رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۲۵ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است


آیت الله میلانی نقل می کنند روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب
سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم.
از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی
درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند.
قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم.
یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود،
خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را
سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم.
وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند.
پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟
پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای.
اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم.
آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم.
تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود.
وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند.
و این شد که من هربار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم
از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را می شنوم
همه ی این ها از یک دعای مادر است

کتاب داستان های شگفت انگیز, آیت الله دستغیب
+ احترام مادر و پدر را حفظ کنیم که خیرات و برکات بسیاری در آن نهفته است

بعد از نماز روبری مادر نشست
میخوام برا یکی که خیلی برام عزیز هست کادو بخری!
مادر نگاهی متعجبانه کرد و گفت:دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟!
عبدالرحمن با یه حالتی گفت :نه مادر!
او انقدر برام عزیز هست که مطمئنم در هیچ مغازه و بازاری جیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشد..
مادر که از حرف پسرش تعجب کرده بود گفت:
اون کیه که انقدر برات عزیزه؟ اصلا چرا من باید براش هدیه بخرم؟!
عبدالرحمن خنده ای کرد و گفت: اون عزیز خداست
مادر که همه ی ماجرا رو فهمیده بود از اینکه او با ایماء و اشاره حرفش را گفته...ب غض کرد و گفت:
یعنی میگی تو رو به خدا کادو بدم؟!

خاطره ی شهید عبدالرحمن عطوان

منبع:مجله ی شبهای هیئت

+بعد نماز دعای مادر یه چیز دیگه ست...


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم
حالا که می توانیم کربلایی باشیم؛آستین ها را بالا بزنیم
بیایید
عهد کنیم
روزی دو رکعت نماز به نیت پیروزی و سلامتی سپاهیان اسلام بخوانیم ...
شاید در کارنامه عملمان نوشتند:

"روزی 2 دقیقه یاری رزمندگان اسلام"




  • سیــــده گمنــــام

دختر و پسر مذهبی ؛ نسل سوم انقلاب ،داعیه داره فدایی رهبر،
از شهدا میگویند ؛ تمام فکر وذکرشان شده گشتن به دنبال پل شهادت
اما با سیره ی شهدا فرسنگ ها فاصله دارند...
دختری که تمام خاطرات ، وصایا و زیروبم زندگی شهدا را از حفظ است ؛
اما وقتی خواستگاری اجازه ورود میخواهد، آنقدر از ملک و پول و ماشین و سرمایه می پرسد
که وصایا را از یاد میبرد ، سیره شهدا و اشک های دویده به دنبال مادران منتظر راهم ....
از یاد میبرد ک آن زمان ها ، زن هایی بودند که
در زیرزمینی باکمترین امکانات حاصل عشقشان را
با صبر و هجران بوی نم بزرگ میکردند تا همسرانشان آسوده خاطر بجنگند....

بدون منت .....
و پسری که عکس شهدا زینت بخش در و دیوار اتاقش بود،
و هر جمعه راهی گلزار شهرش به یکباره فراموش میکند که وعده ای داشته
بین خودش و دوستان شهیدش
آنقدر به ظاهر و زیبایی و مال وثروت می اندیشد
ک از باطن ماجرا غافل میشود

آنقدر سخت گیری میکند که فراموشش میشود که اسوه اش ازدواج میکرده قربه الی الله ...
نه قربه الی قدو بالای محبوب زمینی!

آن روزها اصلا اهمیتی نداشت ،
زیبارو نباشی ،
یا پول نداشته باشی ،
حتی دست و پایت جا مانده باشد در آن دورها...
مهم این بود که بخواهی با همسرت باشی،شانه به شانه، قدم ب قدم تا خود بهشت...

باهم باشند تا بهشت
این روزها اما بوی گند ادعا به قدری مشام ها را بی حس کرده که دیگر
اسم ساده زیستی شده زیاده روی و اسم تجمل ،عرف....!!
اما خود دانی ؛ میخواهی بدرقه ی راهت دعای عکس زنده روی دیوار اتاقت باشد

یا حرف مردم کوچه و بازار(بخوانید عرف ملون)


  • سیــــده گمنــــام

از خواب که بیدار شد، خنده روی لبش بود،
با مهربانی گفت:
«فرشته! وقت وداع است، بگذار برایت خوابم را بگویم خودت بگو اگر جای من بودی می‌ماندی توی دنیا؟»
دستش را گرفتم، شروع به صحبت کرد :
«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره‌ی افطار پهن است همه‌ی شهدا دور سفره نشسته بودند
به آنها حسرت می‌خوردم یک نفر به شانه‌ام زد نگاه کردم حاج عبادیان بود گفت:«باباکجائی؟»
ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته‌ای»
بغلش کردم و گفتم من هم خسته‌ام حاجی دست گذاشت روی سینه‌ام، گفت:
«با فرشته وداع کن بگو دل بکند آن وقت می‌آیی پیش ما ولی به زور نه».
همانطور نگاهش کردم ادامه داد:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می‌کند»
گفتم:«قرار ما این نبود، بغض تلخی بر جانم نشست، شبهای آخرحیاتش بود،
آنژیوکت از دستش درآمده بود خون بسیاری روی زمین ریخت پرستار را صدا زدم،
صدای اذان که در اتاق پیچید آماده نماز شد، وضو گرفت با یک لیوان آب غسل شهادت کرد،
نگاهم کرد برای آخرین بار گفت:
«تو را به خدا تو را به جان عزیز زهرا (س) دل بکن»
دلم نمی‌خواست او را از دست بدهم، اما او زجر می‌کشید».
لبخندی مهربان بر گوشه لبش بود، تشنگی بر او غلبه کرد آب ریختم در دهانش،
اما نتوانست قورت بدهد، آب از گوشه لبش ریخت،
اما «یاحسین» تشنگی زینت بخش لبان ترکیده‌اش شد


از لابه‌لای خاطرات همسر:
«گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد می شد و طولانی.
دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوری؟
منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد،
اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.»
و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد


شهید سید منوچهر مدق


  • سیــــده گمنــــام



هر آنکه دلش قیمتی شد به عشق

سرش را ستانده اند

آنانکه بی سر اند

سردار ترند



  • سیــــده گمنــــام