رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «شهدا و شهادت» ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم

یکی از آشنایان خواب شهید سید احمد پلارک را می‌بینداو از شهید تقاضای شفاعت می‌کند
که شهید پلارک به او می‌گوید:
"من نمی‌توانم شما را شفاعت کنم.
تنها وقتی می‌توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید.
همچنین زبان‌هایتان را نگه دارید. در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من برنمی‌آید."

در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:" اگر یک نفر مریض بشود. بهتر از این است که همه مریض شوند." یکی یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود


آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه  سوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما . خدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما .

قسمتی از وصیت نامه شهید سید احمد پلارک


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

ای سید و مولایم! آقاجان!
از تو ممنوم به خاطر تمام محبت‌هایی که در دوران دنیا به من ارزانی داشتی
و شرمنده ام که شاکر این همه نعمت نبودم،
اما امید به رحمت و کرم این خانواده دارم و با این امید زنده ام.
گرچه برای تربیت شدن و سرباز تو شدن تلاشی نکرده ام،
اما به آن امید جان می‌دهم که در آن روز موعود که ندا می‌دهند
از قبرهایتان بیرون آیید و به یاری مولایتان بشتابید، من هم به اذن مولایم در حالی که شمشیر به کمر بسته ام،
از قبر بیرون آمده و پای رکاب شما سربازی کنم، آرزوی بزرگی است، اما آرزو بر جوانان عیب نیست.
در دوران زندگی ام سعی کردم هیچ موضوع شخصی و دنیایی را از شما نخواهم و شما را قسم ندهم،
اما الان در حرم جدتان امام رضا (ع) شما را به مادرتان قسم می‌دهم
که همۀ جوانان این انقلاب اسلامی و در آخر این حقیر عاصی را برای نصرت خودتان تربیت کنید
و برای سربازی خودتان به کار گیرید.
آقاجان! به من می‌‌گویند تو زن و بچه داری، چرا به جهاد می‌روی؟
آقاجان! مگر من برای همسر و فرزندانم چه کرده ام؟ هرچه بوده از لطف و عنایت شما بوده است.
آقاجان! برخی نمی‌دانند وقتی من از تو جدا شدم،
آن روز باید نگران من شوند و ان‌شاءالله که آن روز را نبینند.
من، همسر و دو فرزندم خودمان را سربازانی در پادگان تو می‌دانیم،
حال یکی از این سربازان عزم مأموریت دارد و مشکلی پیش نمی‌آید؛ چون فرمانده بالای سر خانواده هست
و فقط باید مواظب باشیم تا از این پادگان اخراج نشویم،آقاجان!شما کمک مان کن،
زندگی چقدر شیرین می‌شود وقتی که پادگان تو شود و این زندگی همان بهشت است.

بخش‌هایی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم حمیدرضا اسدالهی



+ همش روزها داره میگذره , ثانیه هاو ساعت ها !
پس کی قراره دلتنگی و عاشقی کردن و دلباخته مولا شدن رو یاد بگیرم .... کی

خجالت کشیدن بلد هستم ؟ یا دیگه خیلی پرو شدم ......

ایت الله بهجت (ره):
کلامی که از زبان ما خارج می شود قبل از انکه به گوش خودمان برسد والله امام زمان میشنود ...

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

هر هفته توی خونه روضه داشتیم وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ،
تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده
حال عجیبی می شد با روضه امام حسین  علیه السلام . انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.
یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش.
گریه کنون اومد پیش من. گفت:
«بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.»
روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.»
با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.»
از بس محو روضه بود...

همسر شهید حاج عبدالمهدی مغفوری

+ امشب توفیقی شد
حسینیه علی بن موسی الرضا شهرمون ! حاج آقای عابدینی داشتند صحبت میکردن کل مسجد و حسینیه منقلب شدند ! مطلب رو برای شما هم میزارم استفاده کنید

روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از قبرستانی عبور میکردند, دیدند از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای می آید.آمدند بالای سر قبرو  فرمودند :ای بنده ی خدا بلند شو ,قبر شکافته شد جوانی از قبر بیرون آمد , از تمام بدن این جوان آتش بیرون میزدرسول خدا فرمودند:ای جوان تو از امت کدام پیامبری که اینگونه عذاب میکشی؟عرض کرد یا رسوالله از امت شما پیامبر دلش به حال جوان سوخت
پیامبر فرمود:تارک الصلات بودی؟جوان گفت:نه یارسولله من پنج وعده نمازم را به شما اقتدا میکردم
پیامبر:روزه نگرفتی؟جوان: یارسولله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان و رمضان رو هم روزه میگرفتم.
پیامبر فرمودند:ای جوان حج نرفتی؟گفت:مستطیع نشدم .پیامبر اکرم سرش را بالا گرفت و فرمود:
خدایا من نمیتوانم عذاب کشیدن امتم را ببینم ,این جوان چرا اینگونه عذاب میکشد؟خطاب رسید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت ندهد عذاب همین است .پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد مفرماید بروید مادر این جوان را پیدا کنید.رفتند مادرش را پیدا کردند.یک پیرزن ضعیف و رنجور ومریض احوال بود
رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر بیرون آمد پیامبر فرمودند:مادر ببین پسرت چطور دارد عذاب میکشد بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.مادر جوان:سرش را بالا گرفت و گفت:ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه ب لحظه عذاب پسرم رو زیاد کن و کم نکن!تمام بدن این جوان آتش گرفت رسول خدا فرمودند:پسرت مگر در حق تو چه بدی کرده که تو لحظه ب لحظه نفرینش میکنی؟عرض کرد یا رسولله من با زنش یک روز در خانه مشاجره کردم دعوایمان شد،از راه رسید از من نپرسید چه شده من را هل داد داخل تنور آتش.سینه ام سوخت،موهایم سوخت قسمتی از بدنم سوخت، زن ها من را از آتش بیرون کشیدند لباسهایم را عوض کردند. همان سینه سوخته را دردست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد. رسول خدا فرمودند:ای زن میدانی که من پیغمبر رحمت هستم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر. سرش را بالا گرفت و گفت:ای خدا به حق این پیغمیر رحمتت قسم میدهم که لحظه ب لحظه عذاب را بر پسرم زیاد کن و کم نکن!!!
رسول خدا به سلمان فرمودند:سلمان برو به فاطمه ام بگو نه تنها علی بلکه حسن و حسین را هم بیاوردسلمان رفت خانه حضرت زهرا و به فاطمه(س) گفت:پیامبر پیغام داده است سریع بیایید.
مادر ما زهرا(س) آمد، علی(ع) ،حسن(ع) و حسین(ع) هم امدند. اول مادر ما حضرت زهرا(س) جلو رفت فرمودند:ای زن میدانی من فاطمه حبیبه ی خدا هستم , گفت:آره
فرمود:ای زن به خاطر من فاطمه از سر تقصیر جوانت بگذر. زن سرش را گرفت بالا صدا زد: خدایا به حق حبیبه ات فاطمه قسم میدهم لحظه ب لحظه عذاب پسرم را زیاد کن و کم نکن.دوباره آتش از بدن جوان بیرون رد این بار امیرالمومنین علی(ع)جلو رفت و فرمودند:ای زن به خاطر من از سر تقصیر پسرت بگذر.زن گفت:خدایا به حق علی(ع) قسم میدم لحظه ب لحظه عذاب پسرم را زیاد کن...
نوبت رسید به اقامون امام حسن(ع).امد جلو وفرمودند:ای زن بخاطر من از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت:خدایا به این غریب مظلوم تورا قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرم رو زیاد کن و کم نکن.
نوبت رسید به آقای ما حسین(ع) آمد مقابل این زن ایستاد،ایشان خردسال بودند چون دامن زن را گرفته بود و سرش را گرفته بود بالا و فرمود:ای زن به خاطر من از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرش را گرفت بالا یکهو دیدند رنگ از رخسار این زن پرید به دست و پای حسین(ع) افتاد و عرض کرد:خدایا پسرم را به حسین بخشیده ام. پیغمبر خدا(ص)فرمودند: که ای زن چه شد؟من،فاطمه ،علی،حسن خواستیم قبول نکردی چه شد که حسین؟ عرض کرد:یا رسوالله سرم را گرفتم بالا در حق جوانم نفرین بکنم دیدم فرشتگان در آسمان میگویند ای زن مبادا دل حسین را بشکنی



  • سیــــده گمنــــام
هو الرحمن الرحیم



چقدر این روزها که همه بدهکار بدهکار میکنن برای اشخاص خاصی(ه.ش و بیت امام )
یادمان می رود بدهکار شهیدان هستیم

 ای شهیدان! عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست


این روزها که از فتنه ی شوم شام تا کوچه پس کوچه های خون آلود منامه و کویته و بغداد بوی خون و جنون می آید،
این روزها که آرواره ی ماهواره های وهابی، دندان شبهه های شیک در تن یقین بعضی از برادرانم فرو می کنند،

این روزها که گزینه های روی میز 1+5 گرگ، دورنمای میراث احمدی روشن ها را در سایه ی تاریکی فرو برده،

این روزها که تیتر تکراری خبرهای هر روز دنیا خونین شدن سنگفرش های فلان نقطه ی دنیا از خون شیعیان جهان است،
این روزها که حراج حجاب مانکن های متحرک در خیابان های شهرهایمان،مادران شهدا را شکنجه می دهد.
این روزها که ...

این روزها که هجوم گله ی کفتارهای شیطان، محاصره مان می کند،
این روزها که همه دل به خون آقا میکنن !

دلمان خوش می شود به دیدن چهره ی "مردی" که نایب حضرت عشق است.
مردی که کافیست فقط بگوید
"غلطی از اسرائیل سر بزند تل‌آویو و حیفا را با خاک یکسان می‌کنیم"
تا خواب را از چشم ژنرال های اسراییلی بگیرد.
مردی که تجلی سلیمانی اقتدارش، سردمداران معبد سلیمان را آشفته کرده است.
مردی که در این بیست و چند سال رهبری، کشتی انقلاب را به مدد خداوند،
خمینی وار ناخدایی کرده است تا آنجا که دشمنانش صریح گفته اند
" خامنه ای، خلف صالح خمینی است".
مردی که در روزهای آشفته ی غیبت، آرام دل جغرافیای شیعه است.
مردی که ... بگذریم!
در روزگاری که نامردها، پشت میز ریاست  نشسته اند،
خطاب می کنم :حضرت سید علی تمام وجودم هستی ام با وجود شماست که آرام است
با وجود شماست که خیالم راحت است که اگر فتنه اکبری هم باشد
شما مسیر را به ما نشان داده ای و می دهید 


وصیت شهدا این بود که ولی فقیه را تنها نگذارید ...

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

میگفت:
ایشالا یه روز حلب میشه شلمچه,
اردوی راهیان میریم سوریه و محل شهادت همسرامون رو میبینیم...

میگفت:
برامون دعاکنید که توو این راه صبور باشیم...
ماهایی که عزیزترین کسمون همه چیزمون رو توو راه امام حسین دادیم...

میگفت:
اگر یه چیز تو زندگیم باشه که به سبب اون توفیق پیداکردم که
عنوان همسرشهید بگیرم، نماز اول وقته...

سرکار خانم زینب فروتن همسر شهید مدافع حرم روح الله قربانی


یکى از اسراء نمازش که تمام شد، سرباز عراقى صدایش کرد و گفت :

- شماها از نماز خواندن خسته نمى شوید؟
همیشه مى بینم چند نفر در حال نماز هستید، حتى شبها و نیمه شبها، شما خواب ندارید؟
آن برادر با آرامش رو به سرباز عراقى کرد و جواب داد:
 ما به خاطر همین نماز اینجا اسیر شده ایم . نماز همه چیز ماست . نماز نور چشم ماست


امام صادق (ع): «هر که نمازهاى واجب را در اول وقت بخواند و درست ادا کند، فرشته آن را پاک و درخشان به آسمان رساند و آن نماز فریاد زند خدا تو را حفظ کند چنانچه حفظم کردی و تو را به خدا سپارم چنانچه مرا به فرشته‏اى کریم سپردى و هر که بدون عذر بعد از وقتش، آن را بدون دقت و ارتباط معنوی لازم بخواند، فرشته آن را سیاه و تاریک بالا برد و آن نماز فریاد کشد خدا ضایعت کند چنانچه ضایعم کردى و رعایتت نکند چنانچه رعایتم نکردى..
وسائل الشیعة، ج 4، ص 123 و 124

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

مرحوم آیت الله احمدی میانجی می گفتند:
هرکس بعداز هر نماز واجب یک دعای مستجاب دارد
که بهترین دعایی که جا دارد هر روز بعدنماز گفته شود دعا برای عاقبت خیر شدن است.
 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً



در بنى اسرائیل عابدى بود به نام برصیصا.مدت طولانى خدا را عبادت کرد تا به جایى رسیده بود که او را مستجاب الدعوه مى خواندند.مردم براى درمان دیوانه ها و مریضهاى خود به او مراجعه مى کردند و او هم بیماران آنها را درمان مى کرد.روزى از روزها دخترى مریض شد. برادران او آن دختر را پیش عابد آوردند تا دعا کند و او شفا یابد. آن دختر از خانواده اشراف بود. او پیش عابد رفت و مدتى ماند تا مداوا شود. شیطان ، عابد را وسوسه کرد که اى عابد! این دختر زیبا در دستان تو است و کسى غیر از تو و او در این جا نیست.این قدر او را وسوسه کرد تا عابد را به زنا وادار است .
شیطان به او پیشنهاد کرد: اى عابد! اگر برادران دختر بفهمند، آبروى تو را مى برند و تو را خواهند کشت . اگر مى خواهى از آن رهایى یابى ، دختر را بکش و او را دفن کن . عابد هم ، همین عمل را انجام داد. آن ملعون بعد از این قضیه رفت و به برادران دختر گفت : چرا نشسته اید! عابد با خواهر شما زنا کرده و بعداو را کشت و دفن کرد. جاى قبر او را هم نشان داد. این خبر پخش شد تا به گوش مردم رسید. آمدند پیش عابد، او هم اقرار به گناه خود کرد. عابد را دست گیر کردند و به دار زدند. وقتى او را بالاى دار کشیدند، شیطان در برابر او نمایان شد و گفت : اى برصیصا! اگر مى خواهى از این معرکه خلاصى یابى ، باید به آن چه مى گویم ، به فرمان من باشى ! آیا حاضرى قبول کنى ؟ عابد گفت : بلى قبول مى کنم بگو , شیطان گفت : به من سجده کن ، عابد گفت : من که بالاى دارم ، چگونه تو را سجده کنم ؟گفت : با اشاره هم اگر سجده کنى من قبول دارم . عابد بدبخت با اشاره سجده کرد و به خدا کافر شد. در همان حال هم از دنیا رفت


+ ای خدای شهیدان؛
سرنوشت ما را چیزی جز شهادت قرار مده بحق حضرت زهرا


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن از دیگران آماده آمادس،
توی یکی از این مهمونی ها منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن
در مورد یکی از آشناها
وقتی از مجلس برمی گشتیم،محمد گفت
"می دونی غیبت کردی !حالا باید بریم دم خونشون تا بگی پشت سرش چی گفتی"
گفتم این طوری که پاک آبروم میره
با خنده گفت:تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی چرا از خود خدا نمی ترسی؟!
همین جمله برام کافی بود تا دیگه نه غیبت کننده باشم و نه شنونده ی غیبت

شهید محمد گرامی, کتاب دل دریایی ,ص70-71



مرحوم آیه الله بهلول صد و خورده ای سن داشتند در عالم جوانی شاید مثلا 30-35 سال  سن داشتند که مجتهد بودند، ولی احتیاط می کردند ودر احتیاطهایشان به آیت الله عظمی سید ابوالحسن اصفهانی مراجعه می کردند،آقای بهلول می فرمایند به حضور آقا سیدابوالحسن اصفهانی رفتم با آقا مقداری صحبت کردم می دیدند در من روحیه ی انقلاب گری وجود دراد فرمودند این روحیه ای که در تو هست تو درس را کنار بگذار، زیرابحمد لله تو به آن حد رسیده ای که بتوانی با رضا خان مبارزه کنی نتیجه مناظره و مباحثمان آن شد که من درس را کار بگذارم و با رضا خان مبارزه کنم،
درقضیه مسجد  گوهر شاد بعد از تمام شدن سخنرانی آیت الله بهلول،
رضا خان دستور داد حرم را به توپ بستند.آقای بهلول می فرمایند وقتی من از نجف به ایران بازگشتم و این قضیه را برای خانمم نقل کردم که آقای سید ابوالحسن اصفهانی به من این پیشنهاد را کرده اند که تو با رضا خان مبارزه کن، به شوهرش خطاب کرد که شاید من وتو به زندگی مشترکمان ادامه دهیم به خاطر من مبارزه نکنی، در حالیکه اقای سید ابوالحسن اصفهانی برای تو این را تکلیف کرده حتی من حاضرم از تو جدا شوم اما تو به فتوای مرجع تقلیدت عمل کنی!
مرحوم اقای بهلول را 30سال در افغانستان در زندان نگه داشتند
آن هم در انفرادی 30 سال بعد وقتی صحبت می کردند می فرمودند من مدیون خانمم هستم

خانم ایشان یک خانم نمونه بودند , آیت الله العظمی بهجت یکدفعه در درسشان فرمودند آقای بهلول در رابطه با خانمشان یک کتاب نوشته اند در رابطه با حالات و و زندگی خانم خودش آن کتاب را هر جا دیدید تهیه کنید، بعد خودشان یک قضیه ای را نقل کردند فرمودند آقای بهلول در عالم رویا خانمم را در خواب دیدم سوال کردم الان که از دنیا رفتی وضعیتت در آن دنیا چگونه است به من خطاب کرد بهلول، به نامه عملم نگاه کردند هیچ گناهی پیدا نکردند الا اینکه یک نفر غیبت می کرد ومن آن غیبت را شنیدم الان به خاطر آن من در اینجا گرفتارم ایت الله بهجت این را می گفت و آه می کشید.

+ خوب خواندی ؟ غیبت نکرده بود فقط غیبت شنیده بود
پناه بر خدا

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم


به نماز اول وقت بسیار اهمیت مىداد،
در هر وضعیت و در هر منطقه اى که بود به محض رسیدن وقت نماز، براى اداى فرضیه نماز مهیا میشد.
در منطقه سردشت تردد داشتیم ،
در حالى که جاده ها و محورها از لحاظ امنیتى تضمینى نداشت و
از جهت فعالیت گروهک هاى ضد انقلاب بسیار آلوده بود. موقع نماز شد،
ایشان در همین اوضاى سریع ماشین را نگه داشت و کنار جاده به نماز ایستاد.
پس از شهادتش ، یکى از برادران در عالم رؤیا او را دید که مشغول زیارت خانه ى خداست ،
وعده اى هم دنبالش بودند، پرسیده بود: «شما اینجا چه کاره اید؟!»
گفته بود:
«به خاطر آن نمازهاى اول وقتى که خوانده ام ، در اینجا فرماندهى اینها را به من واگذار کرده اند »

موسسه جهانی سبطین(ع) , شهید مهدی زین الدین
 

 


مرحوم آقا سید علی قاضی (ره) که حضرت امام راحل(ره)
از ایشان به عنوان قهرمان توحید یاد می کردند در پاسخ به این سؤال که:
انسان چگونه می تواند در مقامات معنوی سیر نماید؟
می فرمودند: نماز اول وقت. اگر کسی نماز اول وقت بخواند و به جایی نرسد ، مرا لعنت نماید.
از مرحوم آیت الله بهجت (ره) پرسیدند: نمازی که آقا سید علی قاضی می فرمایند، باید مثل نماز خودشان باشد. فرمودند: خیر، هر کس بر اساس جایگاه خودش اگر نمازش را به وقت بخواند، به جایی می رسد


 

+ سخنرانی همسر شهید عماد مغنیه و مادر شهید عماد مغنیه !
چون کلیپ زیر نویس داره لطفا ماوس روی کلیپ نباشه تا بتونید زیر نویس هارو بخونید
و برای سهولت بیشتر میتونید کلیپ رو از اینجا دانلود کنید +

 

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

پاهایم درد می کرد. خون از آن جاری بود. اما چون هنوز گرم بود درد نداشتم .
یک دفعه دیدم نور چراغ قوه به صورتم افتاد! چند عراقی از بالای تپه به سراغم آمدند.
سرم را کج کردم . دهانم را باز کردم و خودم را به مردن زدم . عراقی ها بالای سرم آمدند.
منتظر بودم که مرا به رگبار ببندند. چشمانم بسته بود.
یکی از آن ها به شدت دوربینی را که در گردنم بود کشید و بیرون آورد .
دیگری هم لگد محکمی به پهلویم زد. بعد هم راه افتادند و رفتند! مطمئن بودند که من مرده ام.
از طرفی بچه ها وقتی دیده بودند که عراقی ها به سمت من آمدند همه برگشتند.
درد پایم شدت گرفته بود. بدنم می لرزید. زیر لباسم یک نارنجک داشتم آن را در آوردم.
گفتم ضامن را بکشم و خودم را از بین ببرم. اما گفتم نه.
هر چه خواستم خودم را تکان دهم و روی زمین بکشم نشد.
یک باره در آن تاریکی و سرمای آذر ماه و با آن شدت درد به یاد مولایم امام زمان (عج)افتادم
گفتم:« آقا به دادم برس، آقا شما امید ما هستی من گنه کارم اما تنها امیدم شما هستی.»
بعد هم شروع به گریه کردم در آن شرایط همان طور که چشمانم پر از اشک بود احساس کردم
کسی دستم را گرفت و گفت:«بلند شو برویم!»
خوشحال شدم . گفتم:«بچه ها برگشتند.»گفتم:« کی هستی؟»
آن شخص گفت:«شما چه کسی را صدا زدی؟»
آمدم سرم را برگردانم که دیدم نمی توانم ! گردنم سالم بود.اما نتوانستم رویشان را ببینم.
فقط می دیدم که لباس سفید بلندی بر تن دارند.
آقا دستم را از زیر بغل گرفتند و حرکت کردند. عجیب بود.
من روی دو پای شکسته راه می رفتم و هیچ دردی نداشتم! دستم را آقا گرفته بود و راه می رفت.
همین طور که حرکت می کردیم ذوق زده شده بودم . من کنار قطب عالم امکان بودم .
با خوشحالی درباره ی جنگ و انقلاب پرسیدم آقا فرمودند:
« صبر داشته باشید . شما انقلاب کرده اید. ان شاءالله پیروزید.»
از آقا دوباره با اصرار درباره ی انقلاب و جنگ و شهادت سوال کردم
آقا فرمودند:« پیروزی نزدیک است. حالا که اصرار دارید دعای فرج بخوانید.»
خود آقا شروع کردند و من ادامه دادم: الهی عظم البلاء و برح الخفاء و انکشف اغطاء...
بعد دعای الهم کن لولیک را ادامه دادند.
بعد آقا به ستاره ای اشاره کردند و گفتند:
« این ستاره ی شیفته است که نشانه وقت نماز صبح است و.همین جا بنشین تا نماز صبح بخوانیم.»
بدن و لباس هایم خونی بود.با کمک آقا تیمم کردم.
آقا و مولایم با صدای زیبا و رسا شروع به گفتن اذان کردند.
میخواستم بگویم الان دشمن صدای ما را می شنود اما ساکت شدم.


آقا مرا به نزدیکی مواضع نیروهای خودی بردند. من از دور رضا(گودینی) را دیدم
با چند نفر از بچه ها ایستاده بودند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.
رضا به سمت من دوید و بقیه ی بچه ها هم آمدند . همان لحظه آقا دست مرا رها کردند و رفتند.
به محض اینکه بچه ها دور من را گرفتند دوباره درد به سراغم آمد
تشنگی شدیداٌ برمن غلبه کرد و افتادم!
وقتی بچه ها من را بلند کردند داد زدم :« آقا نرو ، آقا نرو ...»
که بچه ها فکر کردند من هذیان می گویم.
بچه ها فوراٌ جلوی دهانم را گرفتند تا عراقی ها صدایم را نشنوند
یکی از بچه ها (سردارشهید ابراهیم هادی) من را بر دوش گرفت و حرکت کرد.
ما هنوز در منطقه ی نفوذ دشمن بودیم.
من با خودم گفتم: « از این ماجرا هیچ حرفی نمی زنم. چطور بگویم؟ چه کسی باور می کند؟!»
بچه ها مرا به بیمارستان سر پل ذهاب رساندند. شب دومی که آنجا بودم خوابم نمی برد.
نیمه های شب احساس کردم کسی وارد اتاق شد.فکر کردم دکتر جراح است.
سلام کرد. آمدم نگاهش کنم که لرزه بر اندامم افتاد! یک باره فهمیدم مولای خوب من است
گفتم:« آقا چرا دوباره زحمت کشیدید و تشریف آوردید. من خوب شدم.ببینید حتی پایم قطع نشده!»
فرمودند:« من اینجا می آیم و سر می زنم.شما هم جریانی که برای خودت پیش آمده به مردم بگو.
بگو تا بدانند اسلام زنده است. خداحافظ.»
با گفتن خداحافظ سرم برگرداندم . دیگر کسی در اتاق نبود.

 تا شهدا , برای مردم بگو/ شهید ماشاءالله عزیزی

و حتما حتما (با تاکید فراوان عرض میکنم ) اینجارو مطالعه کنید و
برای این فرشته زمینی دعا کنید

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

آیت الله حق شناس :
من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.
به جز بنده وخادم مسجد، این شهید بزرگوار ( احمد علی نیری) هم کلید مسجد را داشت
به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است
دیدم که یک جوانی در حال سجده است اما نه روی زمین !
بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است
جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است
بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...."

کتاب عارفانه شهید احمد علی نیری



آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دونماز،
سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت
که در فراق احمد بود، بیان داشتند:
“این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است
از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند.
رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند.
اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"

کتاب عارفانه شهید احمد علی نیری



یه روز با رفقا رفته بودیم دماوند،یکی از بزرگـتر ها گفت:احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار,منم راه افتادم راه زیاد بود،کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رود خانه نزدیک شدم.تا چشمم به رود خانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم، بدنم شروع کرد به لرزیدن، نمیدانستم چه کار کنم.همان جا پشت درخت مخفی شدم , می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم.پشت آن درخت وکنار رودخانه ،چندین دختر جوان مشغول شنا بودند.همان جا خدا را صدا زدم وگفتم خدایا کمکم کن.خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم ،هیچ کس هم متوجه نمیشود.امـــا خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم.خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود.یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود:هرکس برای خدا گریه کند، خداوند اورا خیلی دوست خواهد داشت.گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم.حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات میکردم.خیلی با توجه گفتم یا الله , یا الله ,به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همۀ اطراف شنیده میشد.به اطرافم نگاه کردم، صدا از همۀ سنگریزه های بیابان و درخت ها وکوه ها می آمد! همه میگفتند: سبوح القدوس و رب الملائکة و الروح....
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد


  • سیــــده گمنــــام