در روزگار حضرت عیسی(ع) زنی صالح و عابد بود.
چون وقت نماز می شد، هر کاری که بود می گذاشت و به نماز و طاعت مشغول می
شد.
روزی در حالی که نان می پخت، وقت نماز شد. زن نان پختن را رها کرد و
مشغول نماز شد.
در این هنگام شیطان در او وسوسه کرد که تا تو از نماز فارغ شوی، همه نان ها می سوزند.
زن در دل پاسخ داد: همه نان ها بسوزد، بهتر است
که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد.
بار دیگر شیطان وسوسه کرد که پسرت در تنور افتاد و سوخت. زن در دل جواب داد:
اگر خداوند اراده کرده که من نماز
بخوانم و پسرم در آتش دنیا بسوزد،
من به خواست خدا راضی هستم و نمازم را
نمی شکنم؛ چرا که خداوند فرزندم را از آتش نگه می دارد.
در این هنگام شوهر
زن وارد خانه شد و دید زن مشغول نماز است و در تنور هیچ نانی
نسوخته و پسرش
را دید که در آتش بازی می کند و یک تار موی او آسیب ندیده است.
پس از
اینکه زن از نماز فارغ شد واین صحنه را دید، سجده شکر به جا آورد و همراه
با شوهرش نزد
حضرت عیسی(ع) رفتند. عیسی(ع) از وی پرسید که با خدا چگونه
معامله کرده است؟
زن پاسخ داد: همواره آخرت را مدنظر داشتم. هیچ گاه بیطهارت نبودم.
اگر هزار کار در دست داشتم، چون هنگام نماز می شد، همه کارها را رها می کردم و
به نماز مشغول می شدم و هر کس با من جفا کرد، جواب
او را ندادم و کار خویش را
به خدا واگذار کردم. به قضای خدا راضی شدم و بر خلق وی رحمت کردم و
سائل را هرگز باز نگردانیدم ولو به اندکی.
عیسی(ع) گفت: اگر این زن مرد بود، پیامبر می شد.
همان، صص 65 و66