رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۵۷ مطلب با موضوع «ائمه و معصومین» ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم

در طی مسیری به مقابل درب دانشگاه رسیدیم
درست در همان
موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد
هادی وقتی این صحنه را مشاهده کرد دیگر نتوانست تحمل کند!
به من
گفت: همینجا بمون... سریع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه
من همینطور داد میزدم: هادی برگرد، تو تنهایی میخوای چی کارکنی؟
 هادی... هادی...
اما انگار حر فهای من را نمیشنید. چشمانش را اشک گرفته بود
به
اعتقادات او جسارت میشد و نمیتوانست تحمل کند
همینطور که هادی به سمت درب دانشگاه میدوید یکباره آماج سنگها قرار گرفت
من ازدور او را نگاه میکردم میدانستم که هادی بدن ورزیده ای دارد و
از هیچ چیزی هم نمیترسد اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود
همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پاره آجر محکم به صورت
هادی و زیر چشم او اصابت کرد
من دیدم که هادی یکدفعه سر جای خودش ایستاد میخواست حرکت
کند اما نتوانست!
خواست برگردد اما روی زمین افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخید
و باز روی زمین افتاد
از شدت ضرب های که به صورتش خورد، نمیتوانست روی پا بایستد سریع
به سمت او دویدم هرطور بود در زیر بارانی از سنگ و چوب هادی را به
عقب آوردم
خیلی درد میکشید، اما ناله نمیکرد زخم بزرگی روی صورتش ایجاد
شده و همه ی صورت و لباسش غرق خون بود
هادی چنان دردی داشت که با آن همه صبر، باز به خود میپیچید و در حال
 بی هوش شدن بود
سریع او را به بیمارستان منتقل کردیم
چند روزی در یکی از بیمارستا نهای خصوصی تهران بستری بود
 آنجا
حرفی از فتنه و اتفاقی که برایش افتاده نزد
آن ضربه آنقدر محکم بود که بخشهایی از صورت هادی چندین روزبیحس بود
شدت این ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتی
هادی لبخند میزد، جای این زخم بر صورت او قابل مشاهده بود
بعد از مرخص شدن از بیمارستان، چند روزی صورتش بسته بود به خانه
هم نرفت و در پایگاه بسیج میخوابید، تا خانواده نگران نشوند اما هر روز
تماس میگرفت تا آنها نگران سلامتی اش نباشند
بعدها رفقا پیگیری کردند و گفتند: بیا هزینه درمان خودت را بگیر، اما
هادی که همه هزینه ها را از خودش داده بود لبخندی زد و پیگیری نکرد
حتی یکی از دوستان گفت: من پیگیری میکنم و به خاطر این ماجرا و
بستری شدن هادی، برایش درصد جانبازی م یگیرم
هادی جواب او را هم با لبخندی بر لب داد!
هادی هیچ وقت از فعالیتهای خودش در ایام فتنه حرفی نزد، اما همه
دوستان میدانستند که او به تنهایی مانند یک اکیپ نظامی عمل میکرد

شهید محمد هادی ذوالفقاری , کتاب پسرک فلافل فروش 





امیرالمؤمنین (ع): 
الْفِتَنَ یَحُمْنَ حَوْمَ الرِّیَاحِ یُصِبْنَ بَلَداً...
 
این فتنه­ ها مانند بادها و طوفان ها هستند که
به شهر یا کشوری اصابت کرده و ایجاد نابسامانی می ­کنند!‌

+۹ دی کشتی نجات حسین(ع) بود
که به طوفان فتنه زد .  . .

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش
 در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز (۲۵۰۰ تومان ) شده بود
 نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم :

شما نخست وزیرید! شخصیت هایی از داخل و خارج به دیدنتان می آیند
 لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود
 وانگهی هر چند انقلاب شد و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته
 اما ضرورت زمان نمی شناسد و... او که فکر می کرد
 شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نافذ و نگران گفت :

من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما
باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند!
من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی
 زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام !
 نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم
 دوست دارم وقتی شب سر بر بستر می گذارم
نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم

شهید محمد علی رجایی


روزی ابراهیم جمال (مردی شتر چران در بیابان) برای کاری در خانه‏ ی علی‏ ابن یقطین وزیر آمد آن روز علی‏ ابن‏ یقطین مشاغلی داشت و اذن ملاقات با وزیر به او داده نشد و همان سال علی‏ ابن‏ یقطین عازم سفر حج شد و قبلا در مدینه به در خانه ‏ی امام کاظم علیه السلام آمد، اما اذن ملاقات داده نشد او سخت مضطرب شد و سه روز بعد در بیرون منزل، خدمت امام علیه السلام رسید و پس از عرض احترام و ادب پرسید: ای مولای من، از من چه تقصیری سر زده است که به خانه‏ ی خود راهم ندادید؟فرمود: بدان سبب بود که تو ابراهیم جمال را به خانه ‏ات راه ندادی امسال حج تو مقبول درگاه خدا نخواهد بود تا ابراهیم از تو راضی گردد و عفوت کند
علی گفت: ای سید و مولای من، من اکنون در مدینه ‏ام و ابراهیم در کوفه است و موسم حج نزدیک است؛ من چگونه می‏توانم ابراهیم را ببینم و از او رضایت بطلبم؟
فرمود: من وسیله برایت فراهم می‏کنم و به کوفه می‏رسانمت تو شب که شد برو به بقیع، اما احدی از اصحاب و غلامانت آگاه نشود. آنجا شتری زین کرده و آماده می‏بینی، آن را سوار شو و در کوفه بر در خانه‏ ی ابراهیم جمال پیاده شو
علی شب به بقیع رفت و سوار بر شتر شد. در یک لحظه خود را در کوفه بر در خانه‏ی ابراهیم جمال دید. از شتر پیاده شد، در را کوبید. ابراهیم پشت در آمد و پرسید کیست؟ صدا آمد که علی ا‏بن ‏یقطینم.ابراهیم از شنیدن این اسم، حیرت زده شد که در این وقت شب جناب وزیر در خانه‏ی من چه می‏کند؟علی صدا زد: ای ابراهیم، بیا که کارم گیر کرده و مشکلم جز به دست تو حل نخواهد شد؟ از این حرف، ابراهیم متحیر شد که من چه کاره‏ام که گره از کار وزیر خلیفه بگشایم؟ در را باز کرد و وزیر را مقابل خود دید. عرض احترام و ادب کرد. علی داخل شد و گفت: ای ابراهیم، مولای من به خاطر تو از من روگردان شده و فرموده: تا ابراهیم از تو راضی نشود، من از تو راضی نخواهم شد و خدا نیز عملت را قبول نخواهد کرد. حالا آماده ‏ام از تو رضایت بطلبم. مرا ببخش و از تقصیرم در گذر
ابراهیم اظهار شرمندگی کرد و گفت: من کسی نیستم؛ خدا و رسول و امامان علیه السلام از تو راضی باشند. اگر هم چیزی بوده، من از تو کمال رضایت دارم
علی گفت: اگر از من راضی هستی، این کار را که می‏گویم انجام بده. من صورتم را روی خاک می‏گذارم، تو پای خودت را روی صورت من بگذار و آن را زیر پای خودت بمال
ابراهیم گفت: این بی ادبی را هرگز نمی‏کنم
علی گفت: من هم از در خانه ‏ات نمی‏روم، مگر این که آنچه گفتم انجام بدهی. او را قسم داد تا ناچار ابراهیم پذیرفت. علی ا‏بن ‏یقطین وزیر صورت خود را روی خاک گذاشت و ابراهیم جمال شتر چران پای خود را روی صورت او گذاشت و زیر پای خود مالید
علی در آن حال می‏گفت:
اللهم اشهد؛
خدایا، تو شاهد باش که اطاعت امر مولایم کردم
از جا برخاست و از ابراهیم متشکرانه خداحافظی کرد و سوار بر شتر شد و همان لحظه خود را در مدینه بر در خانه‏ی امام کاظم علیه السلام دید. از شتر پیاده شد و امام علیه السلام در به روی او گشود و به او خوش آمد فرمود

بحارالانوار جلد 48 صفحه 105


" میدانید رفقا ما هم مسئولیم"

 یکی مسئول وجودش، یکی مسئول شمکش ، یکی پدر خانواده‌ و مسئول  زن و بچه‌اش، دیگری بر اداره‌ای حکومت می‌کند و کارمندها را برده خودش می‌داند، هرکسی به دایره وجودی خودش مسئول  است میزی کوچک از فردی کوچک، مستبدی بزرگ می‌سازد! عنوانی کوچک مثل دکتر و مهندس پشت اسمی کوچک از او دیکتاتوری بزرگ می‌سازد! دیکتاتوری به وسعت یک میز، یک اداره، یک خانواده .. 

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

روزی حضـرت “علی"(ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی به حال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر 
برای خلیفه به خانه ی او رفتند 
چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید;
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،
دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمی کنم
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست… سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخـــورده بودند .



* و من نیز گریه بلند سر میدهم 
کیسه اشرافی ؟
نه
به خاطر هوس های دلم به خاطر دل خودم
 چقدر مهدی زهرا هر روز به بهای اندک می فروشم 
.
.
.
صحبت های رهبر و مولامون رو حرم امام خمینی گوش کردید ؟!سخنرانی ایشون  از سیره امیرالمومنین و شباهت زندگی امام با ایشان 
باز کردن مبحث ناکثین و مارقین و قاسطین ! خوب گوش دادید؟
یادمون باشه 
" علی فروشی نکنیم "

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

مانده بودیم وسط میدان مین همه مجروح بودند و خسته
یه رزمنده ی زخمی چند متر آنطرف تر از من افتاده بود
دست و پایش را روی زمین می کشید
انگار دردش شدید شده بودبا آرنج خودش را کشید جلوتر
کم کم از من دور می شد فکر کردم می خواهد از میدان مین خارج شود
گفتم: « با این همه درد چرا اینقدر به خودت فشار می آوری؟
گفت:
« چند تا مجروح دیگر آنطرف هستند.من هم چند دقیقه بیشتر زنده نیستم
می خواهم قمقمه ی آبم را برسانم به دست آ
نها»

 


*وعده آب به حرم داد ولی حیف نشد ....


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

بعد از تمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد
ما بین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه  می کرد و دو سه نفر من جمله من را
انتخاب کرد و به بیرون صف برد
من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها:
هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم
ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند
جلو یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و
خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت :
تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی
هرچی بهت گفتند بی چون و چرا گوش می­کنی
پیر زن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت :
این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید...
خلاصه وقتی رفتم اتاق خانمبا احتیاط یکی دو قدم رفتم جلوتر
گفتم:یا الله!صدایی نیامد دوباره گفتم یاالله یاالله!این بار صدای زن جوانی بلند شد:
سرت رو بخوره! یاالله گفتنت دیگه چیه؟بیا تو! مردد و دو دل بودم
زیر لب گفتم:خدایا توکل بر خودت.، گوشه اتاق ، روی مبل
یک زن بی­ حجاب ، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن
درحالی که پاهایش را خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم؛ دیدم
تمام تنم خیس عرق شد پا به فرار گذاشتم. زن بی حجاب ،با عصبانیت داد می­زد برگرد بزمجه
پیر زن گفت: اگه بری می­کشنت ها عصبی گفتم: بهتر
از خانه زدم بیرون ، آدرس پادگان را بلد نبودم ولی هر طوری بود،آن روز پادگان را پیدا کردم
بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود
و من می­شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ طاغوتی و بی­غیرت بود
چندبار دیگر می­خواستند ببرنم همان جا ولی حریفم نشدند
۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مامور نظافتشان بودند
به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم
صبح روز هشتم یک سرگرد، آمد سروقتم ، گرم کار بودم که به تمسخر گفت :
بچه دهاتی ! سرعقل اومدی یا نه ؟ جوابش را ندادم
کفری تر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم
حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمکم می کردن
که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم:
«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اکه سطل بدی دستم و بگی
همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه،
ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه
با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم»
عصبانی گفت: حرفت همین؟
گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند
وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، کوتاه آمدن و فرستادنم گروهان خدمات


شهید عبدالحسین برونسی , کتاب خاک های نرم کوشک




*چه راحت ماها پامون رو میزاریم تو دنیای مجازی تو صفحه های همچین خانم و آقایونی


این روزها واقعا حالم خرابه ... اینقدر که من شب و روز برای مریضی پدر ناراحت هستم از پا درنیومدم ولی جسارت و توهین به ساحت قدسی امام رضا علیه السلام رو نتونستم تحمل کنم
واقعا از پا دراومدم بعد دیدم نه ایشون به ساحت قطب عالم امکان بقیه الله هم جسارت داشتن

اللَّهُمَّ الْعَنِ الَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَکَ وَ اتَّهَمُوا نَبِیَّکَ وَ جَحَدُوا بِآیَاتِکَ وَ سَخِرُوا بِإِمَامِکَ وَ حَمَلُوا النَّاسَ عَلَى أَکْتَافِ آلِ مُحَمَّدٍ اللَّهُمَّ إِنِّی أَتَقَرَّبُ إِلَیْکَ بِاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ وَ الْبَرَاءَةِ مِنْهُمْ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ یَا رَحْمَانُ

خدایا لعنت کن کسانى را که نعمتت را دگرگون کردند،و پیامبرت را متهمّ نمودند،و آیاتت را منکر شدند،و امام برگزیده‏ات را ریشخند زدند،و مردم را علیه خاندان محمّد مسلط کردند،خدایا من با لعنت بر آنان و بیزارى از ایشان در دنیا و آخرت به تو تقرّب مى‏جویم اى مهربان

قسمتی از متن زیارت امام رضا


خاطره شهید برونسی رو برای این نوشتم که میخواستم از این روزهایی که بگم حرف از رضا خان
صحبت از رضاخان مطلب میخواستم بنویسم ولی گفتم از توان حوصله اتون خارج میشه
ان شالله پست بعدی
  • سیــــده گمنــــام

هوالرحمن الرحیم

قرار بود یا مشهد باشد یا قم
تو دلم میگفتم راضی ام به رضای خدا
چه حضرت معصومه دعوت کنن چه آقای رئوفم ...
هرکجا رزقم باشد بساط دل و جسم را آنجا پهن کنم
.
.
خواهرم زنگ زد گفت مشهد نشد نتونستیم جا پیدا کنیم ولی قم چرا
چشم هایم را میبندم
میگویم ممنونم الحمدالله
شاید برای شما که نزدیک قم باشید این دلتنگی عجیب باشد ولی برای ما که 13 ساعت راه
فاصله هست یعنی اوج خوشبختی


از سال 93 که با این وبلاگ همراه بوده باشید رفاقتم را شناخته اید ولی این را خوب میدانم
کلی گردنم حق دارید
وقت میگذارید مطالب رو میخونید
یا ارسال میکنید
یا نظر میگذارید
 چطور از لحظه های عمرتون رو که من با نوشتن میگیرم جبران کنم !
راستش را بخواهید از دستم بر نمی آید با کمال و تمام جبران کنم جز آنکه حقیر بتوانم
در تمام حال و لحظه های خوب دعاگوی شما باشم , در تمام مکان های آسمانی نائب الزیاره
شما باشم اینطور شاید بتوانم ذره ای از لطف و محبت و وقتی که از شما گرفتم را جبران کنم
ان شالله به روال دفعات پیش عمری باقی باشه میخوام با کمک خدای مهربانم نائب الزیاره تک تکتون باشم و اسم تک تک شما بزرگواران رو در حرم حضرت معصومه و جمکران یاد کنم و حرم عمه جان به نیابت از شما زیارت نامه بخونم کرامت اونها اونقدر هست که به نیابت از کل عالم هم زیارت کنیم به همون تعداد جدا جدا برامون بنویسند عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم

هدی عزیز *نشانه عزیز * خدایی که در این نزدیکست عزیز *بهشت زود هنگام *شرح وصال عزیز(دلتنگتم )
* نجمه عزیز * گل بهار , بهار عزیز* طهورا همنفس طلبه عزیز *ساقی عزیز (شراب طهور ) * زائر بارانی عزیز *یار طلبگی  عزیز *همسر سید علی(زن آقا) عزیز
*دلا بانوی عزیز* تب باران عزیز *نرگس عزیز (وبلاگ ایوان )
* عارفه عزیز *پله پله تا خدای عزیز*ملکه عزیز *بی رنگی (سید عزیز )
*مـعبری بهـ آسمان عزیز *قرار گاه عاشقان عزیز
*طلبه پرستار (فهمیه عزیز )*طلبه آینده*تبسمِ عشق عزیز
*کنیز حضرت زهرا*دل مــــــن*طواف عشق
*مدخر*انار*مهدیه عزیز(وبلاگ دشمن شناسی )
*دریا (گاه نوشت های من )
*سائل الزهرا (عطر خدا )
*لبیک یا زینب
*محترق الزهرا
*مریم عزیز وبلاگ گنبد مینا
*جناب ساقی (سلسبیل)
*جناب رئوف
*مینای عزیز

* تمام اهالی فانوس جزیزه (آقای عباس زاده , جناب رزمنده , جناب صالح , مروه , افسر جنگ نرم ,گل نرگس , چشم به راه , پاسدار سنگر , چشم به راه , راحله سادات , گمنام ...)
*فانوس * فرهنگ پرواز*رنگ خدایی *جوجه دانشجو*سجاد عنایتی*کوله بار *جناب کاروان
*زندگی یعنی حباب*دل من*جناب سروش الف*جناب بسیجی گمنام
*مردی به نام شقایق* وبلاگ ابوتراب*جناب محترق الزهرا*جناب احتلال (وبلاگ مدافعان حرم )
*زائر حرم *گوهر313*شکرانه سادات* خانم الف *خادم الحسین * جناب قاسم صفایی نژاد * حیرانه * جناب قدح
بانوی ادیبهشتی * یک مسلمان * لیمو جیم * بهار تهرانی * دخترک مژده دهنده * دست نویس * حوا * سوره کوثر * یه بنده خدا * فرشته



به بزرگواری خودتون ببخشید اگه کسی رو جا انداختم اگه کسی هست بگید من بنویسم
راستی حلالم کنید بحق مادرم حضرت زهرا
اگه نیومدم وبلاگ تک تکتون  (به قصد نبوده باور کنید بیشتر در خدمت پدر و مادرم هستم )
اگه دیر جواب دادم نظرات رو
اگه حس کردید با مطالب و پست ها وقتتون رو بیهوده هدر دادم
شما رو به خدا حلالم کنید

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم
تو جعبه های مخصوص،مهمات می گذاشتیم ودرشان را می بستیم
گرم کار،یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه،با چادری مشکی!
داشت پابه پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها
با خودم گفتم:حتماً ازاین خانم هاییه که می یان جبهه
اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود
به بچه ها نگاه کردم
مشغول کارشان بودند وبی توجه می رفتند ومی آمدند،انگارآن خانم را نمی دیدند
قضیه، عجیب برام سؤال شده بود
موضوع،عادی به نظرنمی رسید کنجکاو شدم بفهمم، جریان چیست!
رفتم نزدیک تر، تا رعایت ادب شده باشد
سینه ای صاف کردم وخیلی با احتیاط گفتم:خانم!جایی که ما مردها هستیم،
شما نباید زحمت بکشید
رویش طرف من نبود به تمام قد ایستاد وفرمود:
«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین(ع) افتادم واشک توی چشمام حلقه زد
خدا بهم لطف کرد، که سریع موضوع را گرفتم وفهمیدم جریان چیست
بی اختیار شده بودم ونمی دانستم چه بگویم
خانم، همان طور که روشان آن طرف بود
فرمود:«هرکس که یاور ما باشد البته ما هم یاری اش می کنیم»

کتاب خاک های نرم کوشک شهید عبدالحسین برونسی



* مدام با خود میگویم "
هرکس که یاور ما باشد "
دروغ چرا نیستم
عیدی میخوام عمه جان
اینکه کمک کنید یاور باشم نه سربار

عید همگی مبارک شرمنده دیر اومدم کتفم آسیب دیده بود

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

شب خوابیدم و در عالم خواب دیدم که مرده‌ام و در حضور پیامبر هستم
پیامبر پشت یک میز نشسته بودن
من برخاستم و جلو رفتم روی میز یک کاغذ بلند مثل کارنامه قرار داشت
دستم را به سمت کاغذ دراز کردم که نادر وارد شد و به سمت پیامبر رفت
پیامبر همان کارنامه را برداشت و به دست راست نادر داد
متحیر بودم و نادر خندان
با لبخندی که چشم در چشم‌های من انداخته بود و نگاهم می‌کرد
در عالم خواب بدنم مثل کاهی بود که با باد جابه‌جا می‌شد
گریه می‌کردم, ضجه می‌زدم و با التماس می‌گفتم خدایا زنده‌ام کن
به من فرصتی بده و به دنیا برم گردان تا برای تو و به خاطر تو کار کنم
از خواب که بیدار شدم نیمه‌شب بود
دنبال نادر گشتم
بچه ها داشتن نماز شب میخواندند با چفیه روی صورتشان را پوشانده بودن
میان بچه ها نبود رفتم کنار رودخانه پیدایش کردم کنارش نشستم تا نمازش تمام شود
بعد از نماز بوسیدمش و گفتم خوابی دیده ام و آن خواب را مفصل تعریف کردم

نادر که چشمانش از شدت گریه نماز شب سرخ شده بود گفت
" علی جان خواب را به هیچ کس نگو "
گفتم به یه شرط ! گفت چه شرطی ؟! گفتم شفاعتم کنی ...
خندید و گفت : حلالم کن و اگر تو شهید شدی شفاعتم کنی
عملیات بود باید خودم را به تپه شنی میرساندم به شیار تپه رسیدیم
چپ و راست مجروح افتاده بود توجهی نکردم
اما انگار نیرویی از عقب مرا به سمت خود کشید
چشم برگرداندم
نادر میان آن ها بود ! چه شده نادر جان !
- از شکم تیر خورده ام
تو که به تیر خوردن عادت داری ! چیزی نیست
چشم هایش را بست روی برانکارد گذاشتیمش به خط خودی رسیدیم
زمین گذاشتم بغلش کردم ! به پهنای صورت اشک میریختم صورتم را به گونه های سردش
چسباندم و گفتم " " نادر جان قولت یادت نرود "


کتاب وقتی مهتاب گم شد شهید نادر فتحی


آنچه از سر گذشت, شد سرگذشت! حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت.
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،بر در خانه نوشتند: درگذشت

آیت الله مجتهدی



  • سیــــده گمنــــام
هو الرحمن الرحیم

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و
شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد: ماجد کیه؟
یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت:  منم!
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:یاسر کجایی؟
و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد
فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:
حسین اسم کیه؟ و نشانه رفت
اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین
یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: کی با حسین کار داشت؟
جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: من!
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

 

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 84




خداوند در شب معراج به پیامبر فرمود

اى احمد! در شگفتم از سه کس:

۱ بنده‏اى که در حال نماز است و مى‏داند به سوى چه کسى دست را بالا برده،
و مقابل چه کسى ایستاده، و چرت مى‏زند،

۲ در شگفتم از کسى که خوراک یک روز را دارد،
با این وصف در فکر مخارج فرداست و برایش تلاش مى‏کند،

۳ در شگفتم از بنده‏ام که نمى‏داند من از او راضیم یا خشمگین، با این حال میخندد

إرشاد القلوب إلى الصواب ج‏۱صفحه ۲۰۰


مبعث روز تکوین آیه‏ های رسالت است روز تجلّی رحمت الهی
عیدتان مبارک


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

آمدم چادر فرماندهی گردان ها , برادر تورجی تنها نشسته بود.
جلو رفتم و سلام کردم . طبق معمول به احترام سادات بلند شد
گفتم : شرمنده محمد آقا ! من با یکی از دوستان قرار دارم .باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم
بی مقدمه گفت : نه نمی شود!گفتم : من قرار دارم. آن آقا منتظر من است!
دوباره با جدیت گفت : همین که شنیدی
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود
عصبانی شدم .از چادر بیرون آمدو و با ناراحتی گفتم: شکایت شما را به مادرم می کنم!
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من  با پای برهنه
دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟!
به صورتش نگاه کردم .خیس اشک بود .بعد ادامه داد: این برگه مرخصی
سفید امضا کردم هرچقدر دوست داری بنویس! اما حرفت را پس بگیر!
گفتم : به خدا شوخی کردم . اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم
فکر نمی کردم اینگونه باشد
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود
مرا دید باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی آن حرف را پس گرفتی؟!
گفتم به خدا غلط کردم . اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم
اصلا غلط میکنم چنین کاری را انجام بدهم

شهید محمد رضا تورجی زاده
کتاب یا زهرا



*مـادر
تـو در کوچه های مدینـه از عــــدو سیلـی "خــوردی"
و مـن در کوچـه هـای غفلـت از خـود سیلـی "میخورم"
دلم هلاک یک نگاه مادرانتـه مادر


  • سیــــده گمنــــام