هو الرحمن الرحیم
ابراهیم را دیدم ؛ خیلی ناراحت بود ؛ پرسیدم چیزی شده ؟
گفت: دیشب با بچه
ها رفته بودیم شناسایی؛ هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن
ماشا الله عزیزی
رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیر اندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم
تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده...
هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد ...
و نیمه های شب برگشت ؛ آنهم خوشحال و سرحال ...!
مرتب داد میزد امدادگر ؛ امدادگر ... سریع بیا، ما شاالله زنده است!
بچه ها خوشحال شدند ... مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب...
ولی ابراهیم گوشه ای نشست و رفت توی فکر ...
رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟
با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد؛ آنهم نزدیک سنگر عراقی ها ...
اما وقتی رفتم انجا نبود ... کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!!
بعد ها ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد:
خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم,عراقی ها هم مطمئن بودند زنده نیستم.
حال عجیبی داشتم ... زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی
هوا تاریک شده بود؛ جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد, چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد ... و مرا به نقطه ای امن رساند
من دردی احساس نمیکردم
آن آقا کلی با من صحبت کرد؛ بعد فرمودند کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم
آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد ؛ خوشا به حالش...
سلام برا ابراهیم صفحه 117 و 118
+ آنقدر مدام فکرم مشغول عکس پروفایل و استاتوس هایمان بودیم؛
غافل شدیم از اینکه پیش اماممان چه وجهه ای داریمم و وضعیتمان،نامه ی اعمالمان
پیش مولا چگونه هستش...
آنقدر در این فضا وقتمان را با انبوهی از جمعیت گذراندیم،
فراموش کردیم تنهایی و غربت امام زمانمان را... +
آن چنان حضور در این فضا را برای خود لذت بخش کردیم،
که کم کم غافل شدیم از لذت مناجات و درددل خصوصی با مولا
چقدر با آقا دوست هستیم ؟!
بیایید یلدا را اینگونه تعریف کنیم :
ی: یاصاحب الزمان
ل: لِوایت راعَلَم کن
د: دیگر جدایی بس است
ا: اللهم عجل لولیک الفرج