شهادت یعنی :
متفاوت به آخر برسیم
واگرنه
مرگ پایان همه قصه هاست
من آخر طاقت ماندن ندارم , خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟ در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم بیا این بار محکمتر بکوبیم
بکوب ای دل که این جا قصر نور است بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
63 شهید امدند
تا بگویند امنیت امروز
مرهون خون ماست نه مذاکرات
دقیقا مقابلمون، تکفیریهای لعنتی اند
تعدادِ زخمی هامون رفته بالا
دلمون گرمه به حضرت زینب
دو تا شهید دادیم، هشت تا زخمی، ولی دلمون گرمه که راه خوبی رو انتخاب کردیم
شارژِ موبایلم تموم شده، دیگه زیاد نمیتونم صحبت کنم
چون مموری های گوشی ام رو برداشته بودم، حافظه ای برای ضبط فیلم ندارم .
( نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد ) : اگه ما رو بعد دیدید که هیچ، توفیق ازمون سلب شده
یا حسین ... اگرم ندیدید، ما رو حلال کنید، از ته دل حلال کنید
خیلی بد کردیم ، خیلی
بندگی خدا رو نکردیم ... ( هق هق گریه امانش نمی دهد ) ... (با بغضی در گلو به سختی می گوید)
" خدایا بنده خوبی برات نبودم" ... ( ادامه می دهد ) :
شرایطِ سختیه , گریٓم نه از ترس بود, از اینکه بندگی خدا رو نکردم بود.
یا حسینِ زهرا ... ( صدای تک تیر اندازها قطع نمی شود ، ادامه می دهد ):
این خمپاره اخری، یکی از بچه ها، پای چپش قطع شد
دستام الان پر خونه موبایلم هم، همینطور الان پایِ قطع شدش، یه طرف، تنش یه طرف ..
"یا حسین، یا حسین" ... ( گویا یکی از نیروهایش اجازه عقب نشینی می خواهد ، فریاد می زند )
: نه نه ! عقب نشینی تو کار نیست، سنگر رو حفظ کن ! سنگر رو حفظ کن !!!
( در اخر، پشت بیسیم از هم رزمانش می خواهد اگر میتوانند کسی را بفرستند که برایشان اب ببرد،
که پاسخ منفی است ! ).
می گوید : یا علی ، کربلا، یا علی کربلا ... .
آنچه خوندید جملاتی بود از فایل صوتی مدافع حرم،
شهید مهدی صابری،فرمانده گروهان علی اکبر، تیپ فاطمیون
دقایقی پیش از شهادت ، در چند ده متری تروریست ها
درد و دل نوشت :
مــن بــه هیچکــس نمیگـویـــم دردم را ،
امـــا ...خـــدایـــــا ... تـــو کـــه میـــدانـــی؟
درمـــانــــم چه است !
خیال شهادتــــ مرا بی خیال عالم کرده....
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
عــجــب مــاهـیـســت ایـن اسـفـنـد
شهید حـمـیـد بـاڪـری : ۶ اســفــنــد
شهید حـسـیـن خـرازی:۸ا ســفــنــد
شهید امیـر حاج امیـنی: ۱۰اســفــنــد
شهید ابـراھـیـم ھـمت: ۱۷اســفــنــد
شهید حجت اللہ رحیمی:۱۸ اسـفــنــد
شهید عبدالحسین برونسی: ۲۳ اسفـنـد
شهید عـبـاس ڪـریـمی:۲۴ اسـفــنـد
شهید مـهـدی بـاڪـری:۲۵اسـفـنــد
حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش،
شدید بود رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد. خودم هم که زنده مانده
بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوی علمیات به مشامش می رسید، به این راحتی
ها دست بردار نبود. یقین کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم. به
فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیک شان نفوذ کرده
باشند.
من درست کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت: یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره.
سینه خیز رفتم تا آخر ستون. سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. با آن حجم
آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه
به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار
می رفتند که صدای ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لای
دندان هایش و فشار می داد که صداش در نیاید. سریع چفیه اش را از دور گردنش
باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود، از لای دندان هاش کشیدم بیرون و
چفیه را کردم توی دهانش.
مابین بچه ها، چشمم افتاد به حسین جوانان. صحیح و سالم بود بردمش عقب ستون.
به اش گفتم: هوا رو داشته باش که یک وقت صدای ناله کسی در نیاید.
پرسید: نمی دونی حاجی می خواد چی کار کنه؟
با تعجب گفتم: این که دیگه پرسیدن ندارد؛ خب برمی گردیم.
گفت: پس عملیات چی می شه؟
گفتم: مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خود کشی!
منتظر سوال دیگری نماندم.دوباره به حالت سینه خیز،رفتم سر ستون، جایی که
عبدالحسین بود.به نظر می امد خواب باشد.همان طور که به سینه دراز کشیده
بود،پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد.اهسته صداش زدم. سرش
را بلند کرد.گفتم:انگار نمی خوای برگردی حاجی؟
چیزی نگفت. از خونسردی اش حرصم در می آمد باز به حرف آمدم و گفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟
آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به
نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد می دونی!
این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم.
سریع گفت: چی؟!
به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی ها بودم. خاطر جمع تر از قبل گفتم: بر می گردیم.
گفت: مگر می شه برگردیم؟!
زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!
چیزی نگفت. تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب: ما دو تا
راه کار بیشتر نداشتیم، با این قضیه لو رفتن مون و در نتیجه، گوش به زنگ
شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه
عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟!
گفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد،
همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم
با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و
پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو.
اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن.
از جام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر
کدام از حرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من. گفتم: معلوم هست می
خوای چه کار کنی حاجی؟
به ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ...
آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده.
کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار، خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن.
هر چه مساله را بالا و پایین می کردم، با عقلم جور در نمی آمد شاید برای
همین بود که زدم به آن درش، توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: این دستور
خودکشی رو به یکی دیگه بگو.
گفت:این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجرا کنی، و حرف هم نزنی.
لحنش جدی بود و قاطع. او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه چنین
برخوردی ازش ندیده بودم. توی شرایط بدی گیر کرده بودم. چاره ای جز انجام
دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم. سینه خیز راه افتادم طرف سرستون.
آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو،
سه، چهار... .
با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم. سر بیست و پنج قدم،
ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا
پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر می ری
جلو. با کمک فرمانده گروهان ها و فرمانده دسته ها، گردان را حدود همان چهل
متر، بردم جلو. یک دفعه دیدم خودش آمد. سید و چهار، پنج تا آرپی جی زن
دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک.
گفت: بله حاج آقا.
عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف.
پیرمرد انگار ماتش برده بود. آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا ! کجا رو بزنیم؟
گفت: شما چه کار داری که کجا رو بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار،
پنج تا آر پی جی زن دیگر هم گفت: شما هم صدای تکبیر رو که شنیدین، پشت سر
سید به همون رو به رو شلیک کنین.
رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنین.
من هنوز کوتاه نیامده بودم. به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دی ها!
خونسرد گفت: دیگه کار از این حرف ها گذشته.
رو کرد به سید آر پی جی زن. گفت: آماده ای سید جان.
پیرمرد گفت: آماده آماده.
پرسید: قبضه رو از ضامن خارج کردی؟
گفت: بله حاج آقا.
عبدالحسین سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی
نگاه کرد. دعایی هم زیر لب خواند. یک هو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله
اکبر
کتاب خاک های نرم کوشک , شهید عبدالحسین برونسی
به خدا قسم ما به بانو مدیونیم...
اگه ما سید علی داریم به حضرت زهرا مدیونیم....
اگه انقلاب ما اسلامی ست به بانو مدیونیم...
اگه ما مشهد و قم و خوزستان داریم به حضرت زهرا مدیونیم...
اگه امنیت و افتخار و عزت داریم به بانو مدیونیم...
اگه سرمون بالاست و روز به روز داریم بالاتر و موفق تر میشیم به حضرت زهرا مدیونیم...
به خدا قسم برای تک تک نفس کشیدنامون به حضرت زهرا مدیونیم...
مدیونیم..
بسم الله
سلام الله علیکم
12 اسفند تولدمه...
از
شانزده سالگی وقتی سر قبر هر *شهید گمنامی* که هم سنم بود میرفتم
احساس
میکردم قرابت و نزدیکی ای دارم با ایشان...
امیدوار میشدم که *شهید*
میشم...
17 18 19 20 21 22 ...
اما
الان دیگه دارم نا امید میشم...
سنّم داره رد میشه از سن شهدای جنگ....
نفس بزرگتر و قویتر میشه...
خدایا ...
حســـــــین جان...
آقای من...
من باورم شده که فدای تو میشوم باور مکن که بگذرم از باورم حسین
تا بزم
روضــههای محرّم مـرا ببر در من بِدَم که آتش خاکسترم حســین
+ به حرمت این روزها که همه عزادار مادر هستیم تبریک نگویید , عاجزانه آرزو دارم برایم دعای شهادت کنید
+ زادروزم رو خیلی دوست دارم 12/12 , آرزو دارم همین روز روز شهادتم باشه در رکاب امام زمان
البته سال قمری 5 شعبان به دنیا اومدم روز میلاد جد بزرگوارم
+ همیشه دعاگوی همه اهالی رفاقت به سبک شهید هستم فراموشم نکنید
نوجوان 13 ساله شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از
شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه چند فرازی از توبه نامه ی
ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه
نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که
ازش سر زده …
بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم…
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم…
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم…
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم…
از این که مرگ را فراموش کردم…
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم…
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم…
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم…
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند…
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم…
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم…
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم…
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم …
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید....
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند…
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود…
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری…
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم…
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند…
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم…
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم…
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم…
از این که ” خدا می بیند ” را در همه کارهایم دخالت ندادم…
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا … به نشنیدن زدم…
فرازهایی از وصیت نامه شهید:
پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من خدا و اسلامم را از شما بیشتر دوست دارم. خواهش می کنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید
پیکر
پاکِ طلبه و هنرمندِ شهید هادی ذوالفقاری،
که روز یکشنبه گذشته ( ٢٦ بهمن )
در اطراف سامراء به شهادت رسیده بود،
ساعت 2 بعدازظهر روز پنج شنبه (
٣٠ بهمن ) در کربلای معلی تشیع و در حرمین شریف اباعبدالله الحسین (ع ) و
ابالفضل العباس (ع ) طواف داده شد و از آنجا طبق وصیت خودش
برایِ دفن در
نجف اشرف، به وادی السلام منتقل شد .
از
پیکر مطهر این شهید، تنها نیم تنه بالای آن باقی مانده بود و بدلیل سوختگی
صورت ناشی از انفجار انتحاری ، در ابتدا شناسایی نشده بود و گمان می رفت
که چیزی از پیکرش باقی نمانده ولی بالاخره دوستانش او را در بیمارستانِ
بغداد، شناسایی کردند
دل نوشت :
وقتی یک عمر با تقوا زندگی کنی عاقبتش میشه همین،
خدا برای خودش برگزیدش...
عاقبت به خیری معنای دیگه ای هم میتونه داشته باشه؟
برای
شادی روحِ بلند و ملکوتیِ شهدای انقلاب و دفاع مقدس و مقاومت و دفاع از
حرمین در عراق و سوریه و لبنان ، لطف کنید در صورت امکان فاتحه و صلواتی
قرائت کنید