دفترچه
کوچکی همیشه همراهش بود.
بعضی وقت هابا عجله از جیبش در می آورد و علامتی
در یکی از صفحاتش می گذاشت.
می گفت:« اشتباهاتم را توی این دفترچه می
نویسم».
برایم عجیب بود محمد رضا- اسوه اخلاق و تقوا ی بچه ها – آنقدر
گناه داشته باشدکه
برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد.
چند روز
قبل شهادتش به طور اتفاقی دفترچه اش را نگاه کردم.
خوب که ورق زدم دیدم
بیشتر صفحات دفتر، مثل قلب خود محمد رضا سفید سفید است
مجموعه رسم خوبان , کتاب مبارزه با نفس , ص36
شهید محمد رضا ایستان
چند وقتی الحمدالله شروع کردم از خودم حساب کشیدن ..... احساس میکنم زندگیم خیلی بهتر شده
شما هم میتونید شروع کنید
+ دوست دارم از الان نفسم اینقدر پاک پاک بشه که با صفا و پاکی وارد فاطمیه بشم بعد اون این دل پاکم هدیه باشه نیمه شعبان به حضرت مهدی و بعد دیگه آماده آماده برای شب های قدر
ان شاء الله
از
خواب که بیدار شد، خنده روی لبش بود،
با مهربانی گفت:
«فرشته! وقت وداع
است، بگذار برایت خوابم را بگویم خودت بگو اگر جای من بودی میماندی توی
دنیا؟»
دستش را گرفتم، شروع به صحبت کرد :
«خواب دیدم ماه رمضان است و
سفرهی افطار پهن است همهی شهدا دور سفره نشسته بودند
به آنها حسرت
میخوردم یک نفر به شانهام زد نگاه کردم حاج عبادیان بود گفت:«باباکجائی؟»
ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشتهای»
بغلش کردم و گفتم من هم خستهام حاجی
دست گذاشت روی سینهام، گفت:
«با فرشته وداع کن بگو دل بکند آن وقت میآیی
پیش ما ولی به زور نه».
همانطور نگاهش کردم ادامه داد:«اگر مصلحت باشد خدا
خودش راضیت میکند»
گفتم:«قرار ما این نبود، بغض تلخی بر جانم نشست، شبهای
آخرحیاتش بود،
آنژیوکت از دستش درآمده بود خون بسیاری روی زمین ریخت پرستار
را صدا زدم،
صدای اذان که در اتاق پیچید آماده نماز شد، وضو گرفت با یک
لیوان آب غسل شهادت کرد،
نگاهم کرد برای آخرین بار گفت:
«تو را به خدا تو را
به جان عزیز زهرا (س) دل بکن»
دلم نمیخواست او را از دست بدهم، اما او
زجر میکشید».
لبخندی مهربان بر گوشه لبش بود، تشنگی بر او غلبه کرد آب
ریختم در دهانش،
اما نتوانست قورت بدهد، آب از گوشه لبش ریخت،
اما «یاحسین»
تشنگی زینت بخش لبان ترکیدهاش شد
از لابهلای خاطرات همسر:
«گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد
می شد و طولانی.
دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل
او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوری؟
منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و
گریه هات برای خدا باشد،
اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی،
بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.»
و او همه ی زیبایی را در منوچهر می
دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد
شهید سید منوچهر مدق
کنار خیابان داشتم با ابراهیم صحبت میکردم یکهو دیدم صورتش سرخ شد.
رد نگاهش را دنبال کردم؛ یک زن بدحجاب کنار کیوسک تلفن
ایستاده بود.
ابراهیم با ناراحتی رویش را برگرداند. با همان ناراحتی هم گفت:
غیرت شوهرش کجا رفته؟! غیرت پدرش کجا رفته؟!
غیرت برادرش کجا رفت؟!
رو کرد به آسمان و با حالی پریشان گفت:
«خدایا تو خودت شاهد باش که ما حاضر نیستیم چنین صحنههای خلاف دینی را در این مملکت ببینیم؛
مبادا به خاطر اینها به ما هم غضب کنی و بلاهای خودت را بر سر ما نازل کنی!
ساکنان ملک اعظم 5 , شهید ابراهیم امیر عباسی , ص 23
امام رضا فرمودند :
رسول خدا هفت گروه را لعن می کردند , یکی دسته از آن ها مردانی هستند که از زنان خود غافل باشند
مستدرک الوسائل , ج 14,ص291و بحار,ج76,ص116
+ امشب شب شهادت , بیایین قول بدیم به حضرت معصومه اونی باشیم که حضرت میخوان
قول بدیم منتظر واقعی باشیم
کلاس چهارم یادتونه توی کتاب درسیمون یه پسر هلندی بود که انگشتش را گذاشته بود توسوراخ سد تا سد خراب نشه؟؟؟ قهرمانی که با خاطره اش بزرگ شدیم ..."پطروس"
تازه تو کتاب عکسی هم از پطروس نبود وما هیچ وقت تصویرش رو ندیدیم ...!هر کدوممون یه جوری تصورش را کردیم
فقط علی اکبر شیرودی چیزی نفهمد