رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

هو الرحمن الرحیم



آرام آرام به لحظه های پایانی مهمانی نزدیک می شوی
خوب نگاه کن
سر قولت با خدا مانده ای !

تموم شد..
تموم شد شب های قشنگ
منتظر بودم هرشب مناجات های حاج منصور رو بزارن رو سایت،برم دانلود کنم و...
تموم شد شب هایی که با نگاه تو به این بنده روسیاه اشکام پابه پای مناجات های حاج منصور میریخت...
تموم شد شب و روزهای عشق بازی با تو...
تموم شد شب هایی که میخوندیم دعای افتتاح،مجیر،جوشن کبیر...
تموم شد لحظه های ناب سحر...
تموم شد روزهای پر از عطر حضور تو...
تموم شد...
بماند چقدر غر زدم واسه طولانی بودن روز و تشنگی و گرسنگی...
میترسم زنده نباشم سال بعد..
میترسم حال خوب نداشته باشم سال بعد...
میترسم...
ان شاءالله همه ما بخشیده شده باشیم...
ان شاءالله امسال، آخرین ماه رمضون بدون آقا باشه...
ان شاءالله تا محرم ارباب زنده باشیم...
حیفه این چشم ها برا ارباب گریون نشه...
ان شاءالله برات اربعین همه نوکرا امضا شده باشه

قلبم بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است.. 
و دستانملرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند...
چه کنم؟
بی سحرهای روشن...؟
بی زمزمه های ابوحمزه...؟ 
بی اشکهای افتتاح.... ؟
من بی تو فقیرترین انسان عالمم...خداااا.......
فقیر ترین انسان عالم..


امام صادق علیه السلام :
چون شب اوّل ماه رمضان شود، خداوند، از آفریدگان، هر کس را بخواهد، می آمرزد. پس چون شب بعد فرا رسد، دو برابر آنان را می آمرزد. شب بعد، دو برابر همه آنانى را که آمرزیده و  آزاد کرده است، می آمرزد، تا [آن که در] آخرین شب ماه رمضان، دو برابر آنچه در تمام شب ها آزاد کرده است، از آتش آزاد مى ‏کند.   

  • سیــــده گمنــــام
هو الرحمن الرحیم

آخریـن نفـری که ازعملیـات بر‌می‌گشـت، خودش بـود
یـک کلاهخـود سـرش بـود ، افتـاد تــهِ دره.حالا آن طرف دشمـن و آتششـان هم سنگیـن.
رفت و تـا کلاهخـود را بـرنـداشت، بـرنگشـت
گفتیــم :اگه شـهیـد مـی‌‌شـدی چـی ؟
گـفـت :"ایـن مالِ بیـتُ‌المـال بـود."

یادگاران متوسلیان، صفحه 25


سرما پسرک را کلافه کرده بود.سرجایش درجا می‌زد،ماشیـن تویوتا جلوتر ایستاد، یک نظامی پیاده شد
ـ تو مثلاَ نگهبانی این‌جا ؟ این چه وضعشـه ؟!یکی باید مراقب خودت باشـه.
می‌دونی این جـاده چقدر خطرنـاکه ؟! ببینـم تفنگتــو.
تفنگ را از دست پسـر بیـرون کشیـد.
چرا تمیـزش نکردی ؟ این تفنـگه یا لوله بخاری ؟!
پسر تفنگ راپس گرفت ومثل بچه‌ها زد زیر گریه وگفت : تو چه‌طور جرئت می‌کنی به من امرونهی کنی!
می‌دونی من کی‌ام؟ من نیـروی بـرادر احمـدم ,اگه بفهمـه حسابـتُ می‌رسـه.
بعد هم رویـش را برگردانـد و گفت :
«اصلاَ اگه خودت بـودی میتونستـی تـوی ایـن سـرما نگهبانـی بـدی؟»
مرد نظامی‌ شانـه‌هایش را گـرفت و محکم بغلش کـرد.بی‌صــدا اشک می‌ریخـت و می‌گفت :
«تـو رو خدا منـو ببخـش» !
پسر تقلا می‌کـرد شانه‌هایـش را از دست‌های او بیـرون بکشد.
دستش خـورد به کلاه پشمی‌اش , کلاه افتـاد شناختـش ! حاج احمد متوسلیـان بود !
سرش را گذاشت روی شانـه‌اش و سیـر گریـه کرد.

۱۴ تیرماه سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان توسط رژیم جعلی صهیونیستی
  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

علی عبدالعلی زاده:
شاید شما یا خیلی‌های دیگر ندانید که مهدی هرگز از شهرداری حقوق نگرفت.
کل حقوق ماهانه‌اش را با حسابداری طی کرده بود و با مسئولش قرار گذاشته بود
که معادل حقوقش را بدهند به هر کس که امضای او پای کاغذش باشد.
هر مستحق و مستمندی که می‌آمد پیش مهدی، با همین یادداشت‌ها و با همین حقوق
خودش نا امید از شهرداری نمی‌رفت بیرون. هیچ‌ کس هم این را نمی‌دانست. من هم همینطور.
اینطوری شد فهمیدم که بعد از اینکه مهدی رفت جبهه، رئیس حسابداری آمد به من گفت:
"آقای باکری به ما بدهکار است. چون بیشتر از حقوقش نوشته."

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز بهم گفت« بیا اینماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم،
تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همهچی را نوشتم ؛
از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم،
شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید،
داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند
گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب دوم، چاپ اول، ص 18


+ شهید باکری در حفظ بیت‌المال و اهمیت آن توجه زیادی داشت،
حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر می‌داشت و از نوشتن
با خودکار بیت‌المال حتی به اندازه چند کلمه منع می‌کرد.
مدیران چگونه به باکری ها جواب خواهند داد.؟


* در شب بیست و هفتم هم گفته اند احتمال شب قدر بودن هست +
خیلی التماس دعا


بعدا نوشت :

پای درس حاج آقای سلامتی شب 27 رمضان
بنده خدایی نقل می کرد یکی از رفقایی که شهید شده بود را در عالم رویا دیدم و عرض کردم
آیا شما که از این عالم منتقل شدید آیا محضر ائمه اطهار و حضرت رسول علیهم السلام
مشرف می شوید و زیارت میکنید؟در جواب با شعف و‌بهجت خاصی گفت بله، به دفعات این توفیق نصیب ما می شود.عرض کردم آیا حضرت زهرا سلام الله علیها را نیز زیارت میکنید؟
گفت خیر!چون من از سادات و اولاد حضرت نیستم.
عرض کردم در آن دنیا،بیشتر کدام عمل یا گناه را سخت میگیرند؟
گفت در این دنیا دروغ و خوردن شراب را بیشتر از همه سخت میگیرند


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

روزی حضرت امیرالمومنین (ع) در میان جماعت اصحاب بودند مردی آمد و گفت یا امیرالمومنین
با پسری لواط نمودم پاکم کن ( یعنی بر من اجراء حد فرما )حضرت فرمود برو به خانه ات شاید
سودائی در طبعت حرکت کرده باشد
روز دیگر آمد و همان اقرار را کرد و خواهش اجرای حد را تکرار نمود
حضرت ثانیا فرمود به منزلت برو شاید سودائی در طبعت حرکت کرده و چنین اقراری می کنی
تا آنکه سه مرتبه باز گشته و همان طور اقرار و سپس خواهشش را تکرار کرد
در مرتبه چهارم حضرت فرمود که پیغمبر (ص) در این واقعه سه حکم فرموده
هر یک را میخواهی اختیار کن. یکی اینکه دست و پایت را ببندند و از کوه پرتابت کنند
یا این که با شمشیر ترا بکشند یا با آتش ترا بسوزانند؟
جوان عرض کرد یا امیرالمومنین کدام یک از اینها سخت تر است
حضرت فرمودند سوزاندن با آتش
گفت پس من را بسوزانید همین را انتخاب میکنم
حضرت دستور گودالی درست کنن تا جوان بر گودال بشیند و اتش بریزند بر گودال
جوان قبل از اینکه حکم اجرا شود دو رکعت نماز خواند سپس گفت خدایا گناهی از من سرزده
که تو به آن دانایی و من از گناه خود ترسیدم و به نزد وصی رسول تو آمدم و از او خواهش کردم
مرا از گناه پاک کند او مرا بین سه عقوبت مختار فرمود خداوندا من آن را که سخت تر بود انتخاب کردم
از تو می خواهم که این عقوبت را کفاره گناهان من گردانی و مرا در آخرت با آتش خود در جهنم نسوزانی پس گریان برخاست و در گودال پر از آتش که برایش آماده شده بود نشست
حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام ) بر حالت جوان گریان شد و اصحاب  همه به گریه درآمدند
پس از آن حضرت فرمود بر خیز ای مرد که ملائکه آسمان و زمین را به گریه درآوردی به درستی که خداوند توبه ات را پذیرفت. برخیز و به آن گناهی که کردی نباید برگردی

فروغ کافی کتاب الحدود از حضرت امام جعفر صادق (ع) روایت شده
پای سخنان حاج آقای قریشی




+ ای دل تو چه میکنی ؟! میمانی یا می روی
همان ادم سابق می شوی یا ....

توی سوره یوسف وقتی کار اشتباه برادران یوسف مشخص میشه
گفتن تنها راه اینکه خدا شمارو ببخشه دعای پدرتونه
برادران گفتن قالوا یا ابائنا استغفرلنا انا کنا خاطئین
و مگر نه اینکه پیامبر فرموده
اناو علی ابوا هذه الامة
بیایید از  پدر مهربانمان بخواهیم برای امرزش گناهانمان دعا کند

مولاجانم مهدی زهرا ;
روزی می آیی وما  قرآن به سر،
انگشت اشاره به سمت تومیگیریم و میگوییم: الهی بالحُجَّه بالحُجَّه بالحُجَّه...
آه،دلمان لک زده برای آن روز...

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

چه عهدی با خدا و مولای خود بسته بودی؟
تولد : 21 رمضان
شهادت : 21 رمضان
مصادف با  شهادت امام علی علیه السلام
هنگام شهادت هم 21 ساله بود...

شهید سید علی دوامی همچون مولایش علی وار زیست و علی وار شهید شد..

شهید دوامی سمت چپ

نماز شب علی هرگز ترک نمی‌شد، تا طلوع آفتاب نمی‌خوابید. می‌گفتم:«علی‌جان! بخواب خسته‌ای!» می‌گفت:«کراهت دارد.» هیچگاه نمی‌توانم حالات سیدعلی را هنگام نماز خواندن توصیف کنم. او همچون فردی ناتوان و فقیر به روی قبله می‌نشست، با گردنی کج با خشوع با خدای خویش راز و نیاز می‌کرد. سجده‌های طولانی،‌ حالات عرفانی و روحانی خاصی داشت. گاهی که نماز می‌خواند از پشت به او نگاه می‌کردم، می‌گفتم:«خوش به حالت سیدعلی! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلومیت و ایثارت چون جدت امام حسین (ع) و سجده‌هایت چون امام سجاد (ع) است.»

مراسم تشییع پیکر علی خیلی شلوغ شده بود، سفره عقدش را پهن کردم روی نان سنگک که همیشه نوشته می‌شد «پیوندتان مبارک» این بار نوشتیم «شهادتت مبارک» مداح آوردیم و علی را کنار سفره دامادی‌اش خواباندیم. به عکاسی هم که آمده بود گفته بودیم از تمام لحظات عکس‌برداری کرده و برایمان ظاهر کند.

در همین هنگام برادرم آمد پیشم و گفت: فاطمه جان، لحظه‌ای سید علی را دیدم که خندید، لبخند زد، گفتم:«مگر نگفته‌اند که شهدا زنده‌اند، سید علی پیش جدش می‌رود باید هم خوشحال باشد» اما پیش خودم گفتم:«شاید دایی علی، در شرایط و فضا قرار گرفته که چنین حسی داشت؛ چهار روز بعد عکس‌های عقد علی حاضر شد در یکی از عکس‌ها لبخند علی روی لبانش نقش بسته بود، دایی راست گفته بود پسرم می‌خندید. این حالتش را علما نشانه معنویتش می‌دانستند.

فاطمه نیکدوز مادر شهید سیدعلی دوام


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت:
«بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت
و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند
حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره»
هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود
از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت،
اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد:
«خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند
انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود،
همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد.
آتش که به سرش رسید، گفت:
«خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم.
لااله الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم
»
به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی
سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد
و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا
؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟»
حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد
دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم، که دیدیم سه – چهر نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته
اند. حسین گفت:
« وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون، همه با هم تلف می شن
همون یکی بس نبود؟»
نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان باند شد و گفت:«حسین آقا! جمعش کردیما»
حسین گفت:«چی چی رو جمع کردین؟» طرف گفت: «همه ی هیکلش شد همین یه گونی»
فهمیدیم، جنازه ی همان شهید را می گوید که دوساعت قبل داخل نفربر سوخت
دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند. حسین آقا، از موتور پیاده شده و گفت:
«جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخونیم. ایشالا مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم»

روایت «علی مسجدیان» از رزمنده گان پرسابقه ی لشکر14 امام حسین(صلوات الله علیه)



+ من چطوری جواب بدم حاج حسین ؟! منی که اصلا نمیدونم چیکار میکنم ....
یاد گرفتم با یه جمله خودم رو خلاص کنم بگم "شهدا شرمنده ام "
حاج حسین من که بلد نیستم شب های قدر چی بخوام !
منی که یه خورده تو سختی می افتم شروع میکنم به داد و بیداد که خدا چه وضعشه
منی که شهادت بی درد میخوام
حاج حسین میبینی اوضاع من خراب !
قسمت میدم به حضرت زهرا دستم رو بگیر



  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

چه آرزوهای قشنگی می کردن و چقد زیبا اجابت می شد...

حاج احمد آرزو کرده بود:
"بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی اسرائیلی ها کشته بشم"
و حالا دست اونهاست...

حاج همت از خدا خواسته بود:
"مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم"
ترکش خمپاره سرش رو برد...

شهید برونسی همیشه می گفت:
"دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم"
سالها پیکرش مفقود بود...

آقا مهدی باکری می گفت از خدا خواستم:
"بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه"
آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد...

حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم:
"در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم"
تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد...

اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک...


+ ما برای این شب ها چی آماده کردیم ...!
قراره تو این شب ها چی بخواییم ؟ خوب فکر کردیم ؟ هزاران و میلیون ها شب قدر قراره بیاد و بره
ولی سهم من و تو معلوم نیست چند شب قدر
مبادا از دست بدیم


محمدجان! عزیزم!
من تو را از خدا برای خودم نخواستم. از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان(عج) بشود. همیشه آرزو داشتم پسرم عصای دست امام زمان(عج) باشد؛ نه عصای دست من!!! محمدجان! مهم‌ترین وصیّتی که به تو دارم، تبعیّت کامل از ولیّ فقیه است
بعد از آن ارتباط با قرآن و عترت. زندگی نکن برای خودت، زندگی کن برای مهدی(عج)؛
درس بخوان برای مهدی(عج)؛ ورزش کن برای مهدی(عج)

قسمتی از وصیت شهید مدافع حرم
حمیدرضا اسداللهی

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند
سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره ...

چپى ها مى گفتند «جاسوس آمریکاست. براى ناسا کار مى کند.»
  راستى ها مى گفتند «کمونیسته.» هر دو براى کشتنش جایزه گذاشته بودند
ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کند.
یک کمى آن طرف تر دنیا، استادى سر کلاس مى گفت
«من دانش جویى داشتم که همین اخیراً روى فیزیک پلاسما کار مى کرد.»

با خودش عهد کرده بود تا نیروى دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران.
نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود.
گفت «به دکتر بگو بیا تهران.»گفت «عهد کرده با خودش، نمى آد.»
گفت «نه بیاد. امام دلش براى دکتر تنگ شده.»
بهش گفتم. گفت «چشم. همین فردا مى ریم.»

مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر



" خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی."

مناجات شهید چمران


+هم می‌توان دانشمند بود،هم عارف،هم مجاهد،و هم شهید شد.
راهی که مصطفی چمران نشانمان داد
و این قطره‌ای بود از دریای خروشان عشق و معرفت و اعتقاد فرزندان خمینی(ره).
و تو ای فرزند نسل سوم این تفکر خدایی، به گوش باش، شاید همین فردا صدای
"هل من ناصر ینصرنی" عاشورایی دیگر را بشنوی، فکرو عملت را آماده کن برای خدایی شدن


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

دلم از همه که میگیرد "مُجیر" را باز می کنم
"سُبحانَکَ یا اللهُ،تَعالَیتَ یا رَحمنُ، اَجِرنا مِنَ النارِ یا مُجیر"
کم کم، معصیت هایم از ذهنم عبور می کند
اشک،اشک...
دانه های مروارید اشک هایم را به نخ می کشم، وقتی به صد و یکی رسید نخ را گره میزنم،
شروع می کنم:
استغفرالله ربی و اتوب علیه...
اما مگر معصیت های من با یک دور تسبیح پاک می شود؟
تو نگاهم کردی،گناه کردم ,گفتی توبه کن، نکردم
گفته بودی "شما را نیافریدم مگر برای عبادت"،
 اما من........
اما تو باز هم روزی ام را نبریدی
خندیدم و شکر نگفتم سالم بودم و سجده نکردم
اما بعد از هر قطره اشک شکایت کردم باز نگاهم کردی و خندیدی
ناشکرتر از من نیافریدی، نه؟
 "سُبحانَکَ یا سَیِّدی، یا مَولی، اَجِرنا مِنَ النارِ یا مُجیر"
ای مولای من معصیت هایم بسیار است.
اما تو آن بخشنده ی مهربانی!
یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لهُ
 یا حَبیبَ مَن لا حبیبَ لَهُ
جز خودت چه کسی رفیقم خواهد شد؟
 من که جز تو کسی را ندارم!
اگر تو هم نبخشی به چه کسی پناه ببرم؟
همه حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟... حرف دلم را بزنم یا نزنم؟...
گفته بودم که به دریا نزنم دل ، اما
کــــو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟...




مفاتیح الجنان :
هر که دعای مجیر را در «ایام البیض» [روزهاى سیزدهم و چهارهم و پانزدهم] ماه رمضان بخواند
گناهش آمرزیده مى ‏شود، هرچند به عدد دانه‏ هاى باران و برگ‌هاى درختان و ریگ‌هاى بیابان باشد!
و خواندن آن براى شفاى‏ بیمار و اداى دین و بى‏نیازى و توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است


  • سیــــده گمنــــام
هو الرحمن الرحیم

حاج آقا جواد تاجیک مشاور سردار باقرزاده و دبیر ستاد مرکزی راهیان روایت میکردند
چند سال پیش از جنوب کشور به سوی مشهد مقدس تشییع سراسری داشتیم
کاروان شهدا ی تازه تفحص شده در بین مسیر از ورامین هم رد می شد
مادر یک شهید مفقود اهل ورامین تعریف می کرد:
"من در منزل خواب بودم که فرزند شهیدم آمد به خوابم و گفت مادر چه نشسته ای؟
بلند شو بیا استقبال شهدا!
من نمی دانستم فرزندم در بین این شهداست
رفتم تشیبع شهدا و بچه ام را در بین شهدا پیدا کردم و تا یک جایی مشایعت کردم و برگشتم منزل
کاروان هم رفت سمت مشهد همان شب دوباره خواب پسرم را دیدم
به من گفت مادر به مردم بگویید
به این شهدا  نگویید یک مشت استخوان!
مادر! هنگامی که مردم چفیه هایشان را می انداختند بالای تریلی که دژبانها این چفیه ها را به
تابوت شهدا متبرک کنند، ما شهدایی که اسم داشتیم چفیه ها را می گرفتیم
و آن را به شهدای گمنام متبرک می کردیم و به مردم بر می گرداندیم"





+یکسال گذشت از اومدن قهرمانامون , غواص های خط شکن
175 ماهی عاشق


چه زیباست گمنامی
  • سیــــده گمنــــام