رفاقت به سبک شهید

()

رفاقت به سبک شهید

جوانی عکس خودش را نزد امام(ره) فرستاد وگفت:
یک نصیحتی برای دنیا وآخرت به من کنید
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...

بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام زمان» ثبت شده است

هو الرحمن الرحیم

شهدا؛
با امام زمان، با خدا
رابطه‌شون
خودمونی بود..

 

 

خوب نگاه کنید 

 

آیت‌الله بهجت (ره) :

چرا به این معرفت نرسیده‌ایم

که هرحرفی مـیزنیم قبل از این که ما بشنویم به گوش امام زمان مـی رســد اگر این‌ مطلـب را درک کردیم

حضور و غیاب حضـرت برای ما یکسان مـی شود

 

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

الهی عظم البلاء....

 

 

شهادت یک واژه و راهِ 
تمام نشدنی است ...
و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند، آرزویش را داشته باشد
و امیدش را هم به دل ، که حتما به آن دست خواهد یافت 
و اما هر آرزویی بهایی دارد 
بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند
و ما با جان ...
و جان دادند ، آدم شدن می‌خواهد 
خالص و مخلص شدن می‌خواهد ...
سختی و درد کشیدن می خواهد !
و همه ی اینها ...
رفاقت با امام زمان را می‌خواهد!
و زیر قول ، نزدن هایمان را می خواهد 

 

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

احساس کردم در کنار پیکرم ایستاده ام دو فرشته از سوی خدا آمدند
گفتند نگران هیچ چیزی نباش می‌خواهیم به بهشت برویم
من همراه آنها رفتم در آسمان شاهد بودم که دیگر شهدا هم مانند من
به بالا می‌آیند ما به جایی رسیدیم که ملائک دسته دسته به استقبال ما آمدند
یکی از ملائک رو به من کرد و گفت
بهشت برزخی شما با قصرها و حوریه ها و نعمت های فراوان منتظر شماست
و با دست اشاره کرد و جایی را نشان داد
زیبا !!! آنقدر که قابل توصیف نیست اما به آن ملک گفتم
ما اگر بهشت می خواستیم اگر دنبال قصر و باغ و حوریه بودیم
که همان تهران می‌ماندیم به ما بگویید مولای ما حسین علیه السلام کجاست
مادرمان حضرت زهرا سلام الله کجاست 
شهدایی که مانند من تازه به آسمان آمده بودند همین عبارت را تکرار کردند
یکی از ملائک گفت همه شهدا قبل از شما نیز همین را گفتند
شما همگی مثل هم هستید ,اشاره کرد که از آن سمت بروید
ما وارد جایی شدیم که با هیچ یک از فضاهای دنیا قابل مقایسه نیست
شهدا همگی جمع بودند بالای مجلس چیزی شبیه منبر قرار داشت
آقا اباعبدالله علیه السلام بر فراز منبر بود و
تمامی شهدا محو جمال مولایشان بودند
در کنار ایشان حضرت علی اکبر و حضرت عباس ایستاده بودند
و با ورود هر شهید به استقبالش می رفتند
یکی از زیباترین صحنه ها زمانی است که حضرت عباس علیه السلام
به استقبال شهدا می‌رود و آنها را در آغوش می‌گیرد
آقا و مولای ما حضرت اباعبدالله سخن می‌گفتند
و همه غرق در عظمت و جمال ایشان بودند بعد هم آقا به ما می فرمودند
برای من از خاطرات جبهه بگویید
هر بار یکی از شهدا برای آقا صحبت می‌کند دیروز نوبت من بود
من برای آقا از شلمچه گفتم عرض کردم خیلی از رفقای ما همراه ما با ما بودند
اما شهید نشدند برخی هم نتوانستند یا نشد که با ما در جبهه باشند
مولا و آقای ما فرمودند اگر در مسیر شما ثابت قدم باشند آنها نیز بقیه شهدای من هستند

 

شهید محمود پیر بداغی 
کتاب بازگشت قسمت هفتم " مقام شهادت "

 


یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجة

 

اَعوذباللّٰه از تعَلقاتِ دُنیا که مارو از مهدی زهرا عجل الله و حسین سلام الله جدایمان کرده 

 

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

برای شهیدشدن شب ها نماز امام زمان(عج) می خواند
در خواب دیدمش، پرسیدم که کمتر پیش ما میای
گفت: این جا کار زیاد داریم
گفتم چه کار میکنید؟
گفت از این بالا نگاه میکنیم، هر جا کسی کمکی خواسته باشه، کمکش می کنیم
گفت الآن تو چی میخوای
گفتم این مسئله قبر هنوز برای من حل نشده است
گفت بیا تا برات حلش کنم
توی خواب من را بالای یک قبر برد و پاهایش را دو طرف قبر گذاشت
گفت کف قبر رو نگاه کن,با انگشت کف قبر رو مثل کشویی کنار زد و نوری بیرون زد
آن نور طوری بود که دستش که داخل نور بود طرف دیگر دستش هم نورانی بود
بعد ها در روایات این ویژگی ها را برای نور های عالی قیامتی دیدم
این خواب اینقدر برای من تاثیر داشت که عاشق قبر شدم

شهید محسن زیارتی 

 


اگه‌ قاطی‌ بشی
رفیق‌ بشی
دوست‌ بشی
با‌ امام‌ زمان‌ خودمونی‌ بشی
پشت رودخونه‌ی‌ چه کنم‌ چه‌ کنمِ زندگی
رشته‌ی دلت‌ دست آقا‌ باشه
آقا خودش‌ عبورت‌ میده...

 "حاج حسین یکتا "

 

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

پاهایم درد می کرد. خون از آن جاری بود. اما چون هنوز گرم بود درد نداشتم .
یک دفعه دیدم نور چراغ قوه به صورتم افتاد! چند عراقی از بالای تپه به سراغم آمدند.
سرم را کج کردم . دهانم را باز کردم و خودم را به مردن زدم . عراقی ها بالای سرم آمدند.
منتظر بودم که مرا به رگبار ببندند. چشمانم بسته بود.
یکی از آن ها به شدت دوربینی را که در گردنم بود کشید و بیرون آورد .
دیگری هم لگد محکمی به پهلویم زد. بعد هم راه افتادند و رفتند! مطمئن بودند که من مرده ام.
از طرفی بچه ها وقتی دیده بودند که عراقی ها به سمت من آمدند همه برگشتند.
درد پایم شدت گرفته بود. بدنم می لرزید. زیر لباسم یک نارنجک داشتم آن را در آوردم.
گفتم ضامن را بکشم و خودم را از بین ببرم. اما گفتم نه.
هر چه خواستم خودم را تکان دهم و روی زمین بکشم نشد.
یک باره در آن تاریکی و سرمای آذر ماه و با آن شدت درد به یاد مولایم امام زمان (عج)افتادم
گفتم:« آقا به دادم برس، آقا شما امید ما هستی من گنه کارم اما تنها امیدم شما هستی.»
بعد هم شروع به گریه کردم در آن شرایط همان طور که چشمانم پر از اشک بود احساس کردم
کسی دستم را گرفت و گفت:«بلند شو برویم!»
خوشحال شدم . گفتم:«بچه ها برگشتند.»گفتم:« کی هستی؟»
آن شخص گفت:«شما چه کسی را صدا زدی؟»
آمدم سرم را برگردانم که دیدم نمی توانم ! گردنم سالم بود.اما نتوانستم رویشان را ببینم.
فقط می دیدم که لباس سفید بلندی بر تن دارند.
آقا دستم را از زیر بغل گرفتند و حرکت کردند. عجیب بود.
من روی دو پای شکسته راه می رفتم و هیچ دردی نداشتم! دستم را آقا گرفته بود و راه می رفت.
همین طور که حرکت می کردیم ذوق زده شده بودم . من کنار قطب عالم امکان بودم .
با خوشحالی درباره ی جنگ و انقلاب پرسیدم آقا فرمودند:
« صبر داشته باشید . شما انقلاب کرده اید. ان شاءالله پیروزید.»
از آقا دوباره با اصرار درباره ی انقلاب و جنگ و شهادت سوال کردم
آقا فرمودند:« پیروزی نزدیک است. حالا که اصرار دارید دعای فرج بخوانید.»
خود آقا شروع کردند و من ادامه دادم: الهی عظم البلاء و برح الخفاء و انکشف اغطاء...
بعد دعای الهم کن لولیک را ادامه دادند.
بعد آقا به ستاره ای اشاره کردند و گفتند:
« این ستاره ی شیفته است که نشانه وقت نماز صبح است و.همین جا بنشین تا نماز صبح بخوانیم.»
بدن و لباس هایم خونی بود.با کمک آقا تیمم کردم.
آقا و مولایم با صدای زیبا و رسا شروع به گفتن اذان کردند.
میخواستم بگویم الان دشمن صدای ما را می شنود اما ساکت شدم.


آقا مرا به نزدیکی مواضع نیروهای خودی بردند. من از دور رضا(گودینی) را دیدم
با چند نفر از بچه ها ایستاده بودند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.
رضا به سمت من دوید و بقیه ی بچه ها هم آمدند . همان لحظه آقا دست مرا رها کردند و رفتند.
به محض اینکه بچه ها دور من را گرفتند دوباره درد به سراغم آمد
تشنگی شدیداٌ برمن غلبه کرد و افتادم!
وقتی بچه ها من را بلند کردند داد زدم :« آقا نرو ، آقا نرو ...»
که بچه ها فکر کردند من هذیان می گویم.
بچه ها فوراٌ جلوی دهانم را گرفتند تا عراقی ها صدایم را نشنوند
یکی از بچه ها (سردارشهید ابراهیم هادی) من را بر دوش گرفت و حرکت کرد.
ما هنوز در منطقه ی نفوذ دشمن بودیم.
من با خودم گفتم: « از این ماجرا هیچ حرفی نمی زنم. چطور بگویم؟ چه کسی باور می کند؟!»
بچه ها مرا به بیمارستان سر پل ذهاب رساندند. شب دومی که آنجا بودم خوابم نمی برد.
نیمه های شب احساس کردم کسی وارد اتاق شد.فکر کردم دکتر جراح است.
سلام کرد. آمدم نگاهش کنم که لرزه بر اندامم افتاد! یک باره فهمیدم مولای خوب من است
گفتم:« آقا چرا دوباره زحمت کشیدید و تشریف آوردید. من خوب شدم.ببینید حتی پایم قطع نشده!»
فرمودند:« من اینجا می آیم و سر می زنم.شما هم جریانی که برای خودت پیش آمده به مردم بگو.
بگو تا بدانند اسلام زنده است. خداحافظ.»
با گفتن خداحافظ سرم برگرداندم . دیگر کسی در اتاق نبود.

 تا شهدا , برای مردم بگو/ شهید ماشاءالله عزیزی

و حتما حتما (با تاکید فراوان عرض میکنم ) اینجارو مطالعه کنید و
برای این فرشته زمینی دعا کنید

  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

ابراهیم را دیدم ؛ خیلی ناراحت بود ؛ پرسیدم چیزی شده ؟
گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی؛ هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن
ماشا الله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیر اندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم
تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده...
هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد ...
و نیمه های شب برگشت ؛ آنهم خوشحال و سرحال ...!
مرتب داد میزد امدادگر ؛ امدادگر ... سریع بیا، ما شاالله زنده است!
بچه ها خوشحال شدند ... مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب...
ولی ابراهیم گوشه ای نشست و رفت توی فکر ...
رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟
با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد؛ آنهم نزدیک سنگر عراقی ها ...
اما وقتی رفتم انجا نبود ... کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!!
بعد ها ماشاالله ماجرا را  اینگونه توضیح داد:
خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم,عراقی ها هم مطمئن بودند زنده نیستم.
حال عجیبی داشتم ... زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی
هوا تاریک شده بود؛ جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد, چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد ... و مرا به نقطه ای امن رساند
من دردی احساس نمیکردم
آن آقا کلی با من صحبت کرد؛ بعد فرمودند کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم
آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد ؛ خوشا به حالش...

سلام برا ابراهیم صفحه 117 و 118

+ آنقدر مدام فکرم مشغول عکس پروفایل و استاتوس هایمان بودیم؛
غافل شدیم از اینکه پیش اماممان چه وجهه ای داریمم و وضعیتمان،نامه ی اعمالمان
پیش مولا چگونه هستش...
آنقدر در این فضا وقتمان را با انبوهی از جمعیت گذراندیم،
فراموش کردیم تنهایی و غربت امام زمانمان را... +
آن چنان حضور در این فضا را برای خود لذت بخش کردیم،
که کم کم غافل شدیم از لذت مناجات و درددل خصوصی با مولا

چقدر با آقا دوست هستیم ؟!


عید امامت و ولایت مولایمان امام زمان(عج) مبارک

بیایید یلدا را اینگونه تعریف کنیم :

ی: یاصاحب الزمان
 ل: لِوایت راعَلَم کن
         د: دیگر جدایی بس است
          ا: اللهم عجل لولیک الفرج


  • سیــــده گمنــــام

هو الرحمن الرحیم

بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان و حضرت زهرا بود؛
خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم،
خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهره‌اش خیلی نورانی‌تر شده بود؛
یاد مداحی‌های او افتادم. پرسیدم :
محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمد در حالی که می‌خندید گفت :

من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم ....

کتاب یا زهرا شهید محمد رضا تورجی زاده 



+ و من اشک امام زمانم را در می آورم ...

بیا
بیا قول بدهیم
دلی که هدایت شد توسط شهدا را ,
خرابش نکنیم ...


  • سیــــده گمنــــام