جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت: یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید امام نوشتن: «انا لله و انا اِلیه راجعون» ما مال خدائیم! آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...
میدونن فاطمیه ست زود خودشون رو میرسونن پشت در سوخته
میدونن رجب
میدونن شعبان
میدونن رمضان
میدونن شب قدر
در بسته باشه بازم اینقدر میشینن تا در باز بشه
میدونن باید به مردم خدمت کنن بدون چشم داشتی خدمت میکنن
میدونن باید به پدر و مادر احترام کنن با جون دل احترام میکنن
ولی همه این ها رو داشته باشی ولی حق الناس گردنت باشه و حق پدر و مادر هرچی بشینی پشت در بی فایده ست حالا از همین ساعت پاشو برای جبران
حق الناس هارو جبران کنیم بیفاتیم به دست و پای پدر و مادر بگیم غلط کردیم حتی حتی حتی اگه اشتباه از ما نبوده بعد این شب ها انقدر خدارو صدا کنیم بگیم غلط کردیم تا تا امضا بشه
خیلی عصبانی بود سرباز بود و مسئول آشپزخانه کرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هرکس بخواهد روزه بگیرد، سحری بهش میرساند ولی یک هفته نشده، خبر سحری دادنها به گوش سرلشکر ناجی رسیده بود او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهی سربازها به خط شوند و بعد، یکی یک لیوان آب به خوردشان داده بود که سربازها را چه به روزه گرفتن و حالا ابراهیم بعد از بیست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه ابراهیم با چند نفر دیگر، کف آشپزخانه را تمیز شستند و با روغن موزاییکها را برق انداختند و منتظر شدند. برای اولین بار خدا خدا میکردند سرلشکر ناجی سر برسد ناجی در درگاهِ آشپزخانه ایستاد نگاه مشکوکی به اطراف کرد و وارد شد ولی اولین قدم را که گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان کشیده شده بود که کارش به بیمارستان کشید پای سرلشکر شکسته بود و میبایست چند صباحی توی بیمارستان بماند تا آخر ماه رمضان، بچهها با خیال راحت روزه گرفتند
هرکاری میکنید فقط مراقب عاقبت به خیریتان باشید همیشه طوری رفتار کنید که بتوانید عاقبت به خیری را نصیب خودتان بکنید
سردار شهید مدافع حرم «رضا فرزانه»
آدم ها اندازه معرفتشون از خدا طلب میکنن، یکی از خداخونه،زندگی و ماشین میخواد، یکی رزق حلال و عاقبت بخیری ؛
اینکه چی از خدا بخوای نشون میده کجای کاری بنی اسرائیل از خدا غذای جدید و معجزه های چشم درآر میخواستن انگار نعوذبالله خدا غولِ چراغ جادو هستش که آرزوهای اینا رو برآورده کنه..
تو اما زرنگ باش، مثل ابراهیمِ خلیل، که از خدا عاقبت بخیریِ نسلش رو خواست..
روزی حضـرت “علی"(ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی به حال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمی کنم آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست… سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخـــورده بودند .
* و من نیز گریه بلند سر میدهم کیسه اشرافی ؟ نه به خاطر هوس های دلم به خاطر دل خودم چقدر مهدی زهرا هر روز به بهای اندک می فروشم . . . صحبت های رهبر و مولامون رو حرم امام خمینی گوش کردید ؟!سخنرانی ایشون از سیره امیرالمومنین و شباهت زندگی امام با ایشان باز کردن مبحث ناکثین و مارقین و قاسطین ! خوب گوش دادید؟ یادمون باشه " علی فروشی نکنیم "
ایت الله قرهی : در روایتی به نقل از پیامبر اسلام (ص) آمده که روزی حضرت موسی (ع) به خداوند عرضه داشت " خدایا حال دوست من که شهید شده در عالم برزخ چگونه است؟ خداوند به حضرت موسی (ع) خطاب کرد : او در جهنم است حضرت موسی (ع) با تعجب به خدا عرضه داشت که خدایا مگر وعده نکرده ای که شهید با اولین قطره خونش به بهشت می رود و همه گناهان او آمرزیده می شود خطاب آمد : بله اما دوست تو اصرار به آزردن پدر و مادرش داشت و من عمل کسی را که بر پدر و مادرش ستم کند قبول نمیکنم ... حتی با شهادت ! بنابراین کسانی اسمشان در طومار شهدا نوشته می شود که عاق والدین نباشند
اگر ما الان، چند شب مانده به شب قدر، به فکر شب قدر هستیم هنر نمی کنیم. جمال السالکین آیت الله آمیرزا جواد آقای ملکی تبریزی قدس الله روحه مینویسد یک سال مانده به شب قدر به فکر شب قدر باشید، من نمیگویم که الان این جمله را میفهمم، ادعا ندارم اما انقدر بگویم که در جوانی که این مطلب را دیدم خیال خامی داشتم، خیال میکردم که این مرد بزرگ میخواهد بگوید که یعنی آدم تقویمش را نگاه کند آن شب مثلا به خانه دوستش نرود، آن شب عروسی نرود، آن شب را ضایع نکند و ازاین حرف ها. بعد فهمیدم که نه مقصودش این نیست. میخواهد بگوید در طول سال کاری نکنی که آن کار، شب قدر بیاید جلوی تو را بگیرد. یک دلی را شکستی بدست نیاوردی همینطور که سرگرم بک یا الله هستی آن دل میاد میگوید یواش برو کجا میروی! حقی رو ضایع کردی هنوزجبران نکرده ای، پدر را خشمگین کردی، دل مادر را شکستی و هکذا استاد فاطمی نیا
* حلال کنید این روزها تند مطلب مینویسم استرس دارم شب های قدر نزدیک من خیلی عقب موندم از قافله از پدر و مادر حلالیت بطلبید ! شاه کلید اصلی اجابت دعا و بخشش خطاها یکیش دست همین عزیزان بقیش رو بچسبید به پدر اصلی عالم امام زمان ارواحناه فداه شمارو به خدا تو دعاهاتون همدیگه رو دعا کنیم
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.» رفتیم وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد» بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند موی بدنمان سیخ شد این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است! شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!» غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن.... شهید مهدی زین الدین
در محلّه ما کسى بود، همه می گفتند که او خیلى بد است. بیشترین بدى او براى این بود که در زندگى، در پول درآوردن و خرج کردن، اهل حلال و حرم نبود. آن وقتها هنوز خیلى از خانواده ها از یاد مرگ غافل نبودند، حتى در خانواده هاى بی دین هم اگر کسى میمرد، ختم، مراسم، منبر و روضه اى برقرار میکردند. آن زمان پولى به شخص قرآن خوان دادند، گفتند: تو یک ماه، شبهاى جمعه بر سر قبر این مرده ما قرآن بخوان. این قرآن خوان که خوب بود و شغلش این بود، براى متدین هاى محل ما تعریف کرد: من دو شب جمعه بیشتر نرفتم، بعد رفتم پول آنها را پس دادم؛ چون شب جمعه دوم که سر قبر او قرآن خواندم و به خانه آمدم، در خواب دیدم که در بیابانى هستم، تا چشم کار میکند، آتش دارد به آسمان میرود. کسى را که بسته، اسیر و زنجیر کرده بودند، در میان این آتشها عربده می کشید. تا چشمش به من افتاد، گفت: تو هفته قبل پول گرفتى که بیایى براى من قرآن بخوانى، آن هفته خواندى، عذاب ما بیشتر شد، این هفته نیز خواندى، عذاب ما را بیشتر کردند، تقاضا کنم دیگر براى من قرآن نخوان؛ چون تو وقتى آیات قرآن را میخوانى، به آیه عبادت، مال، حقوق زن و فرزند، حق الناس و طرز درآمد که میرسى، چون من برعکس آن آیه عمل کرده ام، با گرز آتشین مرا میزنند و میگویند: این آیات را براى شما فرستاده بودیم، چرا عمل نکردید؟ استاد بزرگوار حاج شیخ حسین انصاریان
گفتم: با فرمانده تان کار دارم گفت:الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:کیه؟ گفتم :مصطفی من هستم گفت :بیا تو سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟" دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین زُل زد به مهرش دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"
شهید مصطفی ردانی پور کتاب مصطفی
حضرت موسى(ع) راجع به حضرت آدم (ع) با خدا گفتگوى عجیبى دارند که شنیدنى و پرمغز است: «یا ربّ انّ آدم خلقتَه بیدک» خدایا! خودت از روى محبت، حضرت آدم را آفریدى «وأسکنتَه جنتک» خودت او را به بهشت بردى. تو این عنایت و محبت را به او داشتى که او را به بهشت فرستادى. این قسمت مسأله خیلى جالب است؛ «و فعلتَ معه ما فعلت بالاحسان» از نیکى دربارۀ حضرت آدم ذره اى کم نگذاشتى. تمام بهشت را ارزانى او قرار دادى، «واخرجته بالزلّة واحدة منه» اما مولاى من! این همه در آفرینش او محبت به کار بردى، اما با لغزشى کوچک او را از تمام بهشت محروم ساختى. چه کرده بود غیر از این که میوه اى را چید و خورد که گفته بودى نخور؟
ما در مقابل خدا خیلى کوچک هستیم. ظرفیت ما نیز محدود است،حتى پیغمبرى مانند حضرت موسى (ع) از جنس ما انسان ها، وقتى وارد حرف با خدا میشود، بر مبناى دلسوزى خود وارد میشود که حالا این لغزش اندک چه بود و به کجا برمیخورد ؟ نه به خدایى تو لطمه میخورد و نه به آن بهشت، چه شد که بیرونش کردی؟
«قال یا موسى أَمَا عَلِمْتَ أنّ الجفاء للحبیب شدید» بعضى حرف ها از شدت محبت، کشنده است: اى موسى! تو فکر نمیکنى که جفا کردن به محبوب چقدر سخت است؟ من برای پدرت حضرت آدم چه چیزى کم گذاشته بودم؟ از او خواستم فقط یک میوه را نخورد؛ این درست بود که از من رو برگرداند؟ این درست بود که بند قناعت را پاره کند و با من این گونه معامله کند؟ من به او گفتم: نخور وشیطان به او گفت: بخور. باید حرف مرا زمین میزد و حرف شیطان را گوش میداد؟ اى موسى! مسأله آن میوه نیست، آن چیزى که خیلى سخت است، ضربه اى است که او به بند محبّت بین من و خودش زد، و الاّ دانه اى سیب و یا ذرّه اى گندم یا هر چه بوده، من به خاطر آن او را بیرون نکردم.اى موسى! او به من که رفیق، خالق، آفریننده و رازقش بودم جفا کرد. من در ذات جفا، محرومیت گذاشته ام. حرص، محرومیت مى آورد. حضرت آدم خودش محروم شد، من او را محروم نکردم.
بعد فرمود:(لاتحامل من الاحبّاء ماتحامل من الاعداء) اى موسى! چیزى که از دشمن توقع دارم، از دوستم توقع ندارم. من توقع داشتم با این همه محبتى که به او کردم، حرف مرا گوش دهد. توقع نداشتم که رفیقم حرف دشمنم را گوش دهد
مادرم داشت قرآن میخواند و اشک چشمش را پاک میکرد معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانواده اش اول میگفتند مجروح شده و بعد اینکه حالش خوب نیست و دست آخر خبر شهادت را می دادند من هم خیلی ناشیانه گفتم : مادر جان جعفر یک زخم جزئی برداشته و بردنش بیمارستان مادر چشم به چشمان من دوخت و گفت " چعفر شهید شده " با عصبانیت گفتم کی گفته ؟ با آرامش جواب داد : قرآن ! امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه ها داد قرآن را باز کردم این آیه آمد ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتابل احیاء عندربهم یرزقون خدا گفته که او شهید شده امام تو میخواهی کتمان کنی ؟! ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد آرام شدم امام نمیتوانستم به مادر بگویم فرزند تو پیکر ندارد . . همان شب بهرام عطائیان به خوابم آمد در عالم خواب پرسید علی قرآن و شال من کجاست ؟ سرم را پایین انداختم قرآن و شال خونین بهرام بین چهار شهید دست به دست شده بود و اگر من هم رفتنی بودم کسی آن را مطالبه میکرد التماس کردم که بهرام جان اگرچه من لایق آن امانت خونین نیستم از خدا بخواه به کسی بسپارمش که مثل تو باشد آخر بعد تو خیلی ها شهید شدند عباس علافچی , جهانی , حمید قمری , غلامعلی , سعیدی فر , علیرضا ترکمان , علی چیت سازیان و خیلی های دیگر کسی نمانده که لایق قرآن و شال تو باشد گفت : همه این هارا میدانم ما همه دور هم هستیم اما اسم یک نفر را نگفتی این حرف بهرام گویی در قفس دنیا را برای من باز کرد و به من گفت از قفس بیرون بیا و پرواز کن فکر کردم آن نفر آخر که جامانده منم هیجان زده با شوق پرسیدم " اسم چه کسی را نگفتم ؟" و منتظر بودم بگوید تو خودت آن نفر جامانده هستی اما بهرام گفت آخرین نفر جعفر است که او هم پیش ماست خیلی خوشحال و سرخوش مثل تازه داماد ها شعفم به یاس و ناامیدی بدل شد گریه ام گرفت سرم را روی شانه بهرام گذاشتم و در آغوش هم گریه کردیم وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس بود صبح روز بعد قبل از تشییع جعفر قطعه ای از شال خونی بهرام را داخل کفن او گذاشتم و بعد از مراسم شب هفت به جبهه برگشتم چند ماه بعد در مرداد سال 1367 جنگ تحمیلی به پایان رسید و من ماندم و یاد و خاطره صدها شهید که چشم شفاعتشان دارم
چندتا خاطرات علی خوش لفظ را خواندیم امروز علی آقای خوش لفظ جانباز دفاع مقدس پس از تحمل سالها رنج جانبازی به شهادت رسید
حاج على آقاى خوشلفظ، خوشمعنا، خوشزخم، خوشقلب، خوشرفیق
شهادتتان مبارک فقط یه خواهش یه التماس میشه مارو هم شفاعت کنید