هو الرحمن الرحیم
چند روز بود که صبح زود تا ظهر پشت خاک ریز می رفت و
محور عملیاتی لشگر را
تنظیم می کرد هوای گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان
امان هر کسی را می
برید
یکی از همین روزها نزدیک ظهر بود که آقا مهدی به طرف سنگر بچه ها
آمد و
با آب داغ تانکر، گرد و خاک را از صورت پاک کرد و سر و صورتش را آبی
زد و وضو گرفت
و به داخل سنگر رفت
آقا رحیم با آمدن آقای باکری سر پا
ایستاد و دیده بوسی کردند
در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشک آقا مهدی
شد
رحیم به سراغ یخچال رفت و یک کمپوت گیلاس بیرون آورد، در آن را باز
کرد و به آقا مهدی داد
آقا مهدی خنکی قوطی را حس کرد،
گفت :امروز به بچه ها کمپوت داده اند؟
آقا رحیم گفت: نه آقا مهدی! کمپوت، جزء جیره امروزشان نبوده
آقا مهدی ، کمپوت را پس زد و گفت: پس چرا، این کمپوت را برای من باز کردی؟
رحیم گفت چون حسابی خسته بودید و گرما زده می شدید
چند تا کمپوت اضافه بود، کی از شما بهتر؟
آقا مهدی با دل خوری جواب داد: از من بهتر؟
از من بهتر، بچه های بسیجی هستند که بی هیچ چشم داشتی
می جنگند و جان می دهند
رحیم گفت: آقا مهدی! حالا دیگر باز کرده ام این قدر سخت نگیر، بخور
آقا مهدی گفت: خودت بخور رحیم جان!
خودت بخور تا در آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی
* چه بیخیال هستیم انگار نه انگار
که قراره جواب بدیم !
سالگردشون تبریک و تسلیت باد ...
درود بر بانوی گمنام :) اجرتون با شهدا