از
خواب که بیدار شد، خنده روی لبش بود،
با مهربانی گفت:
«فرشته! وقت وداع
است، بگذار برایت خوابم را بگویم خودت بگو اگر جای من بودی میماندی توی
دنیا؟»
دستش را گرفتم، شروع به صحبت کرد :
«خواب دیدم ماه رمضان است و
سفرهی افطار پهن است همهی شهدا دور سفره نشسته بودند
به آنها حسرت
میخوردم یک نفر به شانهام زد نگاه کردم حاج عبادیان بود گفت:«باباکجائی؟»
ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشتهای»
بغلش کردم و گفتم من هم خستهام حاجی
دست گذاشت روی سینهام، گفت:
«با فرشته وداع کن بگو دل بکند آن وقت میآیی
پیش ما ولی به زور نه».
همانطور نگاهش کردم ادامه داد:«اگر مصلحت باشد خدا
خودش راضیت میکند»
گفتم:«قرار ما این نبود، بغض تلخی بر جانم نشست، شبهای
آخرحیاتش بود،
آنژیوکت از دستش درآمده بود خون بسیاری روی زمین ریخت پرستار
را صدا زدم،
صدای اذان که در اتاق پیچید آماده نماز شد، وضو گرفت با یک
لیوان آب غسل شهادت کرد،
نگاهم کرد برای آخرین بار گفت:
«تو را به خدا تو را
به جان عزیز زهرا (س) دل بکن»
دلم نمیخواست او را از دست بدهم، اما او
زجر میکشید».
لبخندی مهربان بر گوشه لبش بود، تشنگی بر او غلبه کرد آب
ریختم در دهانش،
اما نتوانست قورت بدهد، آب از گوشه لبش ریخت،
اما «یاحسین»
تشنگی زینت بخش لبان ترکیدهاش شد
از لابهلای خاطرات همسر:
«گاهی از نمازهاش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد، نماز خواندش زیاد
می شد و طولانی.
دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل
او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوری؟
منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، اگر خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و
گریه هات برای خدا باشد،
اگر حتی برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی،
بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.»
و او همه ی زیبایی را در منوچهر می
دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد
شهید سید منوچهر مدق
راه حل گیر و گور های زندگی مون همین شهدا هستن
ارتباط با شهدا دل دادن ب شهدا حال و هوای عجیبی ب آدم میده
ان شاءالله بتونیم اداهم دهنده راهشون باشیم و در نهایت هم بهشون برسیم