رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم


نمیدانم از کجا بگویم از لحظاتی بگویم هربار ساعت 20 میشد و تلویزیون شروع به نشان دادن صلوات خاصه و بارگاه منور امام مهربانی ها و شکستن دل  مادر و اشک هایی که سرازیر می شد یا از لحظه ایی بگویم که هربار دلتنگ و دلشکسته میشدم فقط آقارا صدا میزدم

فقط هوای حرم توست که آرامم می کند… چه اعجازی در هوایت نهفته است، ایها الرئوفــــ !

راس میگن اگه امام رضا طلب کنه  همه چی جور میشه .......
با اوضاعی که مامان داره رفتن به مسافرت حتی شهر نزدیک اصلا مقدور نبود ولی مادر است دیگر دلش که پر وا کند از آن طرف امام دعوت کند همه چیز جور می شود , همانطور که زنگ میزنند و میگویند : با توجه به شرایطی که شما گفتید ما نزدیک حرم درست روبه روی باب الجواد مکانی برای شما محیا کردیم که حاج خانم ناراحت و اذیت نشن بتونن برن زیارت !
و تو بارها هی با خود زمزمه میکنی باب الجواد , باب الجواد , باب الجواد
مشــهد،حــرم،ورودی بابــــ الجــوادتان
آقــــا عجیب دلــــــــــــــم گرفته برایتان
قبل تر از همه ماجرها یه روز که داشتم به مامان کمک میکردم دیدم گوشیم پیام اومده به این مضمون:
+ سلام سید جان خوبی ؟ میری راهیان برای خادمی ؟
لطفا زود جوابم رو بده که باید اسم هارو زود بنویسم
و من شوکه از پیامی که اومد برام مات و مبهوت نشسته بودم با اینکه گفته بود زود جواب بده ولی من حالم واقعا بد بود که زود جواب بدم , حال خیلی بدی داشتم اجازه داشتم برم ولی !!!
دوباره گوشی رو به دست گرفتم شروع کردم به جواب دادن :
- سلام زهرا جان , متاسفانه نمیتونم اوضاع مامان رو که میدونی , نمیتونم تنهاشون بزارم , خوش به سعادتتون , التماس دعا


و حالا به حرمت همین مادر , همین خدمت کردن ها و همین دعای خیر او اجازه دادن کنار او و پا به پای او به زیارت امام الرئوف بروم , نتوانستم بروم خادمی , نتوانستم بروم جایی که آسمانی می شوی ولی میتوانم بگویم جایی میروم بهتر از هرجای عالم , دیدار مولایم
بهترین جا , ورودی باب الجواد ...ِ
یکـــ حرفـــ هایی هستند که فقط ِ فقط باید بروی "بابــــ الجواد" ،
کلمه ها را دانه کنی ، دانه های اشک... ،
بکــــــــــــشانی شان دنبال ِ هم ، شبیه یک تسبیح ،
بچرخانی شان توی صورتت...
ذکــــربگیری...
بعد ،انگار که تسبیح پاره بشود ، دانه ها بیایند تا بچکند روی سنگـــ های حرم...
آرام آرام که راه میروی در صحن هایش تا خود را برسانی به دارالحجة ...
و تو با بغض ذکر میگیری
الهی العفو بعلی بن موسی....
و آنوقت باز هم انگار بند ِتسبیح دلت پاره میشود...



+ تنها چیزی که تو این روزهای پایان سال 93 تونسته کمی حالم رو خوب کنه اینه که سر قضیه ای پدر و مادرم هردو بهم گفتن ما از تو خیلی راضی هستیم خیلی ...
آرزوم اینه مهربان پدرم امام زمان و مادرم حضرت زهرا هم ازم راضی باشن

+وقتی جایی میشنیدم کسی داره میره زیارت , جنوب , کربلا یا مشهد و جمکران دلم میخواست وقتی میرفت حرم اصلا برا من تکی به اسم خودم دعا کنه ! اسمم رو پیش آقا بگه ...
حالا که ان شالله قراره خودم برم شروع کردم به نوشتن اسم همه کسانی که این مدت باهام بودن
دلم میخواد اگه عمری بود و جلو پنجره فولاد و دارالحجة بودم اسم تک تک شما بزرگواران رو بگم , نائب الزیاره باشم و دو رکعت نماز به نیابت از شما تو حرم بخونم ...

  • سیــــده گمنــــام

خطاب به عزیزانی که میگن:

«وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد»

آقا حکم جهاد داد و گفتن:
                                    «مصرف کالای داخلی»


اوصیکم به دیدن این کلیپ :



+ همه ما میگیم تو میدان جنگ با همه سختی ها میجنگیم ولی در جهاد کوتاهی میکنیم
ضمن این که جهاد کار سختیه و شما باید اینقدر بگردی تا جنس خوب ایرانی پیدا کنی . و بعد از چند دقیقه گشتن بی خیال ایرانی نشی ...
این رو بدونیم اگه واقعا نمیتونیم به این جهاد عمل کنیم خودمون رو دیگه گول نزنیم و بدونیم تو کارهامون فقط شعار دادیم

+آقای من: "معایبِ" من ، "مَحاسن" شما را سفید کرد میدانم...



  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم
حالا که می توانیم کربلایی باشیم؛آستین ها را بالا بزنیم
بیایید
عهد کنیم
روزی دو رکعت نماز به نیت پیروزی و سلامتی سپاهیان اسلام بخوانیم ...
شاید در کارنامه عملمان نوشتند:

"روزی 2 دقیقه یاری رزمندگان اسلام"




  • سیــــده گمنــــام

20 اسفند یعنی همین دیروز میخواستم بنویسم ولی نشد راستش اونقدر درگیر کار بودم نتونستم برسم که بتونم بنویسم درست یک روز گذشت ولی اینقدر نوشتن درباره این آقا مهم که با خودم گفتم اگر یک روز هم گذشته باشه عمری باشه حتما می نویسم
20 اسفند زاد روزِ شیرمردیه که دوست و دشمن به قابلیتها و ویژگی هاش اذعان و اعتراف دارند .
مردی که اگر امثالشون نبودند، فقط خدا میدونه الان چه بلاهایی که سر کشور عزیزمون نیامده بود .
عزیزی که با همتش و حضورش و عنایاتِ خاص الهی و نیروهاش، دشمنان رو دهها و صدها کیلومتر دورتر از مرزهای ما زمین گیر کرده، تا ایران و ایرانی در امنیت و ارامش باشه.
کسی که بیشتر از خانوادش، نیروهاش می بیننش و ازش خبر دارند .
فرمانده ای لایق و شجاع، که شبهای زیادی رو نه در خاک ایران، که در جغرافیای مقاومت،
گاه بر روی خاک، می خوابه، تا من و شما و خونواده هامون، سر خونه زندگی مون باشیم و
ارام و بی دغدغه و بی هراس از ناامنی و بی ترس، اسوده بخوابیم .
از حاج قاسم، زیاد میشه گفت، در عین حال، همه چیز رو هم دربارشون نمیشه بیان کرد .
به پاس تمام دلیری ها،رشادتها، اقتدار، ایثار و از خودگذشتگی هاش و همتش برای امنیت ایران عزیز،.صلواتی هدیه میکنیم برای سلامتی و طول عمر با برکتشون، تاخاری شود در چشم دشمنان .

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم


٢٠اسفند، تولدِ سردار دلها، سردار عشق حاج قاسم سلیمانی




  • سیــــده گمنــــام

دقیقا مقابلمون، تکفیریهای لعنتی اند
تعدادِ زخمی هامون رفته بالا
دلمون گرمه به حضرت زینب
دو تا شهید دادیم، هشت تا زخمی، ولی دلمون گرمه که راه خوبی رو انتخاب کردیم
شارژِ موبایلم تموم شده، دیگه زیاد نمیتونم صحبت کنم
چون مموری های گوشی ام رو برداشته بودم، حافظه ای برای ضبط فیلم ندارم .
( نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد ) : اگه ما رو بعد دیدید که هیچ، توفیق ازمون سلب شده
یا حسین ... اگرم ندیدید، ما رو حلال کنید، از ته دل حلال کنید
خیلی بد کردیم ، خیلی
بندگی خدا رو نکردیم ... ( هق هق گریه امانش نمی دهد ) ... (با بغضی در گلو به سختی می گوید)

" خدایا بنده خوبی برات نبودم" ... ( ادامه می دهد ) :
شرایطِ سختیه , گریٓم نه از ترس بود, از اینکه بندگی خدا رو نکردم بود.

 

یا حسینِ زهرا ... ( صدای تک تیر اندازها قطع نمی شود ، ادامه می دهد ):
این خمپاره اخری، یکی از بچه ها، پای چپش قطع شد
دستام الان پر خونه موبایلم هم، همینطور الان پایِ قطع شدش، یه طرف، تنش یه طرف ..
"یا حسین، یا حسین" ... ( گویا یکی از نیروهایش اجازه عقب نشینی می خواهد ، فریاد می زند )
: نه نه ! عقب نشینی تو کار نیست، سنگر رو حفظ کن ! سنگر رو حفظ کن !!!
( در اخر، پشت بیسیم از هم رزمانش می خواهد اگر میتوانند کسی را بفرستند که برایشان اب ببرد،
که پاسخ منفی است ! ).
می گوید : یا علی ، کربلا، یا علی کربلا ... .

 

 
 

آنچه خوندید جملاتی بود از فایل صوتی مدافع حرم،
شهید مهدی صابری،فرمانده گروهان علی اکبر، تیپ فاطمیون
دقایقی پیش از شهادت ، در چند ده متری تروریست ها

 

درد و دل نوشت :
مــن بــه هیچکــس نمیگـویـــم  دردم را
،

امـــا ...خـــدایـــــا ... تـــو کـــه میـــدانـــی؟
درمـــانــــم چه است !

خیال شهادتــــ مرا بی خیال عالم کرده....

 

اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک

 

  • سیــــده گمنــــام

عــجــب مــاهـیـســت ایـن اسـفـنـد

شهید حـمـیـد بـاڪـری : ۶ اســفــنــد
شهید حـسـیـن خـرازی:۸ا ســفــنــد
شهید امیـر حاج امیـنی: ۱۰اســفــنــد
شهید ابـراھـیـم ھـمت:  ۱۷اســفــنــد
شهید حجت اللہ رحیمی:۱۸ اسـفــنــد
شهید عبدالحسین برونسی: ۲۳ اسفـنـد
شهید عـبـاس ڪـریـمی:۲۴ اسـفــنـد
شهید مـهـدی بـاڪـری:۲۵اسـفـنــد

 ھــــدیه بـــــه روح شـــهــــدا صـلـوات



  • سیــــده گمنــــام

دختر و پسر مذهبی ؛ نسل سوم انقلاب ،داعیه داره فدایی رهبر،
از شهدا میگویند ؛ تمام فکر وذکرشان شده گشتن به دنبال پل شهادت
اما با سیره ی شهدا فرسنگ ها فاصله دارند...
دختری که تمام خاطرات ، وصایا و زیروبم زندگی شهدا را از حفظ است ؛
اما وقتی خواستگاری اجازه ورود میخواهد، آنقدر از ملک و پول و ماشین و سرمایه می پرسد
که وصایا را از یاد میبرد ، سیره شهدا و اشک های دویده به دنبال مادران منتظر راهم ....
از یاد میبرد ک آن زمان ها ، زن هایی بودند که
در زیرزمینی باکمترین امکانات حاصل عشقشان را
با صبر و هجران بوی نم بزرگ میکردند تا همسرانشان آسوده خاطر بجنگند....

بدون منت .....
و پسری که عکس شهدا زینت بخش در و دیوار اتاقش بود،
و هر جمعه راهی گلزار شهرش به یکباره فراموش میکند که وعده ای داشته
بین خودش و دوستان شهیدش
آنقدر به ظاهر و زیبایی و مال وثروت می اندیشد
ک از باطن ماجرا غافل میشود

آنقدر سخت گیری میکند که فراموشش میشود که اسوه اش ازدواج میکرده قربه الی الله ...
نه قربه الی قدو بالای محبوب زمینی!

آن روزها اصلا اهمیتی نداشت ،
زیبارو نباشی ،
یا پول نداشته باشی ،
حتی دست و پایت جا مانده باشد در آن دورها...
مهم این بود که بخواهی با همسرت باشی،شانه به شانه، قدم ب قدم تا خود بهشت...

باهم باشند تا بهشت
این روزها اما بوی گند ادعا به قدری مشام ها را بی حس کرده که دیگر
اسم ساده زیستی شده زیاده روی و اسم تجمل ،عرف....!!
اما خود دانی ؛ میخواهی بدرقه ی راهت دعای عکس زنده روی دیوار اتاقت باشد

یا حرف مردم کوچه و بازار(بخوانید عرف ملون)


  • سیــــده گمنــــام

خیلی اومدم یه دلنوشته درباره آقا بنویسم !

ولی
نتونستم !!!
چون

غریبه ای برایش نظر خصوصی گذاشته بود؛

« ما خودت را می‌خواستیم نه وبلاگت را»...






  • سیــــده گمنــــام

حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش، شدید بود رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد. خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوی علمیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود. یقین  کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم. به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیک شان نفوذ کرده باشند.
من درست کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت: یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره.
سینه خیز رفتم تا آخر ستون. سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صدای ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لای دندان هایش و فشار می داد که صداش در نیاید. سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود، از لای دندان هاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم توی دهانش.
مابین بچه ها، چشمم افتاد به حسین جوانان. صحیح و سالم بود بردمش عقب ستون. به اش گفتم: هوا رو داشته باش که یک وقت صدای ناله کسی در نیاید.
پرسید: نمی دونی حاجی می خواد چی کار کنه؟
با تعجب گفتم: این که دیگه پرسیدن ندارد؛ خب برمی گردیم.
گفت: پس عملیات چی می شه؟
گفتم: مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خود کشی!
منتظر سوال دیگری نماندم.دوباره به حالت سینه خیز،رفتم سر ستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر می امد خواب باشد.همان طور که به سینه دراز کشیده بود،پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد.اهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد.گفتم:انگار نمی خوای برگردی حاجی؟
چیزی نگفت. از خونسردی اش حرصم در می آمد باز به حرف آمدم و گفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟
آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد می دونی!
این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم.
سریع گفت: چی؟!
به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی ها بودم. خاطر جمع تر از قبل گفتم: بر می گردیم.
گفت: مگر می شه برگردیم؟!
زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!
چیزی نگفت. تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب: ما دو تا راه کار بیشتر نداشتیم، با این قضیه لو رفتن مون و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه
عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟!
گفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن.
از جام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من. گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟
به ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ...
آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده.
کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار، خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن.
هر چه مساله را بالا و پایین می کردم، با عقلم جور در نمی آمد شاید برای همین بود که زدم به آن درش، توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.
گفت:این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجرا کنی، و حرف هم نزنی. لحنش جدی بود و قاطع. او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه چنین برخوردی ازش ندیده بودم. توی شرایط بدی گیر کرده بودم. چاره ای جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم. سینه خیز راه افتادم طرف سرستون. آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار... .
با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم. سر بیست و پنج قدم، ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. با کمک فرمانده گروهان ها و فرمانده دسته ها، گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو. یک دفعه دیدم خودش آمد. سید و چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک.
گفت: بله حاج آقا.
عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف.
پیرمرد انگار ماتش برده بود. آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا ! کجا رو بزنیم؟
گفت: شما چه کار داری که کجا رو بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آر پی جی زن دیگر هم گفت: شما هم صدای تکبیر رو که شنیدین، پشت سر سید به همون رو به رو شلیک کنین.
رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنین.
من هنوز کوتاه نیامده بودم. به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دی ها!
خونسرد گفت: دیگه کار از این حرف ها گذشته.
رو کرد به سید آر پی جی زن. گفت: آماده ای سید جان.
پیرمرد گفت: آماده آماده.
پرسید: قبضه رو از ضامن خارج کردی؟
گفت: بله حاج آقا.
عبدالحسین سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. دعایی هم زیر لب خواند. یک هو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله اکبر

طوری گفت الله اکبر که گویی خواب همه زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد: یا حسین؛ و شلیک کرد.
گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار، پنج تا گلوله دیگر هم زدند و پشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها، حمله شروع شد.
دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد: بگردید دنبال تانک های T- 72 ، ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.
بالاخره هم رسیدیم به هدف، وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند در همان لحظه ها، از حرف هایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم.
افتادیم به جان تانک ها، توی آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: نگاه کن سید جان، این همون T- 72 هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه.
بعد از موفقیت از عملیات رفتم پیش حاجی با اصرار خواستم قضیه رو بگوید , قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم.
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های  بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.
عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم... .

کتاب خاک های نرم کوشک , شهید عبدالحسین برونسی

به خدا قسم ما به بانو مدیونیم...
اگه ما سید علی داریم به حضرت زهرا مدیونیم....
اگه انقلاب ما اسلامی ست به بانو مدیونیم...
اگه ما مشهد و قم و خوزستان داریم به حضرت زهرا مدیونیم...
اگه امنیت و افتخار و عزت داریم به بانو مدیونیم...
اگه سرمون بالاست و روز به روز داریم بالاتر و موفق تر میشیم به حضرت زهرا مدیونیم...
به خدا قسم برای تک تک نفس کشیدنامون به حضرت زهرا مدیونیم...

مدیونیم..                          


  • سیــــده گمنــــام

بسم الله
سلام الله علیکم
12 اسفند تولدمه...
از شانزده سالگی وقتی سر قبر هر *شهید گمنامی*  که هم سنم بود میرفتم
احساس می‌کردم قرابت و نزدیکی ای دارم با ایشان...
امیدوار می‌شدم که *شهید* می‌شم...
17 18 19 20 21 22 ...
اما الان دیگه دارم نا امید میشم...
سنّم داره رد میشه از سن شهدای جنگ....
نفس بزرگتر و قوی‌تر میشه...
خدایا ...
حســـــــین جان...
آقای من...
من باورم شده که فدای تو می‌شوم باور مکن که بگذرم از باورم حسین
تا بزم روضــه‌های محرّم مـرا ببر در من بِدَم که آتش خاکسترم حســین


+ به حرمت این روزها که همه عزادار مادر هستیم تبریک نگویید , عاجزانه آرزو دارم برایم دعای شهادت کنید
+ زادروزم رو خیلی دوست دارم 12/12 , آرزو دارم همین روز روز شهادتم باشه در رکاب امام زمان
البته سال قمری 5 شعبان به دنیا اومدم روز میلاد جد بزرگوارم
+ همیشه دعاگوی همه اهالی رفاقت به سبک شهید هستم فراموشم نکنید

  • سیــــده گمنــــام