هو الرحمن الرحیم
نمیدانم کدام شهر هستید و کدام استان
ولی اینجا هر بار استرس و دلتنگی یقه آدم را میگیرد
شاید جناب عباس زاده بهتر متوجه بشن وضعیت اینجارو
چه از لحاظ موقعیت جغرافیایی چه امنیتی
استرس رفتن عزیزان به مناطق و یا احتمال درگیری و دلتنگی
برای اینکه چه خوب میخرن مزد زندگی را
.
.
مثل همیشه تو گروه 7 نفره دوستان جمع
از دلتنگی نبود همسرانشون میگن و کلی نگرانی ای دیگه
البته گاهی بحث رو میکشیم سمت شوخی که جو خوب بشه
اون یکی دو نفر از اون حال و هوا بیان بیرون
ولی وقتی خبر از شهید میارن شوخی ها بی فایده ست +
تا اینکه اتفاق بزرگتر برای هموطنامون در پایتخت بیفته نمیشه ساکت نشست
شمارو نمیدونم
ولی من هربار میمیرم و زنده میشم چه بلایی سر برادرای بسیجی و نظامی می افته
و در عجبم چطور بقیه راحتن
شب شهادت حضرت زهرا غم مصیبت مادر
ولی امسال
کلیپ ها و خبرهای فوری که با ماشین از رو ..... چاقو و ....
نمیشد ...
اینبار باز به دوستم پیام دادم ولی آروم نشدم
اشتباه متوجه نشید نترسیدم فقط پرپر شدن برادرام .... یا زینب ...
فقط لحظه ای خودتون رو فرض کنید ... خواهر و مادر
تنها جایی که تونستم خودم رو جمع و جور کنم
باز توسل به ساحت مقدس امام زمان (عج ) بود
امتحانات سختی ...
همش میگم خدا کنه ان شالله فدایی ولایت بشیم
چه خوب شب شهادت حضرت زهرا مزد شهادت گرفتن برادرانمون
چه خوب گفت ما توی کوچه باشیم
ولایت سیلی بخورد؟
هیهات..
چون تمام اون شب جلو چشم صورت شهید محمدحسین حدادیان اصلا نتونستم منظورم رو خوب برسونم ببخشید
هو الرحمن الرحیم
رفت و آمد هادی با منازل دوستان طلبه اش بیشتر شده بود
در این رفت و آمدها متوجه شد که بیشتر دوستان طلبه،
از خانواد ههای مستضعف نجف هستند
بسیاری از این خانواده ها در منازلی زندگی میکنند که از نیازهای اولیه محروم
این خانه ها آب لوله کشی نداشت با اینکه آب لوله کشی تا مقابل درب خانه آمده بود
اما آنها بضاعت مالی برای لوله کشی نداشتند
این موضوع بسیار او را رنج میداد برای همین به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت
دستگاههای مربوط به لوله کشی را خرید و چند روزی در مغازه ی یکی از
دوستانش ماند تا نحوه ی لوله کشی با لوله های جدید پلاستیکی را یاد بگیرد
هر چه را لازم داشت تهیه کرد و راهی نجف شد
حالا صبح تا عصر در کلاس درس مشغول بود و بعد از ظهرها لوله تهیه میکرد و
به خانه ی طلبه های نجف میرفت
از خود طلبه ها کمک میگرفت و منازل مردم مستضعف،
ولی مؤمن نجف را لوله کشی آب میکرد
خستگی برای این جوان معنا نداشت از صبح زود تا ظهر سر کلاس بود
بعد هم کمی غذا میخورد و سوار بر دوچرخ های که تازه خریده بود راهی
میشد و در خانه های مردم مشغول کار میشد
برخی از دوستان هادی نمیفهمیدند! یعنی نمیتوانستند تصور کنند که
یک طلبه که قرار است لباس روحانی بپوشد چرا این کارها را انجام میدهد؟!
برخی فکر میکردند که لباس روحانیت یعنی آهسته قدم برداشتن و ذکر
گفتن و دعا کردن و...
برای همین به او ایراد میگرفتند حتی برخیها به اینکه او با دوچرخه به
حوز ه می آید ایراد میگرفتند!
اما آنها که با روحیات هادی آشنا بودند میفهمیدند که او اسلام واقعی
را شناخته
هادی اعتقاد داشت که لباس روحانیت یعنی لباس خدمت به اسلام و
مسلمین به هر نحو ممکن
شهید هادی ذوالفقاری شهید مدافع حرم
کتاب پسرک فلالفل فروش
*این روزها تک تکمون یادمون رفته چه لباسی تنمون و باید چطور خدمت کنیم
لباس روحانیت
لباس مهندسی
لباس پزشک
لباس معلمی
دانشجویی و دانش آموزی
...
هو الرحمن الرحیم
کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم
تو جعبه
های مخصوص،مهمات می گذاشتیم ودرشان را می بستیم
گرم کار،یک دفعه چشمم
افتاد به یک خانم محجبه،با چادری مشکی!
داشت پابه پای ما مهمات می گذاشت توی
جعبه ها
با خودم گفتم:حتماً ازاین خانم هاییه که می یان جبهه
اصلاً
حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود
به بچه ها
نگاه کردم
مشغول کارشان بودند وبی توجه می رفتند ومی آمدند،انگارآن خانم
را نمی دیدند
قضیه، عجیب برام سؤال شده بود
موضوع،عادی به نظرنمی
رسید کنجکاو شدم بفهمم، جریان چیست!
رفتم نزدیک تر، تا رعایت ادب شده
باشد
سینه ای صاف کردم وخیلی با احتیاط گفتم:خانم!جایی که ما مردها
هستیم،
شما نباید زحمت بکشید
رویش طرف من نبود به تمام قد ایستاد
وفرمود:
«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین(ع)
افتادم واشک توی چشمام حلقه زد
خدا بهم لطف کرد، که سریع موضوع را
گرفتم وفهمیدم جریان چیست
بی اختیار شده بودم ونمی دانستم چه بگویم
خانم،
همان طور که روشان آن طرف بود
فرمود:«هرکس که یاور ما باشد البته ما هم
یاری اش می کنیم»
کتاب خاک های نرم کوشک شهید عبدالحسین برونسی
* مدام با خود میگویم " هرکس که یاور ما باشد "
دروغ چرا نیستم
عیدی میخوام عمه جان
اینکه کمک کنید یاور باشم نه سربار
عید همگی مبارک شرمنده دیر اومدم کتفم آسیب دیده بود
هو الرحمن الرحیم
تندتر از امام نروید که پای تان خرد می شود
از امام هم عقب نمانید که
منحرف می شوید, حول یک محور بروید
ببینید، شب ها که می رویم رزم شبانه، یک
بلدچی جلوی ستون است
فقط او راه را می شناسد مابقی افراد حتی فرمانده
پشت سر اوست
این بلدچی راه را رفته و برگشته
اگر تندتر از او حرکت کنیم،
روی مین می رویم
اگر هم عقب بمانیم، یا اسیر می شویم یا کشته
ما الان در
کشورمان یک بلچی داریم که همه باید پشت سر او باشند
او کسی نیست جز رهبر
عزیز ما
قدر امام و ولایت فقیه را داشته باشید
خداوند می گوید اگر شکر نعمت کردید،
نعمت را افزون می کنم و
اگر کفران نعمت کنید، از شما آن را می گیرم
شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست بلکه اطاعت از فرمان های اوست
قدر امام را بدانید
مواظب باشید دل امام به درد نیاید و خدای ناکرده
از ما به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) شکایت نکند
به نام مادر،خاطراتی از شهید محمدرضا تورجی زاده
سیدعلی حسن،صفحه114و115
رهبر عظیمالشأنتان را دوست بدارید، عالمی، رهبری، موحدی، سیاسی،
دینداری، انسانی، ربانی، پاک منزه، کسی که دنیا شکارش نکرده، قدر این نعمت
عظما را که خدا به شما عطا فرموده، قدر این رهبر ولی وفی الهی را بدانید،
مبادا این جمعیت ما را، مبادا این کشور ما را، مبادا این کشور علوی را، این
نعمت ولایت را از دست شما بگیرند. خدایا به حق پیامبر و آل پیامبر سایه
این بزرگمرد، این رهبر اصیل اسلامی حضرت آیتا… معظم خامنهای عزیز را
مستدام بدار
سینه ی خود را شکافتم، به هر جای آسمان رفتم این سید خامنه ای را دیدم
باید قنبر حضرت خامنه ای کبیر بود
"آیت الله حسن حسن زاده ی آملی "
هو الرحمن الرحیم
متوجه شدم، آقا سیّد با من صحبت نمیکند! تا چند روز همینطور بود
دل
به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم گفتم:
«آقا سید، چند روزی
هست که با من صحبت نمیکنید!
آیا خطایی از من سر زده یا در کارم کوتاهی
کردهام؟»
نگاه دوست داشتنی سیّد به من خیره شد بعد از چند لحظه سکوت گفت:
«این چند روز منتظر ماندم که خودت متوجه شوی که کجا اشتباه کردی»
گفتم:
«آقا سیّد نمیدانم! اما فکر میکنم به دلیل این باشد که من
ساعتی قبل از
مانور و زمانی که مشغول منظم کردن نیروها بودم به علت بینظمی
یکی از
نیروها، به صورت او سیلی زدم.»
ازآنجا
که میدانستم آقا سیّد به بچههای بسیجی عشق میورزد و
برای آنها احترام
خاصی قائل است، بلافاصله ادامه دادم:
«البته آقا سید! آن هم به خاطر خودش
بود؛ چون از فرماندهی دستهاش اطاعت نکرده و
با این کار در هنگام عملیات
میتوانست جان خودش و نیروهای دیگر را به خطر بیندازد.»
در
این لحظه آقا سیّد گفت: «تو ضمانت جان کسی را کردهای؟!
مگر تو او را
آوردهای؟ او را امام زمان (عج) آورده
او سرباز امام زمان (عج) است ضمانت
جان و او دیگران با خداست
ما حق نداریم به آنها کوچکترین بی احترامی بکنیم
چه رسد به اینکه خدای نکرده به آنها سیلی هم بزنیم.»
سید مکثی کرد و ادامه داد: «میدانی آن سیلی را به چه کسی زدی؟»
ناخودآگاه
اشک در چشمان زیبای سیّد حلقه زد
من نیز از این حالت سیّد متأثر شدم.
فهمیدم که منظورش چیست. خواستم حرفی بزنم اما بغض راه گلویم را بسته بود
سید دستانش را به صورتش گرفت و گفت:
«تا دیر نشده برو و دل آن جوان را به دست بیاور. شاید فردا خیلی دیر باشد.»
من هم فوراً رفتم و به گفتهی سیّد عمل کردم
بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقهی شلمچه به شهادت رسید
هو الرحمن الرحیم
مچ شیطان را گرفتم! کجا؟
در محل نفس!
حالا میفهمم که چرا مدام طلب میکنم که هر چه زودتر شهید شوم
برای اینکه تحمل خستگی را ندارم
برای
اینکه زیر بار هر گلوله آرپیجی که به نظرم ۵۰ کیلو میآید دارم از پا
درمیآیم
برای اینکه نمیخواهم تشنگی را تحمل کنم..
و یک کلام: زرنگ تشریف
دارم!
کجا آقا؟! بایست بجنگ. وقت برای شهادت زیاد است..
حالم ازت به هم میخورد ای شیطان لعین!
و خاک بر سر تو نفسی که بازیچه اویی
تشنهام؟ به تو چه؟
گرسنهام؟ به تو چه؟
خستهام؟ به تو چه؟
به تو پناه میآورم، ای خدایی که حساب همه چیز را داری
اگر لایق بودم مرا به وقتی شهید کن که یک ذره شائبه درخواستم نباشد
این متن قسمتی از یادداشتهای شهید سعید مرادی
که دفترچه او در تفحص کنار شهیدی دیگر پیدا شده
کتاب نه آبی نه خاکی
آن نَفْس که شد عاشق
امّاره نخواهد شد...
"مولوی"
هو الرحمن الرحیم
مادرم داشت قرآن میخواند و اشک چشمش را پاک میکرد
معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانواده اش اول میگفتند مجروح شده
و بعد اینکه حالش خوب نیست و دست آخر خبر شهادت را می دادند
من هم خیلی ناشیانه گفتم : مادر جان جعفر یک زخم جزئی برداشته و بردنش بیمارستان
مادر چشم به چشمان من دوخت و گفت " چعفر شهید شده "
با عصبانیت گفتم کی گفته ؟
با آرامش جواب داد : قرآن ! امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه ها داد قرآن را باز کردم این آیه آمد
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتابل احیاء عندربهم یرزقون
خدا گفته که او شهید شده امام تو میخواهی کتمان کنی ؟!
ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد آرام شدم امام نمیتوانستم به مادر بگویم فرزند تو پیکر ندارد
.
.
همان شب بهرام عطائیان به خوابم آمد در عالم خواب پرسید علی قرآن و شال من کجاست ؟
سرم را پایین انداختم
قرآن و شال خونین بهرام بین چهار شهید دست به دست شده بود و اگر من هم رفتنی بودم
کسی آن را مطالبه میکرد
التماس کردم که بهرام جان اگرچه من لایق آن امانت خونین نیستم از خدا بخواه به کسی
بسپارمش که مثل تو باشد آخر بعد تو خیلی ها شهید شدند
عباس علافچی , جهانی , حمید قمری , غلامعلی , سعیدی فر , علیرضا ترکمان , علی چیت سازیان
و خیلی های دیگر
کسی نمانده که لایق قرآن و شال تو باشد
گفت : همه این هارا میدانم ما همه دور هم هستیم اما اسم یک نفر را نگفتی
این حرف بهرام گویی در قفس دنیا را برای من باز کرد و به من گفت از قفس بیرون بیا و پرواز کن
فکر کردم آن نفر آخر که جامانده منم
هیجان زده با شوق پرسیدم " اسم چه کسی را نگفتم ؟"
و منتظر بودم بگوید تو خودت آن نفر جامانده هستی
اما بهرام گفت آخرین نفر جعفر است که او هم پیش ماست خیلی خوشحال و سرخوش
مثل تازه داماد ها
شعفم به یاس و ناامیدی بدل شد گریه ام گرفت سرم را روی شانه بهرام گذاشتم
و در آغوش هم گریه کردیم وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس بود
صبح روز بعد قبل از تشییع جعفر قطعه ای از شال خونی بهرام را داخل کفن او گذاشتم
و بعد از مراسم شب هفت به جبهه برگشتم
چند ماه بعد در مرداد سال 1367 جنگ تحمیلی به پایان رسید و من ماندم و یاد و خاطره صدها
شهید که چشم شفاعتشان دارم
چندتا خاطرات علی خوش لفظ را خواندیم
امروز علی آقای خوش لفظ جانباز دفاع مقدس پس از تحمل سالها رنج جانبازی به شهادت رسید
حاج على آقاى خوشلفظ، خوشمعنا، خوشزخم، خوشقلب، خوشرفیق
شهادتتان مبارک
فقط یه خواهش
یه التماس
میشه مارو هم شفاعت کنید
کلیپ و عکس ها ان شالله تو کانال گذاشته میشه
هو الرحمن الرحیم
برای دومین بار بود که با علی محمدی عازم جبهه می شدیم
حالا همه بچه های واحد او را می شناختند اما من بیشتر از همه در خلوت با او بودم
خاصه وقت هایی که از جمع جدا می شد و گوشه ای میرفت
برای خودش قبری کنده بود و نیمه شب داخل قبر می رفت و آرام چیزی مثل سنگ
لحد روی قبر می کشید و در آن تاریکی مناجات میکرد و گریه
من هم بیرون می نشستم و به گریه او می گریستم و به حال او غبطه میخوردم
او هیچ وقت متوجه نشد که غریبه ای نزدیک آن قبر نشسته و گرنه ساکت میشد
یا جایش را عوض میکرد
شهید علی محمدی کتاب وقتی مهتاب گم شد
سلام علیکم
نمیدونم رفقایی که اینجا میان با طرح خادمیاری امام رضا آشنا هستن یا نه !
اون هایی که ثبت نام کردن که هیچ برای اون هایی که نمیدونن توضیح عرض کنم
از وقتی که جناب حجت الاسلام رئیسی ,رئیس تولیت آستان قدس رضوی شدن طرحی رو
ارائه دادن و در حال حاضر در حال اجرا شدن
اینکه یا اینترنتی یا حضوری ثبت نام میکنید به عنوان خادمیار
برای آشنایی بیشتر با این طرح حتما به دفتر آستان قدس شهر و استانتون مراجعه کنید
برای مثال برای ارومیه خیابان مافی ساحلی کوی اول دفتر آستان قدس رضوی
خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد رفتار میکنن که آدم احساس میکنه واقعا مشهد هستش
یه چای حضرتی هم نوش جان میکنید :)
ثبت نام که کردید مصاحبه و گزینش که شدید دوره میگذرونید تو طرح های آستان قدس شرکت میکنید
اگه موفق باشید تو طرح ها اسمتون وارد لیست میشه ان شالله
بنا به نوبت اگه اشتباه نکنم سه یا چهار روز در سال میتونید تو حرم امام رضا خادم بشید
الان تو شهر ما آستان قدس رضوی هم به فقرا کمک میشه هم خادمیاران دارن دوره میبینن
که چطور در خدمت افراد زائر اولی یا افرادی که به خاطر فقط مالی که دارن
خادم باشن از شهرشون تا مشهد و در خدمت این زائرین
ثبت نام حضوری باید بپرسید ببینید تو شهر شما کجاست
ثبت نام اینترنتی مراجعه میکنید به این آدرس +
هر سوالی داشتید بنده در خدمتم