می کرد یکی از رفقایی که شهید شده بود را در عالم رویا دیدم و عرض کردم
آیا شما که از این عالم منتقل شدید آیا محضر ائمه اطهار و حضرت رسول علیهم السلام
مشرف می شوید و زیارت میکنید؟در جواب با شعف و‌بهجت خاصی گفت بله، به دفعات این توفیق نصیب ما می شود.عرض کردم آیا حضرت زهرا سلام الله علیها را نیز زیارت میکنید؟
گفت خیر!چون من از سادات و اولاد حضرت نیستم.
عرض کردم در آن دنیا،بیشتر کدام عمل یا گناه را سخت میگیرند؟
گفت در این دنیا دروغ و خوردن شراب را بیشتر از همه سخت میگیرند


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

چه عهدی با خدا و مولای خود بسته بودی؟
تولد : 21 رمضان
شهادت : 21 رمضان
مصادف با  شهادت امام علی علیه السلام
هنگام شهادت هم 21 ساله بود...

شهید سید علی دوامی همچون مولایش علی وار زیست و علی وار شهید شد..

شهید دوامی سمت چپ

نماز شب علی هرگز ترک نمی‌شد، تا طلوع آفتاب نمی‌خوابید. می‌گفتم:«علی‌جان! بخواب خسته‌ای!» می‌گفت:«کراهت دارد.» هیچگاه نمی‌توانم حالات سیدعلی را هنگام نماز خواندن توصیف کنم. او همچون فردی ناتوان و فقیر به روی قبله می‌نشست، با گردنی کج با خشوع با خدای خویش راز و نیاز می‌کرد. سجده‌های طولانی،‌ حالات عرفانی و روحانی خاصی داشت. گاهی که نماز می‌خواند از پشت به او نگاه می‌کردم، می‌گفتم:«خوش به حالت سیدعلی! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلومیت و ایثارت چون جدت امام حسین (ع) و سجده‌هایت چون امام سجاد (ع) است.»

مراسم تشییع پیکر علی خیلی شلوغ شده بود، سفره عقدش را پهن کردم روی نان سنگک که همیشه نوشته می‌شد «پیوندتان مبارک» این بار نوشتیم «شهادتت مبارک» مداح آوردیم و علی را کنار سفره دامادی‌اش خواباندیم. به عکاسی هم که آمده بود گفته بودیم از تمام لحظات عکس‌برداری کرده و برایمان ظاهر کند.

در همین هنگام برادرم آمد پیشم و گفت: فاطمه جان، لحظه‌ای سید علی را دیدم که خندید، لبخند زد، گفتم:«مگر نگفته‌اند که شهدا زنده‌اند، سید علی پیش جدش می‌رود باید هم خوشحال باشد» اما پیش خودم گفتم:«شاید دایی علی، در شرایط و فضا قرار گرفته که چنین حسی داشت؛ چهار روز بعد عکس‌های عقد علی حاضر شد در یکی از عکس‌ها لبخند علی روی لبانش نقش بسته بود، دایی راست گفته بود پسرم می‌خندید. این حالتش را علما نشانه معنویتش می‌دانستند.

فاطمه نیکدوز مادر شهید سیدعلی دوام


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت:
«بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت
و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند
حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره»
هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود
از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت،
اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد:
«خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند
انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود،
همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد.
آتش که به سرش رسید، گفت:
«خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم.
لااله الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم
»
به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی
سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد
و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا
؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟»
حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد
دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم، که دیدیم سه – چهر نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته
اند. حسین گفت:
« وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون، همه با هم تلف می شن
همون یکی بس نبود؟»
نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان باند شد و گفت:«حسین آقا! جمعش کردیما»
حسین گفت:«چی چی رو جمع کردین؟» طرف گفت: «همه ی هیکلش شد همین یه گونی»
فهمیدیم، جنازه ی همان شهید را می گوید که دوساعت قبل داخل نفربر سوخت
دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند. حسین آقا، از موتور پیاده شده و گفت:
«جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخونیم. ایشالا مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم»

روایت «علی مسجدیان» از رزمنده گان پرسابقه ی لشکر14 امام حسین(صلوات الله علیه)



+ من چطوری جواب بدم حاج حسین ؟! منی که اصلا نمیدونم چیکار میکنم ....
یاد گرفتم با یه جمله خودم رو خلاص کنم بگم "شهدا شرمنده ام "
حاج حسین من که بلد نیستم شب های قدر چی بخوام !
منی که یه خورده تو سختی می افتم شروع میکنم به داد و بیداد که خدا چه وضعشه
منی که شهادت بی درد میخوام
حاج حسین میبینی اوضاع من خراب !
قسمت میدم به حضرت زهرا دستم رو بگیر



  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

چه آرزوهای قشنگی می کردن و چقد زیبا اجابت می شد...

حاج احمد آرزو کرده بود:
"بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی اسرائیلی ها کشته بشم"
و حالا دست اونهاست...

حاج همت از خدا خواسته بود:
"مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم"
ترکش خمپاره سرش رو برد...

شهید برونسی همیشه می گفت:
"دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم"
سالها پیکرش مفقود بود...

آقا مهدی باکری می گفت از خدا خواستم:
"بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه"
آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد...

حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم:
"در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم"
تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد...

اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک...


+ ما برای این شب ها چی آماده کردیم ...!
قراره تو این شب ها چی بخواییم ؟ خوب فکر کردیم ؟ هزاران و میلیون ها شب قدر قراره بیاد و بره
ولی سهم من و تو معلوم نیست چند شب قدر
مبادا از دست بدیم


محمدجان! عزیزم!
من تو را از خدا برای خودم نخواستم. از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان(عج) بشود. همیشه آرزو داشتم پسرم عصای دست امام زمان(عج) باشد؛ نه عصای دست من!!! محمدجان! مهم‌ترین وصیّتی که به تو دارم، تبعیّت کامل از ولیّ فقیه است
بعد از آن ارتباط با قرآن و عترت. زندگی نکن برای خودت، زندگی کن برای مهدی(عج)؛
درس بخوان برای مهدی(عج)؛ ورزش کن برای مهدی(عج)

قسمتی از وصیت شهید مدافع حرم
حمیدرضا اسداللهی

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند
سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره ...

چپى ها مى گفتند «جاسوس آمریکاست. براى ناسا کار مى کند.»
  راستى ها مى گفتند «کمونیسته.» هر دو براى کشتنش جایزه گذاشته بودند
ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کند.
یک کمى آن طرف تر دنیا، استادى سر کلاس مى گفت
«من دانش جویى داشتم که همین اخیراً روى فیزیک پلاسما کار مى کرد.»

با خودش عهد کرده بود تا نیروى دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران.
نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود.
گفت «به دکتر بگو بیا تهران.»گفت «عهد کرده با خودش، نمى آد.»
گفت «نه بیاد. امام دلش براى دکتر تنگ شده.»
بهش گفتم. گفت «چشم. همین فردا مى ریم.»

مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر



" خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی."

مناجات شهید چمران


+هم می‌توان دانشمند بود،هم عارف،هم مجاهد،و هم شهید شد.
راهی که مصطفی چمران نشانمان داد
و این قطره‌ای بود از دریای خروشان عشق و معرفت و اعتقاد فرزندان خمینی(ره).
و تو ای فرزند نسل سوم این تفکر خدایی، به گوش باش، شاید همین فردا صدای
"هل من ناصر ینصرنی" عاشورایی دیگر را بشنوی، فکرو عملت را آماده کن برای خدایی شدن


  • سیــــده گمنــــام
هو الرحمن الرحیم

حاج آقا جواد تاجیک مشاور سردار باقرزاده و دبیر ستاد مرکزی راهیان روایت میکردند
چند سال پیش از جنوب کشور به سوی مشهد مقدس تشییع سراسری داشتیم
کاروان شهدا ی تازه تفحص شده در بین مسیر از ورامین هم رد می شد
مادر یک شهید مفقود اهل ورامین تعریف می کرد:
"من در منزل خواب بودم که فرزند شهیدم آمد به خوابم و گفت مادر چه نشسته ای؟
بلند شو بیا استقبال شهدا!
من نمی دانستم فرزندم در بین این شهداست
رفتم تشیبع شهدا و بچه ام را در بین شهدا پیدا کردم و تا یک جایی مشایعت کردم و برگشتم منزل
کاروان هم رفت سمت مشهد همان شب دوباره خواب پسرم را دیدم
به من گفت مادر به مردم بگویید
به این شهدا  نگویید یک مشت استخوان!
مادر! هنگامی که مردم چفیه هایشان را می انداختند بالای تریلی که دژبانها این چفیه ها را به
تابوت شهدا متبرک کنند، ما شهدایی که اسم داشتیم چفیه ها را می گرفتیم
و آن را به شهدای گمنام متبرک می کردیم و به مردم بر می گرداندیم"





+یکسال گذشت از اومدن قهرمانامون , غواص های خط شکن
175 ماهی عاشق


چه زیباست گمنامی
  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

من کوچکتر از آن هستم که بخواهم کسی را نصیحت و یا راهنمایی کنم چون که خود من گناهکار هستم
اما چیزی که مرا در این دو سه ماه گذشته بسیار اذیت کرده این بود که بسیاری از مردم و حتی دوستان
و همکاران و آشنایان می گفتند که این رزمنده ها که به سوریه میروند برای پول و ارزشهای مادی است,
برای اعراب می جنگند,این جنگ چه ربطی به ما دارد ,مگر به کشور ما حمله کرده اند
این را به همه شما می گویم عزیزان به فرموده حضرت آیت الله امام خامنه ای
اگر ما الان در سوریه نمی جنگیدیم باید در کرمانشاه و همدان با این خدانشناس ها می جنگیدیم
ازشما خواهش می کنم این حرفهارا نزنید چون دل امام زمان(عج) را به درد می آورید

بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم حیدر ابراهیم خانی



+خیلی ها می پرسند اصلا ماجرا از کجا شروع شد؟
جواب در یک جمله خلاصه می شود. از یک باور، از یک منش.
حرف و عمل یکی بود. آدمی نبودند که درباره چیزی حرف بزنند و شعار بدهند و نوبت به میدان عمل
که برسد پای حضورش بلنگند
حرفشان این بود که: "سال هاست روضه در و دیوار در ایام فاطمیه خوانده می شود و
ما گریه می کنیم. آه می کشیم که اگر ما آن روز بودم، اگر در زمان وقوع آن فاجعه بودیم،
اگر ما زودتر به دنیا آمده بودیم و در آن عصر بودیم، نه!
هرگز اجازه نمی دادیم که دری آتش بگیرد، که کسی بین در و دیوار....
در ایام محرم دلمان می گیرد که چرا امامان انقدر تنها بود؟ که کاش در آن معرکه بودیم
کاش یکی از آن کسانی می بودیم که جانمان را سپر جانتان می کردیم، به جای تن شما
تن ما زخم برمی داشت، به جای شما سنگ می خوردیم، به جای شما سر من بود که...
حسرت مان غروب عاشورا اوج می گیرد. آن زمان که خیمه ها محافظی ندارند
وقتی آتش به دامان خیمه ها می گیرد و دخترکان یتیم با پای برهنه به دشت پر خوار می گریزند
و باز کسی برای یاریشان نیست
بغض خفه مان می کند که ای کاش می بودیم آن زمان تا کار به آنجا نرسد
که وقتی کسی نیست تا زینب را که خود را مهیای اسارت کرده سوار بر مرکب کند
و او نگاهی به سمت علقمه می کند که یعنی برادرم عباس کجایی؟
حکایت در و دیوار، خورشید بر نیزه، تنهایی زینب، اسارت آل الله...
سهم ما از شنیدن همه این ها این است که اگر من آن زمان بودم...
نه! اشتباه نکن
از آنجا که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا، اتفاقا امروز همان روز است
امروز می توانیم درست همان جایی باشیم که همیشه با حسرت می گفتیم
کاش من در آن زمان بودم...
که اگر امروز نباشی شک کن به تمام ای کاش هایت و بدان آن روز هم تو از معرکه فرار می کردی...
همه چیز از همین باور شروع شد

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ....


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

امروز روز پنجم است که در محاصره ایم، آب را جیره بندی کرده ایم...
عطش همه را هلاک کرده، همه را...
جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند
دیگر شهدا تشنه نیستند!ا
فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه (س)



بیائید افطار بعد از هر آب خنکی که می نوشیم
بعد از سلام بر امام حسین (ع) و ساقی کربلا
به بچه های گردان حنظله کانال کمیل هم سلام دهیم


نمی دانم چقدر از گردان حنظله می دانی؟! سیصد نفر در یکی از کانال ها محاصره شدند و اکثراً با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقی ها مدام با بلندگو از نیروها می خواستند که تسلیم شوند و بچه ها در جواب با آخرین رمق خود، فریاد تکبیر سر می دادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاورند



  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

ماشین را روشن کردم و به سوی قرارگاه حرکت کردیم
چشم به جاده دوخته بودم و ذهنم در خاطرات دور دست پرسه می‌زد
آفتاب جنوب از پشت شیشه‌های تویوتا اذیت می‌کرد
هر چه می‌خواستم کولر ماشین را روشن کنم، جرأت نمی‌کردم
آقا مهدی،از لحظه‌ای که سوار شده بود قرآن کوچکش را از داشبورد درآورده بود و مشغول قرآن خواندن بود
راه طولانی بود و عرق از سر و رویمان سرازیر بود
"یا علی" گفتم و دکمه کولر را فشار دادم! هوای سرد و لطیف با فشار وارد ماشین شد
جان تازه‌ای گرفتم ولی زیر چشمی آقا مهدی را زیر نظر داشتم
چند دقیقه‌ای نگذشته بود که آقا مهدی انگشت سبابه را لای قرآن گذاشت و
سرش را به طرف من برگرداند و گفت:
- الله بنده‌سی!
می‌دانی کولر را که روشن می‌کنی مصرف بنزین ماشین زیاد می‌شود؟ خاموش کن!
فردای قیامت چه جوابی داریم که به شهدا بدهیم... خاموش کن!
مگر در سنگر، بچه‌ها زیر کولر نشسته‌اند که تو کولر روشن می‌کنی؟



می‌دانستم نمی‌گذارد، کارش همین بود
کولر را که باز می‌کردم بر می‌گشت بطرف من: "برادر فرجاد! باز چه شد؟"
و من کولر را خاموش می‌کردم. آقا مهدی خود را از داشتن خیلی چیزها محروم می‌کرد
و همه کس نمی‌توانست با او کنار بیاید
گاه آنچنان بود که لج می‌کردی و می‌خواستی در کنارش نباشی؛
"بیا حساب کن ببینم در بیست – سی کیلومتر راه، مصرف بنزین این ماشین چقدر می‌شود؟"
می‌نشستی حساب می‌کردی. نمی‌دانستی برای چه می‌خواهد،
حتما برای لشکر می‌خواهد برنامه ریزی کند و یا می‌خواهد مسئله
حمل و نقل نیرو به منطقه عملیاتی را برآورد نماید... معما که حل می‌شد، دست در جیب می‌کرد و
پول بنزین بیست – سی کیلومتر را بیرون می‌آورد و به حساب لشکر می‌ریخت.
"اگر یادت باشد آنروز بیست –سی کیلومتر از همین ماشین برای کار شخصی استفاده کردیم...
یادت که هست؟" و تو نگاه می‌کردی که یعنی چه؟
مگر خرید برای خانه، آنهم خانه خودت کار شخصی است؟
همسر تو اگر در زیر آتش دشمن در اهواز زندگی می‌کند، مگر می‌تواند رزمنده نباشد؟
ولی آقا مهدی برای تمامی کارهای خود دلیل قانع کننده‌ای داشت

شهید مهدی باکری , خداحافظ سردار، سید قاسم ناظمی، چاپ اول، ص ۱۱۶ - ۱۱۵


+ داشتم حساب کتاب میکردم تو مدرسه , دانشگاه , تو جامعه ؟! من چقدر مواظب بودم و هستم !

  • سیــــده گمنــــام