رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۵۷ مطلب با موضوع «ائمه و معصومین» ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم

این روزها دلشوره دارم , تا حدی که نمیتوانم بیایم اینجا چیزی بنویسم ...
کاغذی گذاشته ام جلو خود و هی مینویسم و پاک میکنم
نشسته ام هرچی که از خدا میخواهم رو مینویسم , یکی را اول مینویسم یکی را در آخر قرار میدهم
با هر کدامش زار میزنم !
با خود تمام این یک سال را مرور میکنم (شب های قدر 93 تا امسال )
چقدر بد بوده ام....
یاد دفترچه ام وعهدم با خدا را به یاد می آورم ...یادتان که هست ! من که خوبم یادم هست (+)
هی زمزمه میکنم آماده ای ... زیر لب میگویم نه ....
با تشر به خود میگویم ای داد پس این همه مدت چیکار میکردی ! حواست کجا بود ؟ جوابی ندارم سرم را پایین تر می اندازم !
هق هق کردن هایم شروع میشود ... چه سود !
عمر از دست رفته را میشود جبران کرد ؟


درمانده‌ام و پریشان، از بار سنگین گناهانی که به دوش می کشم
گناهانی که خواسته و ناخواسته مرتکبشان شده‌ام و فراموش کرده‌ام که از گنه کارانم و شاید به قدری با گناهانم همنشین شده‌ام که فرقشان را از ثواب و درستکاری از یاد برده‌ام

خدایا اگر امسال طلبیده ای مرا برای شب های قدر پس فرصت هست ..نه ؟
مثل کسی که فقط امسال فرصت دارد هی تند تند مینویسم
خدایا اول هر دعایم ظهور و سلامتی آقاست
خدایا , کربلا کربلا کربلا
مبادا از حسین جدا شوم ؟ مبادا عمرم به محرم نرسد ؟

و
...
کلی حرف ! همه را تند تند مینویسم
میترسم یادم برود ! میترسم هنگام دعا بی راهه بروم
شب قدر شب یلدای عاشقان خداست و یلدا یعنی تولد
و در این شب‌ ها، خدای مهربان فرصت تولدی دوباره را به میهمانانش عطا کرده
باشد که دوباره متولد شویم؛پاک و منزه از هر پلیدی همچون نوزادی یک روزه

+حاج آقا مجتبی تهرانی رحمت الله برای شب های قدر این رو میگفتند

من همیشه قبل از اینکه از خداوند طلب مغفرت کنم، می گویم خدایا من امشب از تمام کسانی که گردنشون حقی دارم، غیبت من رو کردن، مالی از من خوردن، آزاری رسوندن و… از همه اونها گذشتم. قلباً هم گذشتم و هیچ شکایتی ندارم. خدایا اگر تو امشب من رو نبخشی و از سر تمام تقصیراتم نگذری، من از تو بخشنده ترم و چنین چیزی غیر ممکنه. پس حتما تو من رو بخشیدی. خصوصاً در لیالی قدر اینطور دعا کنید و ببینید چه حالی به شما دست می دهد.
خصوصاً در حق کسانی که به شما بدی کردند؛ بیشتر دعا کنید. ما در روایاتمان زیاد داریم که اگر در حق اینها دعا کنید خداوند چندین برابر اون چیزی که خواستید رو برای خودتون مستجاب میکنه.


+اگر اشکتان لغزید؛ دلتان لرزید؛ کسی اینجا ملتمس دعاست




  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

مجتبـی میرزاجانپــور :
شهیـد،
قهرمان تویـی که خودت رافدای امـروز مـن کردی،
بـدون آنـکه من را ببینـی



+ پیروزی در والیبال رو مدیون این شیرمرداییم

+ضمن تبریک پیروزی غرورآفرین تیم ملی والیبال کشورمان , چقدر خوب بود جوانان عزیزی که دیشب به خاطر برد ایران به شادی و ابراز احساسات پرداختند , رعایت مناسبت شب وفات حضرت خدیجه (س) را هم داشتند و کمی خوددار بودند ، فراموش نکنیم که ما هرچه داریم از پیامبر عظیم الشان اسلام و اهل بیت پاک آن حضرت داریم , سالروز وفات حضرت خدیجه (س) تسلیت .

تو به اسلام مادری کردی , تو به توحید یاوری کردی
عصمت از دامنت چنان جوشید , که به مریم برابری کردی



  • سیــــده گمنــــام
نسل جوان را به جهان رهبری ,جلوه‌ی توحید، علی اکبری
هر که هوای رخ احمد کند , در تو تماشای پیمبر کند



ولادت باسعادت سرو باغ احمدی، آینه‌ی محمدی،
حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان مبارک باد

روز عیده بیایین ادامه مطلب میخوام روحتون شاد بشه :)

  • سیــــده گمنــــام


ابن عباس می گوید:
اخلاق خوش پیامبر صلی الله علیه و آله در مرتبه ای قرار داشت که روزی در مسجد نشسته بود
و اصحاب و یاران آماده به خدمت در حضورش بودند.
در این هنگام مردی بیابانی از در مسجد در آمد در حالی که شمشیری حمایل داشت و سوسماری در دامن، فریاد زد:
ای محمّد! تو جادوگری دروغگو!
یاران در صدد برآمدند که او را به قتل رسانند. حضرت آنان را از این کار باز داشت و به آن بیابانی فرمود:
برادر عرب که را می خواهی؟
گفت: محمّد جادوگر و دروغگو را!
فرمود: محمّد منم ولی نه جادوگرم نه دروغگو بلکه فرستاده خدایم.
عرب گفت: سوگند به بت که اگر مسأله شخصیت و منزلتت در کار نبود این شمشیر را از خونت سیراب می کردم
و سوگند به لات تا این سوسمار به تو ایمان نیاورد، من به تو ایمان نمی آورم! آنگاه سوسمار را رها کرد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای سوسمار! پاسخ داد: لبیک! فرمود: من کیستم؟ گفت: تو فرستاده خدایی.
با این پیش آمد دل مرد بیابانی به نور معرفت گشاده شد و
با نیتی صادقانه به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله اقرار کرده،گفت: یا رسول اللّه!
از در این مسجد درآمدم در حالی که در همه جهان هیچ کس نسبت به تو دشمن تر از من نبود،
اکنون می روم در حالی که هیچ کس را از خود به تو عاشق تر نمی یابم

منهج الصادقین: 9/ 370



رسول خدا (ص) فرمودند: در معراج ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد و
هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزاربند دارد.
آن ملک گفت:من حساب دانه های قطره های باران را میدانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا میبارد تعداد قطره های باران را از ابتدای خلقت تا حال میدانم
ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم.رسول خدا فرمودند:چیست؟
عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد ، دل رمیده ما را انیس و مونس شد .
بعثت پیامبر اکرم بر پیروان حقیقیش تهنیت باد.


+ امروز عیده خواستم یه چیزی ببینید حالتون خیلی خوب بشه ! ببینید


 

  • سیــــده گمنــــام


مرد زشتی بود، چنان زشت که همه از او کناره می گرفتن. او با اینکه قلب مهربونی داشت،
اما مردم وقتی چهره شو می دیدن، فرار می کردن.
چقدر دلش می خواست که رفتار مردم باهاش عادی باشه.
چقدر دلش می خواست که با یکی حرف بزنه و درد دل کنه،
اما همه از او کناره می گرفتن و تنهایِ تنها بود.
حالا که همه از او فراری بودن، اونم سعی می کرد جلوی چشم مردم ظاهر نشه،
اما زندگی و نیازهای روزمره باعث می شد نتونه زیاد از دیگرون دور بمونه.
روزی در حال عبور از کوچه ای بود که دید چند نفری به طرفش می آن.
بعضی از مردم وقتی اونو دیدن، بدجوری روشونو برمی گردوندن،
اما اون چند نفر این کارو نکردن. یکی از اون ها به مرد زشت چهره نگاه کرد و با مهربونی گفت: سلام!
مرد، با تردید جواب سلام را داد و با خودش فکر کرد که آیا رهگذر می خواد مسخرش کنه؟
اما در چهره گندمگون و زیبای رهگذر، اثری از تمسخر نبود.
مرد با تعجب رهگذر را نگاه کرد. با خودش گفت: اون کی بود؟ چرا مثل دیگران اَزم روگردان نشد؟
چنان غافل گیر شده بود که نتونست چیزی بگه.
رهگذر و همراهانش گذشتند، مرد زشت مدتی سر جا ماتش زد و بعد یادش اومد که اسم رهگذر رو نپرسیده است.
جرئتی به خودش داد و گفت: صبر کنید، وایستید.
یکی از رهگذرا برگشت و گفت: کاری داشتی برادر؟
مرد زشت گفت: نه، فقط می خواستم بدونم این همراه شما که آن قدر مهربون با من حرف زد، کیه؟ مرد رهگذر گفت: او رو نشناختی؟ او مولایم امام کاظم(ع) هست.

مرد زشت آهی از ته دل کشید و گفت: جانم به فدای او!


حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم(ع))، حسن حاجیلو


کن روان اشک غم ای شیعه به دامان امروز
تسلیت ده به شهنشاه خراسان امروز
کشته شد موسی بن جعفر ز جفای هارون
زیر زنجیر بلا، گوشه ی زندان امروز 



در برابر اعدام شیخ نمر ساکت نخواهیم ماند
اگر ریاض شیخ نمر را اعدام کند، تیشه به ریشه خود زده،
جهان اسلام و جهان عرب سکوت نخواهد کرد 

مـــــــــرگ بـــــــر آل ســـــعود


  • سیــــده گمنــــام
امام جواد می فرمایند:
در خواستگاری به دین و امانتداری طرف نگاه کنید
اگر به چنین جوانی زن ندادید

تَکُنْ فِتْنَةٌ فِی الْأَرْضِ وَ فَسادٌ کَبیر  73 انفال

من لا یحضره الفقیه، ج‏3، ص: 394

و بی شک این فتنه ها و فسادها عذاب دور شدن از حرفهای شماست یابن الرضا

 



سفارش آیت الله کشمیری رحمة الله :
در زمان هجوم گرفتاری ها و مشکلات ,
قرائت سوره یا ذکری به نیت هدیه به امام جواد عیه السلام موثر و مجرب است

ذکر های آسمانی , باب سفارش ها و دستورالعمل ها , ص80

ولادت امام جواد الائمه برشما مبارک باد



دهم رجب المرجب، ولادت باسعادت کوچک ترین یاور کربلایی و بزرگ ترین باب الحوائج الی الله،
شش ماهه حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام)،
حضرت علی اصغر (ع) فرخنده باد

  • سیــــده گمنــــام

 
فرقی نمی‌کند که معتّز عباسی (لعنت الله) با زهر کین او را شهید کند؛
یا وهابی‌های سلفی بارگاه نورانیش را ویران کنند؛
یا هتاکان مجازی، در فیس‌بوک و وبلاگ‌هایشان به استهزایش بگیرند؛
و یا حتی ما چشمانمان را ببندیم و ساده از کنار این بی‌حرمتی‌ها بگذریم،

زیرا:
با فوت کردن، نمی‌توان خورشید را خاموش کرد.



سامرا یعنی غربت،
یعنی چراغ روضه را که روشن می کنند و
اللهم کن لولیک می خوانند حرم گریه کن ندارد، نیست که بیایند
گریه کن نیست که بیاید و سر به دیوار بگذارد و بلندگو ای دل ای دل کند و دل سبک کنند مهمان ها، شهر؛ شهر غریبه هاست
شهر؛ شهر غربت است، دیگر از گداهای سامرایی هم خبری نیست،




شهادت جانسوز امام هادی(ع) تسلیت باد



  • سیــــده گمنــــام


لازم میدانم برادران و خواهران عزیز را، مخصوصاً جوانها را توجه بدهم به اهمیت ماه رجب.
از این مناسبتها و از این خصوصیاتِ مربوط به ایام و شهور نمیشود به‌آسانى صرفنظر کرد. بزرگان و اهل معنا و اهل  سلوک، ماه رجب را مقدمه‌ى ماه رمضان دانسته‌اند. ماه رجب، ماه شعبان، یک آمادگاهى است براى اینکه انسان در ماه مبارک رمضان - که ماه ضیافت الهى است - بتواند با آمادگى وارد شود. آمادگى به چیست؟ در درجه‌ى اول، آمادگى به توجه و حضور قلب است؛ خود را در محضر علم الهى دانستن، در محضر خدا دانستن - «سبحان من احصى کلّ شى‌ء علمه»
(۱) - همه‌ى حالات خود را، حرکات خود را، نیّات خود را، خطورات قلبى خود را در معرض و محضر علم الهى دانستن؛ در درجه‌ى اول، این مهم است؛ و اگر این حاصل شد، آن وقت توجه ما به کارهایمان، به حرفهایمان، به رفت‌وآمدهایمان، به سکوتمان، به گفتنمان، بیشتر خواهد شد؛ توجه میکنیم که چه میگوئیم، کجا میرویم، چه اقدامى میکنیم، علیه چه‌کسى حرف میزنیم، به نفع چه‌کسى حرف میزنیم. وقتى انسان خود را در محضر الهى دانست، بیشتر متوجه کارها و حرکات و رفتار خود میشود. عمده‌ى اشکالات ما به خاطر غفلتى است که از رفتار و اعمالِ خودمان میکنیم. وقتى انسان از حال غفلت خارج شود، توجه کند که دارد دیده میشود، محاسبه میشود - «انّا کنّا نستنسخ ما کنتم تعملون»
(۲) - همه‌ى حرکات او، کارهاى او در محضر پروردگار است، طبعاً مراعات میکند. با این حالت، با یک طهارتى، با یک نزاهت و پاکیزگى‌اى، انسان وارد ماه رمضان شود - «شستشوئى کن و آنگه به خرابات خرام»؛ شستشوکرده وارد ماه رمضان شود - آن وقت در محضر ضیافت الهى حداکثر بهره را خواهد برد.

ماه رجب را با این چشم نگاه کنید.

دیدار اقشار مختلف مردم ۱۳۹۲/۲/۲۵


سلام بر رجب،
ماه نیایش و رحمت و مغفرت.

میلاد با سعادت امام محمد باقر(ع) بر دوستداران آل الله مبارک باد

  • سیــــده گمنــــام

حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش، شدید بود رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد. خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوی علمیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود. یقین  کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم. به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیک شان نفوذ کرده باشند.
من درست کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت: یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره.
سینه خیز رفتم تا آخر ستون. سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صدای ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لای دندان هایش و فشار می داد که صداش در نیاید. سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود، از لای دندان هاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم توی دهانش.
مابین بچه ها، چشمم افتاد به حسین جوانان. صحیح و سالم بود بردمش عقب ستون. به اش گفتم: هوا رو داشته باش که یک وقت صدای ناله کسی در نیاید.
پرسید: نمی دونی حاجی می خواد چی کار کنه؟
با تعجب گفتم: این که دیگه پرسیدن ندارد؛ خب برمی گردیم.
گفت: پس عملیات چی می شه؟
گفتم: مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خود کشی!
منتظر سوال دیگری نماندم.دوباره به حالت سینه خیز،رفتم سر ستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر می امد خواب باشد.همان طور که به سینه دراز کشیده بود،پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد.اهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد.گفتم:انگار نمی خوای برگردی حاجی؟
چیزی نگفت. از خونسردی اش حرصم در می آمد باز به حرف آمدم و گفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟
آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد می دونی!
این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم.
سریع گفت: چی؟!
به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی ها بودم. خاطر جمع تر از قبل گفتم: بر می گردیم.
گفت: مگر می شه برگردیم؟!
زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!
چیزی نگفت. تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب: ما دو تا راه کار بیشتر نداشتیم، با این قضیه لو رفتن مون و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه
عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟!
گفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن.
از جام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من. گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟
به ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ...
آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده.
کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار، خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن.
هر چه مساله را بالا و پایین می کردم، با عقلم جور در نمی آمد شاید برای همین بود که زدم به آن درش، توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.
گفت:این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجرا کنی، و حرف هم نزنی. لحنش جدی بود و قاطع. او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه چنین برخوردی ازش ندیده بودم. توی شرایط بدی گیر کرده بودم. چاره ای جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم. سینه خیز راه افتادم طرف سرستون. آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار... .
با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم. سر بیست و پنج قدم، ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. با کمک فرمانده گروهان ها و فرمانده دسته ها، گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو. یک دفعه دیدم خودش آمد. سید و چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک.
گفت: بله حاج آقا.
عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف.
پیرمرد انگار ماتش برده بود. آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا ! کجا رو بزنیم؟
گفت: شما چه کار داری که کجا رو بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آر پی جی زن دیگر هم گفت: شما هم صدای تکبیر رو که شنیدین، پشت سر سید به همون رو به رو شلیک کنین.
رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنین.
من هنوز کوتاه نیامده بودم. به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دی ها!
خونسرد گفت: دیگه کار از این حرف ها گذشته.
رو کرد به سید آر پی جی زن. گفت: آماده ای سید جان.
پیرمرد گفت: آماده آماده.
پرسید: قبضه رو از ضامن خارج کردی؟
گفت: بله حاج آقا.
عبدالحسین سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. دعایی هم زیر لب خواند. یک هو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله اکبر

طوری گفت الله اکبر که گویی خواب همه زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد: یا حسین؛ و شلیک کرد.
گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار، پنج تا گلوله دیگر هم زدند و پشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها، حمله شروع شد.
دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد: بگردید دنبال تانک های T- 72 ، ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.
بالاخره هم رسیدیم به هدف، وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند در همان لحظه ها، از حرف هایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم.
افتادیم به جان تانک ها، توی آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: نگاه کن سید جان، این همون T- 72 هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه.
بعد از موفقیت از عملیات رفتم پیش حاجی با اصرار خواستم قضیه رو بگوید , قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم.
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های  بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.
عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم... .

کتاب خاک های نرم کوشک , شهید عبدالحسین برونسی

به خدا قسم ما به بانو مدیونیم...
اگه ما سید علی داریم به حضرت زهرا مدیونیم....
اگه انقلاب ما اسلامی ست به بانو مدیونیم...
اگه ما مشهد و قم و خوزستان داریم به حضرت زهرا مدیونیم...
اگه امنیت و افتخار و عزت داریم به بانو مدیونیم...
اگه سرمون بالاست و روز به روز داریم بالاتر و موفق تر میشیم به حضرت زهرا مدیونیم...
به خدا قسم برای تک تک نفس کشیدنامون به حضرت زهرا مدیونیم...

مدیونیم..                          


  • سیــــده گمنــــام

تا حالا ب تسبیحتون فک کردین؟!
اصلا تسبیح مخصوص خودتون دارین؟!
تسبیح آدم شاهد نمازها و خیلی حرف ها و مناجات و دلتنگی هاست...
یکی از همراهان ثابت شما تو زیارت کربلا و مشهد و قم و....
تسبیح دونه دونه میشماره" ایاک نعبد و ایاک نستعین" شما رو تو نماز امام_زمان (عج) وووو ...
خلاصه ک خیلی عزیزه..
ب نظرم تسبیح عرفانی ترین شیءی هست ک تو عالم وجود داره



+میلادت مبارک، خاتون خانه ولایت، ای پرستار زخم های عاشورایی، زینب علیهاالسلام !
 این رو هم ببینید



+ آرزوم تسبیحم رو با خودم ببرم زینبیه !

  • سیــــده گمنــــام