رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «شهدا و شهادت» ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم

برای تهـیه ی مهمات عملیات ،باید حاج احمد متوسلیان رو می دیدیم .
رفـته بـودیم اتـاق فرماندهی ،اما نبود !
یکی از بـچه ها گـفت: "فـکر کـنم بـدونم کـجـاست."
ما رو بـرد سمــت دسـتشوئــی ها و دیدم حاج احمد اونجاست
داشت در نهایت تواضع دستـشویی ها رو تـمیز می کـرد
رفتم سطل آب رو ازش بگیرم اما نـداد.
گفـتم: « شمـا چـرا حاجی؟!»
همــین طـور کـه کار می کـرد، گفت: « یادت باشه ! فرمانده موقع جنگ برادر بزرگـتر همه حساب میشه
و در بقیــه ی مـواقـع ، کوچک ترین و حقیرترین بـرادر اون ها »

با راویان نور 3 / صفحه148


+ شهید عزادار نمی خواهد؛ رهرو می خواهد



  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود:
یابن الزهرا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت ما در کفن کن .

از بس این شهید به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) علاقه داشته است.
بعد به دوست  روحانی خود وصیت می کنداگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی
آن روحانی می گوید ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند
پیش پدر و مادر آمدم گفتم این شهید چنین وصیتی کرده است آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟
آنان اجازه دادند
در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است :

یا بن الزهرا

یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن

وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن . وقتی آرام شد گفت:
من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود
و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی
وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت:
برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.
من رفتم . در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا  مرا بیرون کرد .
با عجله برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضای این ساختمان غسال خانه بوی عطر گرفته بود.
از دیشب نمی دانستم رمز این جریان چه بود و آن آقا که بود ؛ اما حالا فهمیدم

منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 96
به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه117


+
هر چه زمان می گذرد،مردمان زمین افسرده تر می شوند!!!
این خاصیت دلبستگی به زمـــــان است…

خوشا بحـــال آنان که؛ به جای زمـــان،
به صاحــــب الزمــــان دل بسته اند…


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

رفقا خبر دارید...
هنوز که هنوز است مهدی باکری از عملیات فاتحانه خیبر بر نگشته ...
خبر دارید که غلامحسین توسلی آن دلیرمرد خطه جنوب مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت...
از ابراهیم هادی خبری دارید...
بعد از اینکه یارانش را از کانال کمیل به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید...
از جوانانی که خوراک کوسه های اروند شدند خبری دارید...
هنوز از شلمچه صدای اذان بچه ها می آید...
هنوز صدای مناجات رزمندگان از حسینیه حاج همت به گوش می رسد...
هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛
خواهرم حجابت را ...
برادرم نگاهت را ...
هنوز که هنوز است شهدا می ترسند ، از اینکه رهبر رو تنها بگذاریم...
و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند و
منتظر منتقم حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند...



  • سیــــده گمنــــام


هو الرحمن الرحیم

همراه حاج احمد با لباس کُردی، کنار جاده ایستاده بودیم که ماشینی به ما نزدیک شد.
دو نفر از افراد کومله داخل ماشین بودند، آنها به خیال اینکه ما هم از خودشان هستیم نگه داشتند و ما را سوار کردند.
من که زبان کُردی بلد بودم، شروع به صحبت با آنها کردم و پرسیدم:
"از نیروهایی که تازه از سپاه تهران اومدن چه خبر؟" یکی از آنها با ناله گفت:
"چی بگم؟ توی اونها یه کسی اومده به اسم احمد متوسلیان، این بابا پدر ما رو درآورده،
از موقعی که اومده تمام کار و کاسبی ما کساد شده، به تمام کمین های ما ضد کمین میزنه.
عملیاتهاش خانمان سوزه." در تمام این مدت حاج احمد ساکت و آرام نشسته بود و جاده را نگاه میکرد.
در یک آن وقتی فرصت را مناسب دیدم، به سرعت اسلحه را پشت سر یکی از آنها گرفتم،
آنها باورشان نمیشد، ماشین را نگه داشتند،
با کمک حاج احمد دست و پای آنها را بستیم و حرکت کردیم.
در راه خطاب به یکی از کُردها گفتم: "اگر احمد متوسلیان رو ببینی، اونو میشناسی؟"
مرد کُرد گفت: "نه! قیافه شو ندیدم." یک نگاه به حاج احمد انداختم و به مرد کُرد گفتم:
"اون مردی که کنارت نشسته احمد متوسلیانه!" مرد کُرد نگاهی به حاج احمد کرد و حاج احمد هم در چشمان او خیره شد.
هنوز حاج احمد چشم از چشم او برنداشته بود که متوجه شدیم مرد کُرد شلوارش را خیس کرده است.
خنده ام گرفته بود، ماشین را نگه داشتیم و او را پیاده کردیم تا ماشین را نجس نکند.

نقل از: ابراهیمی کتاب زیبای" می خواهم با تو باشم"



  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

یادتان هست همه عین برادر بودند , تاجر و کارگر انگار، برابر بودند
یادتان هست چه شوری همه جا برپابود , عجم و ترک و لر و کرد و عرب آنجا بود
یادتان هست همه گوش به فرمان بودند , سینه چاک سخن پیرجماران بودند
یادتان هست که می گفت اگر پُرباریم , همه را از نمک ماه محرم داریم
یادتان هست که از حیله دشمن می گفت , یادتان هست که از پیله دشمن می گفت
گفت دلداری دشمن دلتان را نَبَرد , مثل طوفان زده ها حاصلتان را نَبَرد
جنگ جنگ است فقط رنگ عوض می گردد , نقشه ها درپی هرجنگ عوض می گردد
چشم وا کن اخوی! خوب ببین یارکجاست , نخل بسیار , ولی میثم تمار کجاست
أین عمار؟! کجائید جوانان وطن؟ , أین عمار؟! بیائید جوانان وطن
ما محال است که از بیعتمان برگردیم , تاکه مثل پسر فاطمه بی سرگردیم
پس از این شام سیه بال سحر می آید , یوسف گمشده دارد ز سفر می آید
یادمان هست که مدیون شهیدان هستیم ؟ , اهل جمهوری اسلامی ایران هستیم




  • سیــــده گمنــــام


هو الرحمن الرحیم

محمودرضا به من فهماند که :
"آماده شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق دارد."
همـسـر شهـید محمود رضا بیضایی


شهید بیضایی در حال خدمت در منزل

زمانی‌که رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله)  می‌خواست اسرای جنگ بدر را بین مسلمانان تقسیم کند،
دائما می‌فرمود: «استوصوا بالاساری خیرا: توصیه کنید که با اسیران خوش‌رفتاری کنند»
سیره ابن هشام: ج‏2، ص 299


شهید محمودرضا بیضایی مانع کتک زدن تروریست اسیر شده توسط سربازان ارتش سوریه میشود



باید که جمله جان شویم تا لایق جانان شویم



  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم
سر کلاس دیدم دارن میگن و میخندن ... تعجب کردم نزدیک امتحان میانترم و خندیدن !
خدا میدونه کدوم بنده خدا رو سوژه کردن واسه خندیدن ...
داشتم کتاب درسی رو میخوندم ! که صداشو شنیدم
درست می شنوم ؟ صدای آقای مهدی !!!  برگشتم عقب دیدم دارن میخندن !
+ بانوی گمنام چرا جواب نمیدی ؟
پس بگو داشتند به من زنگ میزدن ....بچه ها ببخشید گوشیم رو سایلنت بود
پرسیدند آقا اون کیه داره حرف میزنه؟؟
همین که گفتم پیشوازه, اکثرا زدند زیر خنده, که چرا پیشواز اینوگذاشتی ؟؟!؟!
یه آهنگی , محسن چاووشی , یا مازیار فلاحی ,خیلی اگه مذهبی باشه حامد زمانی.این کی هست اصلا؟؟
بهشون گفتم وایسید براتون بگم ایشون کی هستند
- صدای  شهید مهدی زین الدین
+ جدی ؟ گفتم بله بچه ها من جواب نمیدم حالا بیایین دوباره گوش کنید ولی اینبار خواهشا برای مسخره کردن گوش ندید !
اصلا ببینید چی میگه ! چه دعایی میکنه !
وقتی شمارمو گرفتم دکمه بلندگوی گوشی رو زدم که صداشو راحت تر بشنون, آقا مهدی باحالت حزن واون سوز صداش شروع کرد صحبت کردن میگفت:
از خدا میخواهیم به ما شهادت را روزی کندبه نحوی که حتی پیکری هم نداشته باشیم
خدایا...این هدیه ناقابل که جان ماست از ما بپذیر،ای کاش جانها داشتم و در راه امام حسین (ع) فدا میکردم

مسلسل وار از آقا مهدی وخاطراتش گفتم از نیمه پنهان ماه تا خاطرات 7 سردار و ....
بهت همه رو گرفته بود، کسی جم نمیخورد شروع کردن آروم و زیر لب میگفتند
عجب مردی بوده , خدا رحمتش کنه , بابا دمش گرم ...




  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

چیز زیادی از او نخواسته بودند،
گفتنه بودند به خمینی توهین کن تا آزادت کنیم؛ همین!
اما همین چیز کوچک برای او خیلی بزرگ بود.
آنقدر بزرگ که حاضر شد بخاطرش ماه ها اسارت بکشد، با سر تراشیده در روستاهای اطراف چرخانده شود.
ناخن هایش را بکشند و بعد از کلی شکنجه زنده بگورش کنند.
برای دختر هفده ساله ای بنام «ناهید فاتحی» که بعدها سمیه کردستان معروف شد،
تحمل همه اینها آسانتر بود از آنکه به امام و رهبرش توهین کند

کتاب فاتح هشمیز ، شرح زندگانی و خاطراتی درباره شهیده ناهید فاتحی کرجو



امام خامنه ای«حفظه ا...» چه زیبا فرمودند : «با این ستاره ها راه را می شود پیدا کرد.»
و ناهید دختری که همچون اسمش ستاره ای شد که در کهکشان فدائیان ولایت،
نور هدایت را از مقتدای خود و خون شهدای کربلا وام گرفت


+ قرار بود که «راهت» را ادامه دهیم...ای شهید!
مارا ببخش که املایماڹ قدری ضعیف است... ما اکنوڹ «راحت» ادامه می دهیم



  • سیــــده گمنــــام


خبر را که میشنوی دلت آنقدر میگیردو فضای سنگین گلویت را می‌فشرد که نفس نمیتوانی بکشی

هیچکدامشان را نه از نزدیک درک نکرده‌ای و ندیده‌ای،
ولی وقتی تصاویر نورانیشان میبینی و بر عکسهای بی‌آلایششان نگاهی می‌اندازی،
مثل این است که با تک‌تکشان سالیان سال همراه و همراز بوده‌ای

چه سّری است در این نگاههای نافذ که تلاطم قلبت را نیز دو چندان می‌کند؟

خودت هم نمی‌دانی

این چه الفتی است میان دل تو و آن نگاهها. ندیده عاشقشانی و نشناخته مریدشان.

نمی‌دانی…

با نگاهت التماسشان می‌کنی و سفره‌ی دل آشوب زده‌ات را برایشان می‌گشایی

به حال و هوایشان غبطه می‌خوری و افسوس به خاطر غفلت خود


زمستان ۶۵؛کربلای چهار؛گردان یاسین؛
نوجوانان غواص؛
175 غواصی که رفتند و فقط ۴ نفر برگشتند و حالا پیکر مطهرشان در یک گور دسته‌جمعی
با دست های بسته شده
در عراق تفحص شد و برگشت!

الهی هیچ مادری این خبر رو نشنوه ...


  • سیــــده گمنــــام


هو الرحمن ارحیم
سر لج بازی گفتم نمیام , اصلا اینجا مطلب نمینویسم !
نشستم یه دل سیر گریه کردم به خاطر مشکلی که وجود داشت .... داشت !
سپردم به خدا ...سپردم به شهدا ....
وقتی خدارو دارم دیگه بهانه ام چیه ؟
حالم خیلی بهتره  ...
دیشب همش میگفتم عیدی , عیدی , عیدی !
از خود آقا , از خود مهدی زهرا میخواستم
یادمه خیلی وقت پیش داشتم وسایل بابا , کاغذ ها و پرونده هارو مرتب میکردم تا اینکه بین وسایل این رو پیدا کردم
گذاشتم کنار گفتم هر وقت موقعیت و  زمان مناسب بود میشینم میخونم !
وقتی یه دل سیر گریه کردم و خالی شدم ! رفتم نشستم یه گوشه ...
یاد همین دفترچه افتادم ...
سریع پاشدم رفتم زیر زمین آوردمش , شروع کردم صفحه اول رو باز کردن ....
صفحه اول مناجات شهدا رو نوشته بود ...
تا رسیدم به این مناجات شهید

  " خدایا, بارالها, معبودا, معشوقا , مولایم
منِ ضعیف و ناتوان، دوست دارم چشم هایم را , دشمن در اوج دردش از حلقه در بستان در آورد،
و دست هایم را در تنگه چزابه قطع کند، و پاهایم را در خونین شهر از بدن جدا سازد،
و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبار کند، و سر مرا در شلمچه از بدن جدا سازد،
تا در کمال فشار و عذاب، دشمنان مکتبم ببینند که اگرچه چشم ها، دست ها و پاها و قلبم و سینه و سرم را از من گرفته اند اما یک چیز را نتوانسته اند که بگیرند و آن ایمان و هدفم است که عشق به الله و معشوقم و به مطلق جهان هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است "

وقتی که رسیدم به اینجای این مناجات , انگار که جریان برق وصل کرده باشند , تازه فهمیدم چقدر بی عرضه هستم تاه فهمیدم خواست خدا و امام زمان بود تا الان به یاد این دفترچه باشم ! واقعا چرا الان ؟
فهمیدم اگه تحملم کمه از بی ایمانی ! اگر ایمان داشتم میفهمیدم خدایی بزرگتر از مشکلاتم هست
فهمیدم خیلی کار هست باید انجام بدم ...
من از قافله عقبم ... خیلی عقب
مناجات های شهدارو خوندم , چقدر عاشقانه و چقدر نجواشون شیرینه ! از خودم خجالت کشیدم هدف شهدا کجا و هدف من کجا !
صفحات بقیه خالی بود . یادم اومد بابا موقع جنگ خاطرات رو اینجا ننوشته ... بابا یه دفترچه خاطرات برای خودش داره که من یواشکی گذشته ها خوندمش ! و یه روزم به طور خیلی بد لو رفتم ! خاطرات قشنگی که یکی از دوستان بابا اگه اشتباه نکنم 13 سالشه گروه تخریب منطقه حاج عمران ...
از دیشب حالم خیلی بهتره ...
دفترچه عیدی من بود , چیزی که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم
ب طور یقین میتوانم بگم رفاقت به سبک شهید یعنی همین

خدایا!
شرمنده که گنده تر از دهانم حرف می زنم
... تو بزرگی ... ایمان دارم ...
... اما ... من ... دلم شهادت می خواهد ... مُردن را که همه بلدند
من ایمان قوی و زندگی خدا پسندانه میخواهم  ... از همین ها که بوی عشق می دهد ...
دلم میخواهد آنقدر به تو نزدیک باشم که هم در جهاد اکبر و هم در جهاد اصغر پیروز باشم
من دلم گنده تر از اعمالم از تو می خواهد ...
خدایا کج میروم , ولی تو تنهایم مگذار , حتی آنی و لحظه ای مرا به خودم وا مگذار
کاش طوری زندگی کنم که لایق باشم...
اما با این اعمال... بعید میدانم



  • سیــــده گمنــــام