هو الرحمن الرحیم
پاهایم درد می کرد. خون از آن جاری بود.
اما چون هنوز گرم بود درد نداشتم .
یک دفعه دیدم نور چراغ قوه به صورتم
افتاد! چند عراقی از بالای تپه به سراغم آمدند.
سرم را کج کردم . دهانم را باز کردم و
خودم را به مردن زدم . عراقی ها بالای سرم آمدند.
منتظر بودم که مرا به
رگبار ببندند. چشمانم بسته بود.
یکی از آن ها به شدت دوربینی را که در
گردنم بود کشید و بیرون آورد .
دیگری هم لگد محکمی به پهلویم زد. بعد هم راه افتادند و رفتند! مطمئن بودند که من مرده ام.
از طرفی بچه ها وقتی دیده بودند که
عراقی ها به سمت من آمدند همه برگشتند.
درد پایم شدت گرفته بود. بدنم می
لرزید. زیر لباسم یک نارنجک داشتم آن را در آوردم.
گفتم ضامن را بکشم و خودم را از بین ببرم. اما گفتم نه.
هر چه خواستم خودم را تکان دهم و روی
زمین بکشم نشد.
یک باره در آن تاریکی و سرمای آذر ماه و با آن شدت درد به
یاد مولایم امام زمان (عج)افتادم
گفتم:« آقا به دادم برس، آقا شما امید ما
هستی من گنه کارم اما تنها امیدم شما هستی.»
بعد هم شروع به گریه کردم در آن شرایط همان طور که چشمانم پر از اشک بود احساس کردم
کسی دستم را گرفت و گفت:«بلند شو برویم!»
خوشحال شدم . گفتم:«بچه ها برگشتند.»گفتم:« کی هستی؟»
آن شخص گفت:«شما چه کسی را صدا زدی؟»
آمدم سرم را برگردانم که دیدم نمی توانم
! گردنم سالم بود.اما نتوانستم رویشان را ببینم.
فقط می دیدم که لباس
سفید بلندی بر تن دارند.
آقا دستم را از زیر بغل گرفتند و حرکت
کردند. عجیب بود.
من روی دو پای شکسته راه می رفتم و هیچ دردی نداشتم! دستم
را آقا گرفته بود و راه می رفت.
همین طور که حرکت می کردیم ذوق زده شده
بودم . من کنار قطب عالم امکان بودم .
با خوشحالی درباره ی جنگ و انقلاب
پرسیدم آقا فرمودند:
« صبر داشته باشید . شما انقلاب کرده اید. ان شاءالله
پیروزید.»
از آقا دوباره با اصرار درباره ی انقلاب
و جنگ و شهادت سوال کردم
آقا فرمودند:« پیروزی نزدیک است. حالا که اصرار
دارید دعای فرج بخوانید.»
خود آقا شروع کردند و من ادامه دادم: الهی عظم البلاء و برح الخفاء و انکشف اغطاء...
بعد دعای الهم کن لولیک را ادامه دادند.
بعد آقا به ستاره ای اشاره کردند و
گفتند:
« این ستاره ی شیفته است که نشانه وقت نماز صبح است و.همین جا
بنشین تا نماز صبح بخوانیم.»
بدن و لباس هایم خونی بود.با کمک آقا
تیمم کردم.
آقا و مولایم با صدای زیبا و رسا شروع به گفتن اذان کردند.
میخواستم بگویم الان دشمن صدای ما را می شنود اما ساکت شدم.
آقا مرا به نزدیکی مواضع نیروهای
خودی بردند. من از دور رضا(گودینی) را دیدم
با چند نفر از بچه ها ایستاده
بودند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.
رضا به سمت من دوید و بقیه ی بچه ها هم آمدند . همان لحظه آقا دست مرا رها کردند و رفتند.
به محض اینکه بچه ها دور من را گرفتند دوباره درد به سراغم آمد
تشنگی شدیداٌ برمن غلبه کرد و افتادم!
وقتی بچه ها من را بلند کردند داد زدم :« آقا نرو ، آقا نرو ...»
که بچه ها فکر کردند من هذیان می گویم.
بچه ها فوراٌ جلوی دهانم را گرفتند تا
عراقی ها صدایم را نشنوند
یکی از بچه ها (سردارشهید ابراهیم هادی) من را
بر دوش گرفت و حرکت کرد.
ما هنوز در منطقه ی نفوذ دشمن بودیم.
من با خودم گفتم: « از این ماجرا هیچ حرفی نمی زنم. چطور بگویم؟ چه کسی باور می کند؟!»
بچه ها مرا به بیمارستان سر پل ذهاب
رساندند. شب دومی که آنجا بودم خوابم نمی برد.
نیمه های شب احساس کردم کسی
وارد اتاق شد.فکر کردم دکتر جراح است.
سلام کرد. آمدم نگاهش کنم که لرزه بر
اندامم افتاد! یک باره فهمیدم مولای خوب من است
گفتم:« آقا چرا دوباره
زحمت کشیدید و تشریف آوردید. من خوب شدم.ببینید حتی پایم قطع نشده!»
فرمودند:« من اینجا می آیم و سر می زنم.شما هم جریانی که برای خودت پیش آمده به مردم بگو.
بگو تا بدانند اسلام زنده است. خداحافظ.»
با گفتن خداحافظ سرم برگرداندم . دیگر کسی در اتاق نبود.
تا شهدا , برای مردم بگو/ شهید ماشاءالله عزیزی
و حتما حتما (با تاکید فراوان عرض میکنم ) اینجارو مطالعه کنید و
برای این فرشته زمینی دعا کنید