جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت: یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید امام نوشتن: «انا لله و انا اِلیه راجعون» ما مال خدائیم! آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...
مدتی از شهادت سید گذشته بود . قبل از محرم در خواب سید را دیدم
با سید خیلی درودل کردم . گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی .
گفت : « چرا این حرف را میزنی ؟ هرمشکل و غمی دارید , با نام مبارک مادرم برطرف می شود.»
بعد ادامه داد : « اگر دردی دارید , حاجتی دارید عاشورا بخونید. زیارت
عاشورا درد شما را درمان می کند. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید .»
علمدار من شهید آقا سید مجتبی علمدار
کتاب علمدار , ص 162
+ امشب شهدا همه مهمان ارباب هستند ! سید جان امشب شب ولادت کنار ارباب پیش ارباب و شهدا مارو هم دعا کن !
+ گفت چه رنگی رو خیلی دوست داری ؟ گفتم: سبز پاسداری!
+ دیشب شبکه 1 داشتم دانشجویان دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین رو میدیدم ! لحظه ای که حضرت آقا بهشون گفتن " شما جوانان عزیز و فرزندان و نور چشمان گرامی " حسودیم شد خوشا به سعادت پاسدار های عزیز , بغض وجودم رو گرفته بودم افتخار میکنم به براداران پاسدار عزیزم , خوشا به سعادتشون .... کاش من یک پاسدار بودم سلام بر شما ای عباس های حادثه که در جاده های سرخ ایثار و در مسیر ولایت، پاسدار ارزش های انقلابید.
26سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمعآوری و آماده چاپ شد. یکی از
نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری
داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم:شما شهید هادی رو میشناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟ گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمیدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره! برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسیدم: چه حقی!؟ گفت:
در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و
به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمیگشتیم. در
راه جلوی یک مهمانپذیر توقف کردیم. وقتی خواستیم سوار شویم باتعجب دیدم
که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:کلید یدکی
رو داری؟ او هم گفت: نه،کیفم داخل ماشینه! خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. یکدفعه
چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه میکرد.
من هم کمی نگاهش کردم و گفتم:آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم
رو حل میکردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید
هادی مشکلم رو حل کن. تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت. دسته
کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم.
با یک تکان، قفل باز شد. با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر
کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران
کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ با
تعجب گفتم: راست میگی، کدوم کلید بود!؟ پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را
امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلاً وارد
قفل نمیشد!! همینطورکه ایستاده بودم نَفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام
ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی کتاب سلام بر ابراهیم , ص63
+ کلید حل مشکلات کشور در مذاکره با آمریکا نیست ! مذاکره و سازش با خدا و شهداست
سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، یکدفعه دیدم ابراهیم دم در ایستاده. سریع رفتم به سراغش وسلام کردم و گفتم: "چه عجب؟ اینطرفا اومدی" یک مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اکبر عکست رو چاپ کردن!" از خوشحالی داشتم بال در می آوردم، سریع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگیرم که گفت: "یه شرط داره! " گفتم: "هر چی باشه قبول" گفت: "هر چی بگم قبول می کنی ؟" گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل یک صفحه عکس قدی بزرگی از من چاپ شده بود و در کنارش نوشته بود ((پدیده جدید فوتبال جوانان ))و کلی از من تعریف کرده بود. آمدم کنار سکو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابی مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند کردم و گفتم: "دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟ " آروم گفت: "هر چی باشه قبول دیگه ؟" گفتم: "آره بابا بگو"، کمی مکث کرد و گفت: "دیگه دنبال فوتبال نرو!" خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: "دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح می شم ؟ " گفت: "نه اینکه بازی نکنی، اما اینطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو".گفتم: چرا جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عکسم را به خودم نشان داد و گفت: " این عکس رنگی رو ببین، اینجا عکس تو رو با لباس و شورت ورزشی انداخته اند. این مجله فقط دست من و تو نیست، دست همه مردم هست خیلی از دخترها هم ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن." بعد ادامه داد: "چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو می زنم. وگرنه کاری باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو قوی بکن ، ، بعد دنبال ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پیش نیاد. " بعد هم گفت کار دارم و خداحافظی کرد و رفت. من هم که خیلی جا خورده بودم نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم .
از آدمی که همیشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد این حرفها بعید بود.
هر چند بعدها به سخن او رسیدم، زمانی که میدیدم بعضی از بچههای مسجدی و
نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای رفتند و به مرور
به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند
کتاب سلام بر ابراهیم , خاطرات شهید ابراهیم هادی
+همه فکر دربی و آبی و قرمزند! با همین ها مدتهاست سرمان را گرم کردند و ما هم دلخوش و سرخوش تر از دیروز!
حیف این همه تعصب که جای اهل بیت و ناموس! خرج ساق پای میلیاردرهای یک شبه شد!
کاش مثل او بودیم ... کاش موقع سوار شدن به تاکسی , راننده میگفت اول حجاب , اگر رعایت نمیکنید نمیتوانید سوار شوید موقع خرید مغازه دارها میگفتند تا موقعی که اینگونه بد حجاب هستید نمیتوانید خرید کنید در اداره حق نداریم مسائل شما رو رسیدگی کنیم تا زمانی که حجابتان را رعایت نکنید در دانشگاه محل کسب علم است با حجاب باید بود و اگرنه ثبت نام صورت نمیگیرد کاش همه جا شعار ما این بود :
ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
ما اشتباه کردیم , ما مثل آزاده بزرگوار مهدی طحانیان جرات نداریم و نداشتیم . سکوت کردیم در برابر این ننگ و در مقابل بی حجابی سکوت کردیم آقا مهدی را بارهای دیده ایم در تلویزیون , مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، دربرابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، خطاب به شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند و همرزمش علیرض ارحیمی شعررا خواند:ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است , ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه، خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت گفت: حسابت رو می رسم ها! محمود هم خیلی محکم گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن. تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می شد، برایمان خیلی گران تمام می شد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت.
آیت الله میلانی
نقل می کنند روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد
و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به
این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را
نمی شنوم؟ پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت
آمدن را نداشتند. قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و
به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی
ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم
و برگرداندم. وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند. پرسیدم مادرم
چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای.
اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود
امشب مراهم به زیارت ببری؟ هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم.
تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله
هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند. و این شد
که من هربار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم از داخل مضجع
شریف صدای جواب سلام حضرت را می شنوم همه ی این ها از یک دعای مادر است
کتاب داستان های شگفت انگیز, آیت الله
دستغیب + احترام مادر
و پدر را حفظ کنیم که خیرات و برکات بسیاری در آن نهفته است
بعد از نماز روبری مادر نشست میخوام برا یکی که خیلی برام عزیز هست کادو بخری! مادر نگاهی متعجبانه کرد و گفت:دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟! عبدالرحمن با یه حالتی گفت :نه مادر! او انقدر برام عزیز هست که مطمئنم در هیچ مغازه و بازاری جیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشد.. مادر که از حرف پسرش تعجب کرده بود گفت: اون کیه که انقدر برات عزیزه؟ اصلا چرا من باید براش هدیه بخرم؟! عبدالرحمن خنده ای کرد و گفت: اون عزیز خداست مادر که همه ی ماجرا رو فهمیده بود از اینکه او با ایماء و اشاره حرفش را گفته...ب غض کرد و گفت: یعنی میگی تو رو به خدا کادو بدم؟!
گفت:
عازم سفر حج که بودم، جلوی در پادگان امام حسن، سعید را دیدم. گفتم:
آقاسعید! من دارم می رم مکه، سفارشی، کاری نداری؟ گفت: نه سعید جون! "تو
برو مکه، منم میرم فکه؛ ببینیم کی زودتر به خدا میرسه"؟!
رفیقش چند روزى رفت و خونه خدا رو زیارت کرد، و آقا سعید براى همیشه مهمون خدا شد... آسمونى شد
سلام بابای خوبم امام زمان ... سلام آقای من... اگراز حال ما بخواهی بد نیستیم فقط این بغض نیامدنت روی گلویمان می لغزد وجان به لبمان کرده هر شب یتیم توست دل جمکرانیم
جانم به لب رسیده بیا یار جانیم
از بادها نشانی تان را گرفته ام
عمریست عاجزانه پی آن نشانیم
طی شد جوانی من و رؤیت نشد رخت
شرمنده جوانی از این زندگانی ام
آقا جان , مهربان مولایم پدر مهربانم روزتان مبارک
حاج سعید حدادیان دو بار در روزهای اخیر این مطلب رو در جمع دانشجوها گفتند و ما رو آتیش زدند: طی این سالها هر وقت خدمت آقا می رسیدم و می گفتم آقا دعا کنید من شهید بشم، آقا معمولا در جواب می فرمودن زنده باشید ان شاالله... اما اخیرا که بعد از روضه خدمتشون رسیدم و این خواسته رو مطرح کردم، آقا با یک مکثی فرمودن: "به شرطی که شما هم دعا کنی من شهید بشم..."
آقا جان! مولای من! پدر عزیز امت اسلام! در
این روزهای مبارک از خدا می خواهم شهادت شما را بعد از انجام رسالت رساندن پرچم انقلاب به دست صاحبش و در رکاب حضرتش قرار بدهد... فدای دست جانبازتان روزتان مبارک
یادمان باشد کـه ! مــدیونیـم.. تـا ابــد ... به مـَردانی کــــه "پـــدرانه" خود را فدا کــــردند تا "مــــن" بمــانم ، تـــا "تـــو" بمانـــــی ... . روزتان مبــــــــــارک ، پـــدران آسمانی
فرا رسیدن میلاد امیر المومنین و روز پدر و هم چنین روز معلم را محضر امام زمان (عج ) و امام خامنه ای و تمام شیعیان جهان و شما بزرگواران و همراهان رفاقت به سبک شهید تبریک و تهنیت عرض میکنم
همیشه حسرت میخورم که کاش بودیم و جنگ را درک می کردیم! حالا هم که منطقه غرب آسیا را غبار جنگ فراگرفته همین حسرت را می خوریم! خدایا روزی ما نشد در فلسطین و لبنان و سوریه و عراق و یمن برای حفظ اسلام بجنگیم. دل خوشیم به همین جهاد فرهنگی که مولایمان فرمود: "زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست!" دلخوشیم به این که وصایای شهدا را عمل میکنیم :حفظ حجاب و حیا " دلخوشیم به این که در این مملکت با " یاد ائمه و شهدا " اسلام را حفظ میکنیم
ای خدای شهیدان؛ ما را در این جهادفرهنگی که هر روز در آن شهید می شویم یاری فرما و سرنوشت ما را چیزی جز شهادت قرار مده
هواپیمای حامل تیم پزشکی ایران همراه با مقادیر قابل توجهی دارو و غذا به سمت یمن حرکت کرد وبعد از طی کردن هزاران کیلومتر به اسمان یمن رسید. همزمان با رسیدن این هواپیما به مرز عمان و یمن جنگنده های آل سعود شروع به تهدید کردند و خواستند هواپیما برگردد. ولی خلبان شجاع و بسیجی ایرانی به تهدیدات آنها توجهی نکرد و هواپیما را تا نزدیکی صنعا رساند. در این حین جنگنده سعودی به هواپیمای ایرانی نزدیک شد وسعی کرد هواپیما را به سمت خاک عربستان هدایت کند که با مقاومت خلبان شجاع ایرانی مواجه شد. هواپیمای شکاری سعودی برای تهدید و ترساندن اقدام به شلیک هشدار کرد، که باز با بی توجهی خلبان ایرانی مواجه شد . خلبان ما ارتفاع هواپیما را کم کرد تا در فرودگاه صنعا بنشیند جنگنده خبیث سعودی اقدام به بمباران بخشی از فرودگاه کرد. . هواپیمای ما اجباراً برگشت و ولی پس از چند دور در نزدیکی صنعا مجدداً به سمت فرودگاه برگشت تا بتواند در صورت امکان، اقدام به فرود کند ولی مجدد جنگنده بمب افکن سعودی رذالت به خرج داد و بخش دیگری از فرودگاه را هم بمب باران کرد تا هواپیمای ما نتواند بنشیند. لذا متاسفانه به تهران بازگشت ولی شجاعت و دلیری ایرانیان را به آنها نشان داد.
وقتی این خبر رو از تلویزیون شنیدم تعجب نکردم بلکه با تمام وجود احساس غرور و افتخار کردم همین خلبان ها همین سربازان ما همه یادگارهای شهید عباس بابایی و خرازی و همت و .... هستند